پیشامدها شبیه بادند. آمدنشان را نمی بینید. مویتان ناگهان تکان می خورد و خزیدن باد را بر چشم ها و صورت تان احساس می کنید. آمدن بیماری را نمی بینید و متوجه نمی شوید که چگونه سرما خورده اید. نمی فهمید که یک ویروس چگونه نشان تان گرفته. خبر ندارید که یک تومور کوچک از سال ها پیش سرخوشانه در بدن تان پرسه زده و همین روزهاست که خدمتتان را برسد. در روزهای سرخوشی و سر به سر گذاشتن با شوخی و خنده گرفتار شده ای. اسیر به بند آمده، مستاصل بیمار شده ای. بیماری یعنی محدود کردن راه های پیش رو. یعنی بسته شدن مسیرهای پیش از این باز. یعنی تردید در برابر گزینه های کم شمار. یعن یبدل شدن به پرسشی بی پاسخ.

.

دژخیمی که پوزخندزنان، دندان هایش را در تن طعمه فشار می دهد. این بار آرام آرام. ذره ذره، سلول به سلول. گوشت به گوشت و این بار تو طعمه اش بوده ای.

.

انتظارات بد و آمار تلخ معمولا بازتاب دهنده ی واقعیت اند. برخلاف پیشامدهای خوب و آمار دلگرم کننده که باد هوا هستند. هرگز نگفته ای چرا من؟ گویی سال هاست شم انتظار آمدن چنین لحظه ای هستی. همینجا. همین صندلی. همین پزشک. همین اسکن. همین واژه. همین ضربه.

.

حداکثر تا 63سالگی زنده خواهی ماند. به درد فکر می کنی. به جان کندن. به عمل جراحی و شیمی درمانی. به داروهای قوی ویرانگر، به پوسیدن.

.

هیچ چیز واقعی تر از مرگ نیست. هیچ چیز. با اتومبیل رو به میدان فردوسی که می رفتی. برای آخرین بار نگاه کردی به جای خالی ساختمان پلاسکویی که پلاسکویش دود شد رفت هوا. فضای خالی ترکیبی بود علمی تخیلی. این است همان هیچ. هیچ واقعی و نه خیالی و فلسفی. هیچ هیچ.

.

مدت هاست درون ریه ات جولان داده است. بی تهدید لانه کرده است در گوشه ای و گاه و بی گاه نعره ای می کشد و چنگش را به هر گوشه ای در آن ریه ی کوچکت فرو می کند.

.

نمونه برداری از تن سگ هار. هول برتان داشته. سعادت آباد پایین تر از میدان کاج. پایین تر از پل نیایش. محیطی با معماری دلنشین و کارمندانی آداب دادن. نظم و پاکیزگی از در و دیوار می بارد.

.

جوانی با چند سنگک تازه از تنور درآمده از برابرش می گذرد. اتومبیلی بی مورد بوق می زند. بوق. عادی بودن روزمرگی چه شیرین است. بوق بی دلیل اتومبیل چه طنین دلپذیری دارد.

.

نفسی عمیق می کشی. بدون سرفه بدون دلتنگی. از زمانی که برگه ی نتیجه ی آزمایش را در دست گرفته ای آرام شده ای. انتظار برای رویارویی با دشمن ناشناخته سخت تر است از چشم دوختن در چشمان دشمن بی ترحم. دانسته ای که دشمنت کیست؟ کارسینوما. دانسته ای که به کدام وادی پرتاپ شده ای. دانسته ای که سرانجامت چسیت؟

.

در حال آب شدن هستی. روز به روز. ساعت به ساعت. هرچه می خروی به او تعلق دارد. به کارسینوما. یاد جمله ی بیلی وایلدر می افتی که خروار خروار سیگار می شکید: نمی خوام وقتی اتومبیل زیرم کرد و دارم جون می دم آرزو کنم کاشکی چندتا سیگار بیشتر می کشیدم.

.

تنها می مانی. پرده ی اتاق خوابتان در این خانه قرمز تیره بود. و همیشه بعدازظهرها با نور کم فروع خورشید ترکیب سرخ آشنایی می ساخته و تو همیشه تصور می کرده ای" چه دل انگیز" اما حالا نه آن رنگ دل انگیز است و نه آن نور. حالا فقط می خواهی بالا بیاروی. استفراغ کنی.

.

