کورسرخی با همه ی هیاهو و تبلیغات زیاد و مارکتینگ بیش از اندازه اش کتاب خوبی ست واقعا. به نظرم بهترین کتاب روایت و ناداستان ایرانی ست که در سال گذشته و امسال از نویسندگان خواندم. بقیه ی کتاب ها پر ادعا و پر از ادا بودند.
.
مرزنشین.
من که دیده بودم بلافاصله دندان هایش به هم بسته می شود و زبانش را گاز می گیرد دست پنج ساله ام را جای بالشی که دیگر وقت پیدا کردنش نبود در حفره ی دهانش گذاشتم و صدای خرد شدن استخوان های ریز پشت دستم را بین فکر های بالا و پایین پدرم شیندم.
می دانستم که تا بیست دقیقه این فک باز نخواهد شد. برای اولین بار در زندگی معنی صبوری به درد را درک کردم. در پس زمینه صدای نفس خودم محو بود. وفتی فک پدر باز شد داوودی دست راستم را که دیگر تکان نمی خورد از دهانش بیرون کشید. کوتاه نیامدم. با دست چپ دامنم را بالا بردم و گوشه ی خون آلود دهان پدر را پاک کردم.
.
من در همان بیمارستان انگار خودخواسته و با ادا گوشم را فلج کرده بودم تا صدای بیماران روانی را نشنوم و بتوانم ساعت ها در آن بخش روی نیمکت و زمین بخوابم.
.
دندان ها را درآورده بودند و توی ظرفی بغلش گذاشته بودند. دیگر رفته بود. چهره اش آنقدر آرام بود که فکر کردم رفتن جان از بدن برای همه هم بد نیست. این جان رنجور بالاخره رهایش کرده بود. او که توانسته بود از چندین جنگ جان به درببرد و جنازه ی عزیرانش را در خاک مرزی گذاشته بود و نگهبان قبرستان فامیلی اش بود این جا جان به در نبرد و سرانجام از جنگی که گلوله ای مستقیم بر تنش ننشانده بود خلاص شد.
چون تاب ضجه هایش را نداشتم خواستم که نشنوم. این نشنیدن ادای خودخواسته ی من است. گفتم راز پنهانم را، اینکه پشت دست راستم همیشه روی کیبورد تیر می کشد و نگذاشته ام که بداند و این درد چقدر به وقت نوشتن برایم عزیز است اما دیر بود برای اینکه بپرسم هرگز دیده کسی دست خود را به وقت درد ببوسد؟
.
(به نظرم روایت ها ساده و روان و خواندنی همراه با تعلیق و کشش و جزییات دقیق هستند اما تکه های پایانی که به نوعی خلاصه و عصاره ی ادبی هستند به روایت های نچسبیده اند و گل درشت بیرون زده اند.)
.
روایت دوم- تو خردبچه چه فهم داری کمونیست چی است؟
(هر روایت خاطره ای و بخشی از زندگی نویسنده به شیوه ای میان ایران و افعانستان یخش شده است. قصه وار از میان زندگی گذرکرده است و صرفا نگفته تا گفته باشد طرحی از روایتی را.. عنصر تعلیق در تمام روایت ها به چشم می خورد که همراه با کنجکاوی می توان هر ماجرای برآمده از تجربه ی زبسته را دنبال کرد.)
.
امیدوار بودند تا جنگ تمام شود و تکلیف شان معلوم شود. در خاکی بیابانی گرده افشانی می کردیم. باری به هرجهت. تا عاقبت تخممان به کجا بیقتد.
.
من تازه به قد و قواره ای رسیده بودم که اجازه داشتم کاسه ی نفت را حمل کنم و جلو زنان بگذارم به شرطی که دستم نلرزد و موهایم جمع باشد و در نفت نریزد.
.
چند چمدان داشتند با یک لال و یک کیسه در بغلش که رفتند و دیگر ندیدم شان تا چهار ماه بعد از سوراخ غسال خانه.
.
روایت سوم- ازبک ها خفته بودند که روس ها ما را فتح کردند.
از عقرب گزیدگی خشمش برایم ماند و لکنت دایه ام که در پنجاه سالگی زهر عقرب سنگین زبانش کرده بود. تا مدت ها دستم تکان نمی خورد و مثل چوب خشک کبود از شانه ام آویزان بود.
.
گذر زمان برای آنکس که می رود توفیر دارد با گذرش برای آنکس که می ماند. کسی که مانده زمان از او رد شده و کسی که رفته در زمان گرفتار است. گیرم که آدمی بخواهد جور دیگری وانمود کند.
.
روایت بعدی- رویای فواد بودم پیچیده در قامت مرگ.
قصه ی عشق دخترعموپسرعمو
.
ماجرای تخم و نژاد و وراثت و خاک و خون و جنگ و عقیده و کمونیست و مرز و...
.
و من در همان دقایق همانقدر که در تهران با واژه ی مهاجر مشکل داشتم در کابل با واژه ی وطن گرفتار بودم. من که بودم؟ برایم روشن وبد که هیچ کشوری را بیگانه ها آباد نخواهند کرد.
.
وقتی تصویر خودم را در پرده دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چقدر در تهران راحت حرف می زنم. چقدر در تهران خوبم و با زمین و زمان یگانه ام. انگار در خانه ام هستم.
- انگار چرخیدن در تهران باعث شده بود با هم رفیق تر باشیم.-
.
افسر زندان فردوس اهل شیراز است و روی میزش یک چوری زنانه بافت افغانستان دارد یا یک پاکت چای هندی. می گوید تحفه ی همین بچه هاست. وقتی دارند می روند برایم به یادگار می گذارند و دعوتم می کنند به خانه هایشان در افغانستان. نمی دانم باقی مرزهای دنیا چطور است اما به نظرم فقط بین دو کشور هم زبان و هم فرهنگ می تواند این اتفاق بیفتد که زندانی به زندانبانش هدیه بدهد وقت خروج و دعوتش کند برود خاکش و مهمانش بشود. رنجی در مرزهای مشترک ایران و افغانستان جاری ست از جنس کلمه.
.
ما زبان هم را می فهمیم. زبان این بی هویانی را می فهمیم. نسل اندر نسل بی هویتی و رنج فرار و اندوهِ نماندن.
مزه ی جنگ در خاک روان قبرستان مانده. کاش برایمان عاقبتی در این خاک بود که مرگ ناگهان به سراغمان نیایدو غافل گیرمان نکند در حمله ی انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلوله های سرد بر بدن های پرامید. گلوله ای که نمی دانی به کجا می خورد. وقتی می خورد بدن سرد است یا گرم و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش می آوردند چه می شود.
.
کلافه مجنون زار می زنم و می نشینم روی زمین. خاک را مشت می کنم و که بی مکث از لابه لای انگشتانم سر می خورد. سست. سست. انگار ذره ای وطن هم حاضر نیست در شیار لاغر انگتشانم بماند تا برای خودم نگهش دارم. تا بنویمش. از چه بنویسم که تمامش رنج گناه ناکرده است و راه نرفته و آبروی نداشه و جان نمانده... آخ چه بیزارم از شما که ما را کشتید و می کشید. از شما بیزارم که خاکمان را میراث دار درد و رنج کردید. دشت در دشت و کوه در کوه رد سرخ خون را بر خاک از دست شده ی ما ندیدی و این یکباره عمر را حرام کردید. شما که سال هاست در تماشای ذبح ما کورسرخی دارید.
ز