مشغول خواندن شاهرخ مسکوب هستم؛ ارمغان مور و سوگ مادر. در دوران بارداری، مسکوب بسیار به سراغم امد. دستم را گرفت و مرا از سیاهچاله ی درون، بیرون کشید؛آرام و آهسته، نم نمک درحالیکه پاهای ذهنم توانایی راه رفتن و ایستادن را از دست داده بود مسکوب با زندگی پر فراز نشیب ش، با روزهای بارانی و ابری اش در سالیان گذشته، با سفرها و دوست ها و رنج های متنوع اش آمد و دستم را گرفت و رگ های پاهای خموده ام را توانی دوباره بخشید برای ایستادن. رگ های سبزی که باید خودشان را بلند می کردند و کشیده می شدند.
چقدر ساده و روان و بی آلایش می نویسد؛این صمیمت در نوشتن، این حاشیه نرفتن و بی قید بودن. همین که امروز اینطور شد و فلسفه پردازی نکردن در کنار جزیییات جان داری که می نویسد در کنار ظرافت طبع اش.
مسکوب به همین اندازه ساده و صمیمی می نویسد. هم زمانی که می خواهد از دخترش بنویسد و رابطه اش با غزاله در روزهایی که با هم در مسیر مدرسه پیاده روی می کردند و هم زمانی که می خواهد از مادرش بنویسد. سادگی و در عین حال عمیق بودن نوشته ای بی اندازه ساده. همان چیزی که به آن سهل و ممتنع می گویند. اغلب نوشته هایش روزمره هایی هستند که بیشتر نشان می دهند تا بگویند و فلسفه پردازی کنند.
.
مسکوب با روزمزه هایش جاودان ماند. روزمره هایی که بیشتر از هر چیز شبیه ماست؛ ما خواننده ای که او را می خواند، خواننده ای که دوست دارد چیزی بخواند. چیزی بنویسد. کاری انجام دهد. بلند شود و خودش را از فرط ملال و رنج روز و روزگار بتکاند اما درنهایت سرش را که بلند می کند غروب است و شب شده است. شب است و نزدیک روز است و همینطور ثانیه ها و عمری که می رود را به تماشا می نشیند. مسکوب هم همین چکه های عمر را نگاه می کرد و غصه می خورد اما آنقدر ساده و صمیمانه از این قطره های بر باد رفته می نوشت که با همین قطره ها که به خیال خودش عصاره ی خستگی و ملال بودند یک رود جاری و پویا در طی سال ها ساخت. نوشته هایی که شبیه زندگی اند. زندگی با همه ی روزهای بی معنی و بی دستاوردش... زندگی ساده ای که در قدم زدن با دخترش برای ما به یادگار گذاشت. در راه مدرسه وحرف زدن با غزاله دختر هفت هشت ساله ای که برای پدرش خاطرات روزمزه ی مدرسه و فرق فرانسوی ها و ایرانی ها را تعریف می کرد. زندگی ساده ای که از نگاه کردن به زندگی ساده ی مادرش برای ما نوشت.(سوگ مادر) مسکوب، استاد جاودانه کردن روزمره هایی ست که خیلی از ما از کنارشان بی هیچ توجهی رد می شویم. و در جواب چه خبر می گوییم هیچ. همان همیشگی. همان زندگی روزمره و مسخره.. همه چیز مثل روزهای دیگر. خوردیم و خوابیدیم و سر کار رفتیم و ...
اما او با نوشتن جزییات از دل زندگی، کیمیا بیرون می کشید و شاید همین روزمزه نویسی هایش بیشتر از تحقیقات شاهنامه و پژوهش هایش که برایشان احتمالا هزاربرابر بیشتر زحمت کشیده بود و عرق ریخته ماندگار شدند. زیرا که این نوشته ها از ژرفای زیست جهان یک انسان استخراج شده اند، از تجربه ی زیسته ای که عرق ریزان روح و جسم را توامان با خود داشته است.
.
.
مادرم بیش از هرکسی در من اثر کرده بود. در ساخت اخلاق و روحیه ام. او بدون اینکه خودش بداند یا اصلا به این فکرها بیفتد شالوده ی هویت من بود.. من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه ی من زندگی می کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند تا روزی که نوبت من فرارسد به نیروی تمام و با جان سختی می مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیر بر زمین نیستم. خود زمینم و به یاری این دانه ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم که باور داشته باشم."
" من نگاهم را مثل دست هایم به او دادم و گفتم تو را ای دوست در جلوه های گوناگون دوست دارم. زیرا تو مادر، زاینده و پروده ی منی."
.
سال 1342 یک روز اول های اردیبهشت صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم. داشت می گفت جان جان. به گنجشک ها می گفت. خودش از جیک جیک آن ها بیدار شده بود...
.