بریم گوجه فرنگی و کاهو و سبزی و هویچ و ریخون و خیار و کرفس بخریم. همیشه از خرید سبزیجات لذت برده ای. از شستن شان. از پاک کردنشان. امیدواری سالاد درست کردن حالت را بهتر کند. سالادی با روغن زیتون و سرکه ی فراوان. به علاوه ی نمک و پاپریکا و پورد سیر و آویشن.

.

مبتلایان به بیماری مهلک معمولا با شنیدن واژه ی فردا مات می شوند. فردا برایشان نامانوس است. زندگی شان ناگهان شده دیروز و امروز. همین حالا. حرفی برای گفتن ندارند درباره ی هرچه با آینده گره می خورد.

.

سربازان پیاده ی کارسینوما بی شمارند. مهره هایی کارساز و دوربرد با جملات ناگهانی غافلگیرکننده. دو فیلش کجا هستند؟ دو اسب چی؟ وزیر که معمولا ضربه ناگهانی را می زند کجا کمین کرده است؟

.

مظفرالیدن شاه را با بیماری های بی شمارش می شناسند. نقرش مزمن. دردمفاصل. گشادی دریچه ی سمت راست قلب. نبض نامحسوس ولی سریعش. بزرگی کبد، سنگ های کلیه و تکرر ادرار و در کنار همه ی این ها بیماری ریه که رهایش نکرد تا آخرش شاهی اش تا در خاک ایران جان دهد.

.

دحکتر مسیح دانشوری طبیب کاشمر اولین پزشک متخصص ریه د رایران. در سال 1302 راهی فرانسه شد و در مقام تشخص بیماری های ریوی و سل به ایران بازگشت و آسایشگاه سل شاه آباد را در همین محل بنا نهاد.

.

خودت را به شرکت می رسانی. آی سردی به صورتت می پاشی و به چکه چکه فروافتادن قطرات آب خیره می شوی. نگاهی به تن لاغرشده ات می اندازی.سرفه ای می کنی. و دستی به ریش خیست می کشی. چه جنگی زیر این پوست بی مقدار در جریان است. چه کارزاری.

بیماری و نیایش طی تاریخ با هم جلو امده اند. از سرزیمین به سرزمین دیگر. از عصری به عصر دیگر. تاریخ تمدن لبالب از نیایش برای رویارویی با بیماریی هاست. هرجا بیماری را می بینی نیایشگری اطرافش دست به دعا برده است " خدایا کمکش کن. کمکمون کن. تو تنها بخشاینده ای. پروردگارا.."

.

لباس هایشان را انگار چند روزی ست از تن درنیاورده اند. پیراهن های مچاله شان خبر ار زورها سرگردانی می دهد. جملاتی می گویند که معنی شان را در نمی یابی.

.

بیمار خوب می داند که زل زدن یعنی چه. چشمان ثابت و بی حرکتشان که برق زن دگی از ان ها رخت بربسته نمایشگر انتظاری تمام نشدنی اند. اصلا می توان بیمارها را با طرز زل زدنشان تقسیم کرد. زل رو به پایین. زل رو به بالا. زل با حرکت و بی حرکت مژه. زلی که با کوچکترین صدایی از بین می رود. زلی که توپ و تانک هم خللی در آن ایجاد نمی کند.

.

لیوان آب هندوانه ات را تا ته سر می کشی تا پاسخ تشنگی کارسینوما را بدهی.

.

 در کلام همه شان همان چیزی جاری می شود که تو از ان می ترسی: آینده. تو که آرزو می کنی زمان متوقف شود تا کارسینوما جلوتر نرود. تو که آرزو می کنی ای کاش ی شد در همین شرایط باقی می ماندی. ای کاش بدتر از این نمی شدی. ولی هیچ مکالمه ای بدون روی
آوردن به آینده پیش نمی رود. ان ها حرف می زنند و تو گوش می دهدی.

.

مردن چنین میزی شاید دویست سیثدسال طول بکشد. آن هم طی حادثه ای غیرمنتظره. آدم ها آسان تر از میز و صندلی ها می میرند. خیلی آسان تر. خیلی سریع تر.

.

آه ای کارسینوما چه کرده ای/ از قلمرو ریه خارج شده ای و حمله کرده ای به غدد فوق کلیوی؟ به کولون و جاهای دیگر؟ ای کارسینوما چقدر زیاده خواه هستی. چقدر فاشست؟ تو و لشگرت دامنه ی حملات تان را گسترش داده اید لشگرکشس کرده اید به خون و استخوان ها.

.

