حکایت نهنگ و مایع مقدس
فصل اول کتاب که از اساطیر و عهدعتیق و روایت های قدیم بسیار استفاده شده است به اضافه ی تخیلی قوی و جاندار- غبطه به فصل اول این کتاب-
.
یوناس یاد زن خودش افتاد که با ملوانی که دوست زمان کودکی اش بود فرار کرد و میان آب های جهان گم شد.
.
زمان به سادگی می تواند توی خاطرات دست ببرد و کاری کند که حس و حال ادم نسبت به آنچه قبلا تجربه کرده تغییر کند.
.
در سرزمین پرباران و شرجی آن ها عریان بودن چیز غریبی نبود. زنان و مردان از کودکی با بدن های یکدیگر آشنا بودند و راز بقا و دوام حیات را با تماشای رابطه ی حیوانات می آموختند.
.
قبیله ی شانگار قبیله ی چندخدا بود. ایمان آن ها به این خدایان متعدد با داستان هایی نسیل به نسل از کودکی و توسط پیران و کاهنان در گوششان خوانده شده بود. به شکل باوری خلل ناپذیر در سینه هایشان جا خوش کرده بود ولی در میان تمام خدایان حکایت خداب آویل چیز دیگری بود.
شاید بشود گفت چیزی که او را اول به یک نیمه خدا و بعد به خدایی تمام تبدیل کرد همین تنهایی اش بود. تنهایی آویل می توانست مایه ی یاس و ناامیدی باشد. می توانست از او مردی جبون و بی ارزش بسازد و حتی می توانست باعث مرگ و نیستی اش بشود ولی هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاد.
.
بی هیچ هدفی به تاریکی جتگل خیره مانده بود. همان وقت بود که تنهایی پوشیده در ردایی بلند از دل تاریکی بیرون خزید و مستقیم به جانب او آمد. آویل اوایل وحشت زده به توده ی ناشناخته ی لغزان نگاه کرد و بعد سعی کرد خودش را پشت تخته سنگ مخفی کند ولی فرار از تنهایی کاری بیهوده و مسخره بود.
( اسطوره ی نفت و آویل بسیار قصه ی قشنگی دارد. یک قصه ی سورئال زیبا.)
.
او حالا با گل ها و گیاهان معطر پوشیده شده بود. مردم ده فقط کلماتی را می شنیدند که از دهان او جاری می شد و مانند برکه های پر از شهد و شیره های خلسه آور گوش آن ها را نوازش می داد. ولی پس از آن رفته رفته صدای او به موسیقی ملایمی تبدیل شد که از آواز پرندگان و شرشر باران دلنشین تر بود و پس از مدتی آن آواز خاموش شد. با خاموشی گرفتن آواز گیاهان اطراف کومه خشکیدند و روزی از پی بارانی سهمگین کومه اواز شد و اثری از آویل و ردای تنهایی
آوازهای باستانی اش باقی نماند. زمانی که ساکنان در جستجوی او با تکه ای زا ردای او ویرانه را زیر رو کردند تنها مایعی غلیظ بود که ماهی سیاهی میان آن می چرخید و آوازهای آویل را از بر بود. با نزدیک شدن مشعل یکی از اهالی به آن مایع ناگهان شعله ور شد و ماهی سیاه در خاک فرورفت و بعد آنان منبعی بی انتها از مایع قدسی را یافتند که می توانست به آن ها گرما و نور ابدی هدیه بدهد و این آخرین کرامت اویل بود.
.
شما باید مراقب باشی. ماهی بزرگی آنجاست. ماهی همه چیز را می بلعد. همه چیز را... شما باید برگردی. به خاطر خدایان و به خاطر مایع مقدس.
.
چطور می تواسنت به صاحبان شرکت توتال ثابت کند نهنگی زیر این شنزار زندگی می کند که رد ظهر روزی داغ سربرآورده و مردان همراهش را بلعیده؟
( کمی این فضا من را یاد نگهبان پیمان اسماعیلی انداخت که اون شرکت در سرما بود و حیوان گرگ بود و این شرکت نفت در کویر و گرما و حیوان نهنگ. هر دو داستان در فضای کارگری.)
اگر اشراق درخت گوجه ی سبز و نگهبان پیمان اسماعیلی و روزگار دوزخی آقای ایاز را دوست داشته اید و از خواندن این سه کتای لذت برده اید این کتاب را اصلا و مطلقا از دست ندهید.
.