( چه خوش بیدار شدنی ست چنین صبحی. اتریبهشت باشد و بهار و بیدار شدن با صدای پرنده گان و دل دادن و قلوه گرفتن و آن ها بگویند جیک جیک و تو جواب بدهی جان جان..."
.
شاهرخ مسکوب در سال 1996 وقتی در پاریس از سرطان خود آگاه شد به چند چیز فکر کرد: انگار با تنم بیگانه شده ام. دوم. نگرانی برای غزاله که هنوز از نظر مالی و عاطفی خیلی به من احتیاج دارد." سوم نقشه های چندین و چندساله و دو سه کار ناتمام و ادای دین به مادرم و فردوسی و مرتضی کیوان- دوستش.
.
" شاهرخ پس از زندان و شکنجه هنگام نوشتن دستش می لرزید."
این جمله را که خواندم احساس کردم جزییاتی چنین اجازه نمی دهد از نوشتن دست بکشم. ادای دینی به همه ی دست های لرزان. به همه ی چشم های کمرنگ شده که رگ ها و نورهایشان را برای دیدن و نوشتن کلمات از دست داده اند. این آدم ها و بدن هایی که در کلمه ها و کتاب ها نفوذ کرده است من را در این راه زنده نگه می دارد با همه ی ناامیدی ها و تلخی های همیشه و در مسیر.
.
" آدمیزاد باید چقدر بیچاره باشد که توانایی نشستن برایش نعمت باشد."
.
این نوشته ی خیلی ساده را- یک پاراگراف گویا و دلنشتین.
" پنجم فرودین است و شب است. در بیمارستان هستم و گل های جاویدان از رادیو می شنوم. حال مامان خیلی بهتر است. این پنج روز با ملال و کسالت بسیار گذشت. برای ما عید ناسازگار بود."
.
" وقتی ادم در بیمارستان است مرگ مثل خفاش دور وبرش پرسه می زند. گرچه مرگ در خود انسان است ئلی معمولا در اینجاها بیشتر احساس می شود."
.
."
می توانم هنوز چندکلمه ای بنویسم وگرنه همه چیز غرقه است و توانایی خواندن نیست چون کنجکاوی خاموش است و در این حال مطالعه جز ملال چیزی ندارد. مشاهده و گفتگو هم ممکن نیست زیرا انسان در زندان تنهایی عقیم خود گرفتار است. فقط باید صبر کرد. زمان درمان بسیاری از دردهاست همچنان که خود سرچشمه ی بسیاری از دردهاست."
.
" چهارده روز پیش مامان مرد. چقدر مبتذل است که گویم روزهای سیاه و سختی را گذرانده ام.
.
" همیشه فکر می کردم مادرم زمین است و من گیاهی که ریشه هایم در دل این خاک است. در او هستم و از او به بیرون سر می کشم. حالا که او مرده است نه تنها این گیاه آبیاری نمی شود بلکه هوا سنگینی می کند و به دشواری نفس می کشن. او زمین و آسمان من بود."
.
" دیروز پریشان بودم و دیگر نتوانستم چیزی بنویسم.مرگ هر چند به اندازه ی زندگی طبیعی و عادی ست ولی با این همه پدیده ی عجیبی ست. همه چیز را دگرگون می کند و از همه بیشتر عادی بودن زندگی را. "
.
" بیست و چهار ساله بودم و او نخستین عشق من بود. از من بزرگتر بود و خوشگل هم نبود ولی در نظر من سراسر زیبایی بود. روح و جسمش را چنان دوست داشتم که گویی وجودش صرورت هستی من است.".
" در دل می گفتم خداوندا مرا دریاب و همیشه فکر می کردم اگر خدایی باشد بیش از همه در وجود مادران است و در یک کلام انسان خدای خود است."
.
" دیشب در بستر مادرم خوابیدم. همه ی اتاق ها را نفتالین زده بودند. کنار هال روی همان تخت چوبی خوابیدم که مادرم صبح ها رویش می نشست و برایمان چای می ریخت."
.
- داستان و ماجرای دختری که سرطان داشت را برایش مادرش تعریف کرده بود. حالت های روانی و روحی خودش وقتی به خانه آمده بود بعد از آن روز بیمارستان و مادر... صفحه ی 32 جزییات تماشایی و ساده و بدون تفسیر-
- .
" جهانگیر گفت می خواهید دراز بکشید گفت نه نمی توانم نفس بکشم. جهانگیر گریه کنان پرید بیرون و سر خیابان یک تاکسی گرفت و تاکسی را آورد دم در خانه. مسافران را مجاب کرده بو.د. مهرانگیز آمپول دوم را نتوانسته بود بزند زیرا رگ را پیدا نمی کرد. مامان مرده بود."
.
" همه چیز تمام شد. مادرم دیگر جنازه ای بود که به اطاق مهمانخانه حملش کردند و پاهایش را رو به قلبه دراز کردد وبر پیکری که ما را در جانش پرودرخه بود."