پزشک آنجا پشت میزش بسان امپراتوری می نشیند و بیمار مثل یک اسیر در برابرش خم و راست می شود تا او حکمش را صادر کند. پزشک قامت سلطان را می گیرد و بیمار هیبت گدایی را که التماس کنان چند روز زندگی بیشتر می طلبد. پزشک هزاران فرسنگ با بیمار فاصله دارد. حرفه پزشکی با مرگ درآمیخته. پرشکان ماموران به تاخیر انداختن مرگ اند.

.

پرونده ی آبی رنگ را از دستش می قاپی. سند محکومیتت را. حکم مرگت را. دستی می دهدی و خداحافظی می کنی. خانوم منشی حق ویزتت را دریافت نمی کند و اصرارت به جایی نم رسد. اما ادب و مهربانی او هم برایت بی اهمیت شده ای.

طبقه ی پایین بیمارستان یک سالن بدنسازی که تصاویر مردان عضله ای سردرش دیده می شود. چه طعنه ای. طیقه ی بالا بیماران ریوی جان به لب آمده روی صندلی هایشان خیره مانده اند به زمین یا پوسترهای پزشکی روی دیوارها که چیزی از آن ها نمی فهمند و چند متر پایین تر جوانانی شاداب.

.

هوا گرگ و میش شده و تو و مهرزاد با گام هایی لرزان به طرف اتومبیل پارک شده در کوچه ی بالایی مطب می روید. به طور ترسناکی احساس تنها بودن می کنید. تنها بودنی مرموز و غیرقابل فهم. احساس درماندگی و عجز می کنید.معمولا شدت یک حادثه گره می خورد با بی خبری کسانی که حادثه بر سرشان آمده. شما دونفر حالا گیج شده اید. منگ و سردرگم و نیمه هوشیار. گویی جریان خون در رگ هایتان وراونه شده. گویی عالم و آدم از شما رو گردانده اند. این است بدترین روز زندگی تان.

.

همه چیز یادآور خبر مرگ عزیزی شده ولی تو که هنوز اینجایی در این خانه در این سالن کوچک. همانجایی که صدها مهمانی داده اید و از ته دل خندیده اید همانجایی که کنار هم ولو شده اید.

.

تحمل عیان جزییات بیماری برای او جان سوز است.

همه ی اینها یعنی وداع پیش رو چقدر سخت خواهد بود. چه شب لعنتی شده این سه شنبه شب بیست شهریور. چگونه می توان از این مهلکه گریخت؟ چگونه می توان در برابر این باد ایستاد؟فکرت به جایی نمی رسد. کم آورده ای. در منطقه ی صفر دفن شده ای.

.

عرفانی در هفتاد و یک سالگی رفت با سرطان ریه. سلول های مهاجم. دست و چشم و حنجره اش را خورده اند. شیمی درمانی اثری نداشت. سه روز در کما به سر برد و سرانجام وداع کرد و رفتو. رفت و یادتان اورد تنها صداست که می ماند.

.

 تصور می کردی غزاله قوی تر باشد. در کودکی وقتی مادر با سرطان می جنگید و در قرنطیه به سر می برد برای مادر بی تابی می کرد و حالا در این سن و سال برای پدر بی تابی می کند. این بار از نوع بزرگسالی اش. اما بی تابی بی تابی ست.

.

عکس را که می بینی درمی یابی آن دو لکه ی کوچک چشم ها که حتی اندازه ی شست دست هم نیستند تا چه حد گویای درماندگی شده اند. در لکه های چشمانمت نشانی از زندگی نمانده. نشانی از برق همیشگی .

.

 تمامی این ها دیروز بود و دیروز چون مه از میان رفته است.

.

شبنه با مهرزاد کارهای اداری ریز و درشت را انجام می دهید.

سرطانی ها نه فقط با سلول بلکه با سلول های مهاجم هم می جنگند. آن ها که بیمار نیستند نمی فهمند زمان یعنی چه. نیم دانند ماه و هفته و روز چه مفهومی دارد.

.می دانی کارسینوما طی سه هفته چقدر جلو می رود و کدام عضوها را فتح خواهد کرد.

.

