کتاب مزدک را خواندم. در یک نشست. شعر می خوانم این روزها زیاد.
یک ذهن چهل ساله که جهان را دیده است و سفرها داشته پشت نوشته های این کتاب است. شعرهای دفتر اول را بیشتر از بقیه دوست داشتم. اساطیری و پر شده از افسانه
.
ماهی ها رستگارانی با دهان های باز- پرسشگران
.
" کلاس هایی که مسلخ هزاران انسان بودند."
.
تا روز بزرگ فرا رسد. روز بیماری خدا
از ان به بعد خدای بیمار و وضعیف وبال گردن من شد.
.
به راه افتادم.
اکنون خود، خدا شده بودم.
به حکم تاریخ و سرنوشت امپراتوران مغلوب.
.
آری من به داشتن چنین بهشت پوچی خشنودم.
.
بهتشت را نه در زمین و نه در آسمان بلکه در آغوش گرم و مختصری جستجو کنم.
.
عقاب پربسته ای
که هنوز جوجه هایش را مشق پرواز می داد
با رویای فرداها.
.
سی سال گذشت و من هنوز
زیر بمباران
نگران بازگشت پدرم هستم
در جنگ
کودکی های من تیر خورد.
.