بعد از یوناس که توانسته بود با تکیه بر داستان نهنگ و افسانه ی زن ریشو تا سال ها زمام امور را به دست بگیرد و کارگران را به خدمت خدایان توتال فرابخواند فرزندان و نوادگانش که اعتقادی به داستان های نیاکان خود نداشتند قدرت اجدادی خود را در معرض تهدیده های بی شماری یافتند و حکومت خو د را بر خنازیر با سرکوب معترضین و بیگاری کشیدن مادام العمر ساکنان و کشتار شورشیان پناه برده به مخروبه های به جای مانده از قلعه های بستانی کویر ادامه دادند و قدرت بی پایان خود را بر ستون های خفته در خون استوار کردند.
(ایران ماست این تصویر چهل سال گذشت با تیکه بر اون داستان های مزخرف)
.
فصل دوم. جهنم را بر دوش می کشم.
تماما برای من یادآور – روزگار دوزخی آقای ایاز بود.
.
به نظر می رسید همه چیز ناگهان در آن زن زیبا ته کشیده بود. همه ی بهانه ها و جاذبه ها. و همان روز هم ناپدید شده بود. بی حتی یک سطر یادداشت یا خدانگهدار
.
همیشه در حال دویدن یا فکر کردن درباره ی دویدن.
.
جمعیتی که انگار فقط در جمعیت بودنش معنی می گرفت در شکلی توده وار و خیره و بی شکل. ادم هایی که هر بار چهره های تازه ای میانشان دیده می شد. آدم های جدید که همان رفتار مشابه را داشتند. گاهی فکر می کردن برای خود سرهرود هم فرقی نمی کند چه کسانی به خانه اش رفت و آمد می کنند. مهمانی را فقط به خاطر مهمانی می می گرفت.
.
زخم هایی بودند که برای آن ها جان کنده بودم و حالا که از دور نگاه می کنم زیاد هم جان کندنی به نظر نمی رسیدند. نمی دانم چیزی که ذهن آدمی را سنگ می کند چه می شود گفت> فراموشی؟ بی تفاوتی؟
.
نامه ی اول این فصل شبیه کتاب اندوه مونالیزای شاهرخ گیواست- نویسنده ی توانا که فکر میس کنم چند سالی ست کتابی از او منتشر نشده است. سه کتابش را اگر نخوانده اید بخوانید پر از خیال و فضاهای بکر و بازی های زبانی لذت بخش.. کاش دوباره آشتی کند با این فضای تلخ و درهم گوریده ی انتشارا کتاب.)
.
تنهایی سقف و دیوارهای این خانه را چنان به خود آغشته نموده که گمان می برم در تار و پود و روح و روان این کم ترین هم نفوذ کرده. من و تنهایی یکی وجودیم.
.
می گویند ماه کامل حیوانات درنده و دیوانه ها را عاصی و بی قرار می کند. شاید امشب هم دیوانه ای در من بیدار شده
.
او برای من جمیع اضداد بود. لطف و عتابش. مهر و ثهرش. عاطفه و خشم توامان. اندوه و گردن کشی اش. غرور و افتادگی اش. خاکستر بود و ققنوس. تاریکی بود و فانوس.
.
دیگر نمی توانم به خودم برگردم. دیگر نمی توانم به آرامش و صبوری پیش از تمام این اتفاق ها برگردم. من اینجا جهنمی را فتح کرده ام رها نمی کنم. جهنم را بر دوش می کشم تا جهان از آتشش در امان بماند.
- یک پایان خوب برای فصل دوم.
.
به صدای سکوت، به صدای تنهایی و تاریکی گوش داده بود.
.
فصل سوم در زمان حال می گذارد و تظاهرات کارگری اما فصل های دوم و اول نیز در آن حضور دارند.
.
چیزی که ناخودآگاه آزارم می داد اینطور سر خم کردن در برابر قواعد زندگی بود. قواعد احتماعی و باید و نبایدها و درست و غلط هایی از پیش تعریف شده ای که اگر از آن ها تخطی کنی.
در فصل سوم زبان و لحن دختر که خبر مرگ برادرش را می شنود و راهی سفریس برای پیدا کردن جنازه اش می شود با زبان یحیا- برای من همان ایاز- عین هم است. انگار یحیا ایاز ادبیات خوانده باشد آنقدر که متین و دقیق حرف می زند و کلمه ها را با ظرافت انتخاب می کند. مثلا کلمه ی هرم را استفاده می کند.
.
حالا ما بودیم و یک دریاچه نفت که مثل چشمه ای عظیم می پاشید و از دل زمین می چوشید. وردخانه ای بود بندنیامدنی. رگی که بریده شده بود و حالا خونش، خون خاک داشت روی زمین جاری می شد.
.
فصل آخر بعد از داستان به نوعی جستار شده است- بیناژانری و فرم تجربی-
همان موقع بود که ما توانستیم نهنگ عظیمی را ببینیم که اط وسط لوله نه، از وسط خاک بیرون جهید و درحالی که تمام تنش یکپارچه آتش شده بود دوباره در میان دود و شعله آتش فرورفت.
.
c