روزی روزگاری در سال 1353 چهل و چهار سال پیش بر این دانشجوی منگ موبلند چه گذشته؟ یاد استادهایت می افتی. یاد دکتر منوچهری و موی بلندش. یاد کفش های ورزشیس تش که آن ها را با کت و شلوار می پوشید. یاد کتابخانه ی دانشکده که یک ترم در آن با دختری بسیار خانم نظربازی کردی. تو به او نگاه کردی و او به تو. او به تو بیشتر نگاه کردو تو چشمانت را دزدیدی. چنان من من کردیکه دخترک به سال سه نرسیده ازدواج کرد و از ایران رفت و عاقبت به خیر شد. یاد پیراهن قرمز تیم فوتبال دانشکده ی اقتصاد می افتس که تو در آن گوشه ی راست بازی می کردی.لاغراندام و سریع بودی و عاری از خشونت. در ان لحظات کوتاه یاد خیلی چیزهای دیگر می افتی. رفتن به دانشکده ی هنرهای زیبا در رشته ی شهرسازی. تیم فوتبال انجا هم تیم خوبی بود اما تا انقلاب شد اولین چیزی که انقلابیون از شما گرفتند همان زمین فوتبال دانشگاه بود تا در ان نماز جمعه برگزار کنند.

.

بیشتر در ستایش زندگی حرف می زدند ولی تو حالا به درستی می توانی درباره ی سایه ی درازشده ی مرگ حرف بزنی و نه او می تواند در توصیف شور زندگی سخن بگوید.

.

چند جمله ی کوتاه. سکوتی عمیق و ناشناخته. سکوتی که می گوید دنیایت عوض شده است. می گوید آرزوهایی که داشتی را فراموش کن. زیر دستگاه جیزهایی را که از خوشبختی خوشگلی و شادی و خنده حکایت می کند از یاد می بری چون مال دنیایی دیگرند. دنیایی که تو دیگر در آن به سر نمی بری.

هیمنطور جانی ویسمولر رفته. گری کوپر مرده. همفری بوگارت دق کرده. جیمز کاگنی کشته شده و راندلف اسکات گمشده.

.

به ریزش باران گوش کن. به صدای باریدنش.. با هر قطره ی باران درمی یابی بیشتر دوستت دارم.

.

زبانه کشیدن درد. دردی که گردش کنان تا روی گوشت و پوست شکمت آمده. دوری زده رفته و تا دوباره برگردد. تحمل.. تحمل...

آمیختن درد با عرق سرد. خیلی سرد. خیس شدن زیرپیراهنی و پیراهن. زنگ زدن مهرزاد. ناله هایی مهارناپذیر. حرف زدن از ته گلو. ناتوانی در ردیف کردن جمله.

دردر کینه توز. درد یاغی. دردسرکش. به خود پیچیدن. گره زدن دست ها به هم. فشردن انگشت ها به هم. بلند شدن. خم و راست شدن. به زحمت چند قدمی راه رفتن. بیهوده. بی اثر. فرو بردن ناخن های دست چپ درون شانه ی سمت راست. ولو شدن روی صندلی.

ساعت سه بعدازظهر تلوتلوخوران به سوی دستشویی می روی و در آینه به خودن خیره می شوی. موی آشفته. رگ های بیرون زده از شقیقه. چشمان فرورفته. لبان خشک شده. صورتی برگشته از رنگ آدمیزاد. گویی به عکس رقیق مرده ای چشم دوخته ای. صورت مو ابرو و چشم و گوش او را می بینی. اما خودش کجاست؟ کجا رفته؟ کجایی لعنتی؟

.

انرزی های خوبی به تو داده اند وصف ناپذیر. خوش اقبال بوده ای چنین رفقایی داشته ای امروز در باغچه ی زیبایشان پرسه می رنی. باغی لبالب از درخت و درختچه های گوناگون پر شاخ و برگ. انواع کاج و بید فرفری بید مجنون ماگنولیا نوئل رزماری سنجد و آلو. آفتاب داغ ظاهر شدن ابرهای پنبه مانندی که گاه و بی گاه جلوی خورشید ظاهر می شوند. می آیند. می روند و برمی گردند. جا به جا کردن صندلی برای فرار از آفتاب تند و پناه بردن به سایه. شیطنت بچه ها در استخر. یک ساعت دو ساعت سه شاعت شلپ شلپ کردن، جیغ زدن، صدا کردن، طنین مامان من رو ببین. بابا نگاهم کن." هیاهوی نشاط برانگیزی که به نظر می رسد پایانی بر آن نیست. لمیدن برابر آب و تماشا کردن چه ها. بچ بچ های زنانه و متلک های مردانه. سرو گوش آب دادن جمعی به جمع دیگر. پی زدن با این و آن. رفتن به آلاچیق و سر به سر دختران نوجوان گذاشتن. سر زدن به آشپزخانه و فضولی غذا. بی حرکت نشستن روی تاب و آرام جلو عقب رفتن. انداختن استخوان جلوی سگ نگهبان. ورق زدن کتاب. احساس امنیت در دل جمعی گردآمده در محیطی محصور که می دانی همه در دسترس اند و جایی نخواهند رفت. جایی که هم می توانی در پیله  ی خودت فرو روی و هم در دل جمع بیایی. هم در گوشه ای خودت را گم و گور کنی و هم با دیگران همساز شوی. مهربانی مفطر. علاقه ی بیش از حد. عکس گرفتن با تو. در آغوش کشیدنت. دست در گردن انداختن و آویزان شدن.تبسم سرد تو که هرچه زور می زنی گرم نمی شود. لبخندت محو شده.