.
" در وادی ایمان و کفر سرگردان بود."
.
" مادرم همیشه می گفت بالاخره خدایی هست. البته خدایش هرگز خدای محمد نبود ولی ناشناخته ای دور و مبهم بود آنقدرها هم در غم آفریدگارش نبود و ماردم سرانجام به او پناه برد."
.
"صبح ها از همیشه بدتر است. مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آن ها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت جان! هر روز من با سر و صدای گنجشک ها زا خواب بیدار می شوم و می بینم از مادرم خبری نیست. هنوز به مرگ او عادت نکرده ام. با اکراه چشم هایم را باز می کنم و از بیداری بیزارم. تنها یکبار دچار این حالت شدم که خواب را بیشتر از بیداری دوست می داشتم. اولین روزهای زندان انفرادی در زندان قزل قلعه. صیح که بیدار می شدم دلم می خواست باز هم بخوابم."
.
" هرگز از خودم نپرسیده ام که آیا باید زندگی کرد یا نه؟ گیاه باید بروید چون گیاه است و جز نمو چیز دیگری نیست. از این بابت من مردی ابتدایی و غریزی هستم. همیشه از خود پرسیده ام که چگونه باید زیست اما خودِ زیستن سوال ندارد. یاید زیست چون باید زیست."
.
" در زندگی لحظاتی هست که بنای زندگی آدم به یکباره فرو می ریزد مثل خانه های مقوایی کودکان با تلنگری هوار می شود. ادم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد."
.
" گفت چرا چمدان می بندی؟ گفتم مادرم مرد. شانه هایم تکان خورد و بعضی گلویم را گرفت و بعد اشک مثل آبی که سدی را بشکند راه گلویم را باز کرد و سرازیر شد. بی حسی مرگ اندک اندک محو می شد. دانستم که زنده ام. احساس مبهم و نامشخص رنج مرا فرا می گرفت. مهی غلیظ و فشارنده احاطه ام می کرد و به جانم نفوذ می کرد. مرگ من ناقص بود. چیزی مثل سکته ی ناقص.
.
" زیرا انسان که نیست شد همه چیز هیچ است و در هیچ تفاوتی نیست ولی زندگی دست به دست می شود و انسان هرگز به تمام نمی میرد. شخصِ او می میرد و جوهر زندگی او در پیکری و جامه ای دیگر حلول می کند. ما امروز میراث دار بسیار بسیار مردگانیم که امدند و به ما سپردند و رفتند."
.
" اولین روزها که از خواب بیدار می شدم بدترین لحظات را می گذراندم. بعد از فراموشی خواب می دیدم که مادرم پشت سماور نیست. صدایش را نمی شنوم و نگاهش مراقب من نیست."
همه چیز خانه به جای خود است مگر دستی که آن همه را ساخت و پرداخت و کسی که روح خانه بود. کاناپه ای که شب ها روی آن می نشست و تلویزیون تماشا می کرد. اطاقی که در آن می خوابید. میزی که صبح ها پشت ان می نشست و بریا ما چای می ریخت و حیاطی که تک تک درخت ها و گل ها و بوته های آن را پرورده بود. انگار همه روح خود را از دست داده اند. مرگ به خانه ی ما راه یافته بود.
.
دریا مثل اسبی وحشی آرام نداشت. موج های بی قرار بلند می شدند و برمی خاستند و فرو می ریختند. دریا ترسناک و تودار بود و ادم، ژرفای تاریکش را احساس می کرد با این همه جاذبه ی مقاومت ناپذیری داشت. انسان در دل آرزو می کرد که خود را به این بی کرانه ی عظیم و پایان ناپذیر بسپارد و با آن درآمیزد.
.
نیستی او را با هیچ هستی دیگری نمی توان جبران کرد.
.
شجاعت تو برای قبول زندگی خیلی بیشتر از من است و من که فرزند توام باید تا اندازه ی مثل تو باشم.
.
کار من تنبلی ست. اندک اندک چیزکی می خوانم و در این شهر غریب تنها مانده ام و ول می گردم. به تماشای موزه ای یا کلیسایی می روم و سر به هوا خیابان را می پیمایم.
.
نیروی زندگی چه بی رحم و مقاومت ناپذیر است. انسان را با خود می برد و همه چیز را در خود غرق می کند. بی انکه بدانم یا توجه کنم با آن دمسازم. اندیشه ی مرگ اندک اندک از من دور می شود حتی مرگ تو..
.
مرگ در خانه ی دل من نشسته است بی آنکه جانم را تسخیر کند. می خواهم در ستاره های آسمان چنگ یزنم. اما بی قدرت پرواز و با دست های کوتاه..
.
آدیمزاد یکبار به دنیا می آید اما در هر جدایی یک بار تازه می میرد. مرگ دردی ست که درمانش را با خود دارد.
.