.

 موقع بازگشت به خانه نمی دانی دیگر گذارت به بهشت زهرا خواهد افتاد یا نه. نمی دانی دوباره بر مزار پدر خواهی امد یا نه. نمی دانی دوباره"آآآ" را تمیز خواهی کرد یا نه. نگاه دیگری به ردیف گورها می اندازی. به در خروجی بهشت زهرا. پیش به سوی شمال. در دوردست کوه های شمیران جلب نظر می کند.

.

آسمان تهران بهتر از هر آسمانی ست. بهتر از آسمان نیویورک. بهتر از آسمان بوستون. بهتر از آسمان لس آنجلس. بهتر از آسمان لندن. بهتر از آسمان آمستردام. او مثل تو اعتقاد داشته دوست داشتن سرزمین مادری برای خوشبختی کافی ست. بنابراین هنوز نرفته دلش برای شهرش تنگ شده. دلگیر شده و دل مرده.

.

سالن اصلی. گپ های ساده شان. خبر دادن ها و خبر گرفتن های بی اهمیت.

آیا می توان از دل این ویرانه ها به پا خواست. پرسش زنده می مونم تکراری و ابلهانه شده. نمی توان شانش بهبودی را با دقت ارزیابی کرد.

ساعت 5 نش ده که منقلب می شوی. دل درد می گیری. لرز می گیری و صدای به هم خوردن دندان هایت بلند می شود. لرز و درد. داغ شدن و گر گرفتن. بدون جاری شدن قطره ای عرق. تلاش بیهوده برای خوابیدن. برای فرار از درد و لرز. درون خودت می پیچی. تا مرز نعره پیش می روی.

.

 رفقیم می گوید امید یعنی خوش خواهی خوش روانی. به هر حال چشم و گشوت پر شده از این حرف های بی مصرف. سر تکان می دهی و می روی پی کارت. که کاری نیست جز تحمل کردن سختی ها.

.

با این عشق ورزیدن ها جلو می روی اما بیماری بیماری ست و راه خودش را می رود و تو را پی خود می کشد.

.

 می دانی سوزن مثل یک ساقه و یک دهانه است که دهانه به سرنگ وصل می شود. می دانی نوک سوزن به طور مورب بریده شده تا فرورفتنش آسان شود. می دانی قطر سوزن ها با واحدی به نام گیج اندازه گیری می شوند و هرچه گیج بالاتر برود، قطر سوزن کمتر می شود. می دانی نوک سوزن ها در تزریق عضلانی با زاویه ی نود درجه وارد بدن می شوند و محل تزریق شان هم بازوها و باسن و جلو ران هستند. می دانی سوزن در تزریق داخل وریدی با زاویه ی سی درجه وارد رگ می شود.

.

 دو سه رزوی ست چمدان ها را پر و خالی می کند. وزن می کند. کم می کند و زیاد و اخسوس. عزاله عاشق تهران است. معلمی ست پرشور. درآمدش تا همین اواخر که دلار به بیست هزارتومان نرسیده بود برای یک معلم قابل قبول بود.

همبستگی های انسانی گاهی به کوهی تبدیل می شود بالانرفتنی. در برابر دختر کوچکت با چشمانی محزون نگاهش می کنی که نمی خواهد از آن خانه و از آن کوچه دل بکند.

.

تا فوق لیسانس همین اظراف بوده. او ساخته شدن خشت به خشت بزرگزاه صدر و پل طبقاتی اش را دیده. او بدل شدن خانه های ویلایی به ساختمان های بلندبالا در این کوچه های تنگ و شیب دار را دیده که جلو تماشای کوه را گرفته اند. اما تاکسی فرودگاه می آید و کوچه خالی می شود. خالی خالی.

.

یکی زا آن شهریهای کوچکی که تو اعتقاد داری بیماران لب گور را آن جا می برند تا نفس های آخرشان را بکشند. از کوه در می روی. سر مهرزاد داد می زنی. از جا می پری و فریاد می کشی.

.

زمان در آن دقایق سرعت می گیرد. بعضی برخوردها واقعا عجیب اند. ممکن است سال های سال با افرادی رفت و امد داشته باشید بی آنکه حتی یکبار از ته دل با آن ها حرف بزنید اما گاهی برای کسی که با او آشنا نیستید سفره ی دلتان را باز می کنید.

.

چه دقایق شیرینی و افسوس چه گذرا. خاطرات مشترک عمیق چه جادویی دارند و چگونه ادم را از خود بی خود می کنند. از خودت فیلسوف مابانه می پرسی زمان چیست. زمان که هیچ گاه ندیدمش. زمان که ما را می بلعد. ساعت ها را دیده ایم و عقربه ها و اعداد یک تا دوازده را اما خود زمان را نه.

.

روی تخت دراز می کشی و اطرافت را با چنان دقتی نگاه می کنی که مبادا جزییاتش را فراموش کنی.

.

 نامه به تهران عزیز

.

[تهران عزیزم این اولین و شاید آخرین نامه ای ست که برایت می نویسم.نمی دانم از کجا شروع کنم و چگونه به پایانش ببرم.اولین بار است برای شهری دست به قلم برده ام. آخر شب عازم فرودگاه هستم و برای اولین بار بلیط مان یکطرفه شده و نام تو فقط به عنوان مبدا آمده. تهران_دوحه. دوحه_لس آنجلس

برای نخستین بار نام تو در آن تکه کاغذ به عنوان مقصد نیامده. احساس غریبی ست. همیشه هر سفرم با امیدِ بازگشت به دل تو آغاز می شد.

تهران عزیزم دوستت دارم و کاری از دستم برنمی آید.همه چیزت را دوست دارم حتی دردسرهایی را که همیشه تلاش کردیم با آن کنار بیاییم و آمدیم. مثلا ترافیکت. مثلا هوای آلوده ات.

تهران عزیزم نمی دانم کی بازخواهم گشت و همین جدایی مان را سخت تر می کند. برایم اهمیتی ندارد کجا بدل به خاک شوم زیرا شهر من تو هستی.

تهران، تو شهری هستی که عزیزانم را در خود جای داده ای. مراقبت شان باش. دوستشان داشته باش و از آن ها حفاظت کن. تهران عزیزم برای تو و مردمانت بهترین ها را آرزو می کنم.]

تهران عزیزم نمی دانم کی بازخواهم گشت. نمی دانم جان از این سفر لعنتی درخواهم برد یا نه. نمی دانم و همین ندانستن جدایی مان را سخت تر می کند. به نزدیکانم گفته ام اگر پیش از بازگشت جان دادم حمل تابوت و جسد به ایران را فراموش کنند. تو هم می دانی برایم اهمیتی ندارد کجا بدل به خاک شوم. شهر من تو هستی.

بوی چمن خیس شبانگاهی زیر نورافکن به مشامم می رسد و چهره ی هم بازی هایم را دوره می کنم.  خوب یا بد همیشه به دانشگاهی تهرانی بودنم بالیده ام.

.

 برمی گردی و در آغوشش می کشی. این است است شب آخر. شب آخر لعنتی. مادر مادر چرا نباید سرم را روی دامنت بگذارم و زارزار گریه کنم؟ برای چه باید ادای ادم های قوی و خوددرا را دربیاورم؟ دلم می خواهد گریه کنم و تو دل داری ام بدهی.  مادر بیا برگردیم به سال های دور. به کرمانمشاه. به سنندج. به زملانی که بابا زنده بود. مادرم کلمات تو از هر جانی عزیرتر است و از همه ی وحشت های عالم قوی تر. صدایت همان صدای آشناست.

.

 وقتی با چنین بیماری هایی رو به رو می شوید درمی یابید که نه تنها باید به خودتان آارمش دهید بلکه باید به اطرافیانتان هم آرامش بخشید. آن ها خطاب به شما می گویند نگران نباش این دوره تموم می شه" و شما به آن ها می گویید نه بابا به این زودی ها نمی میرم.

می خواهید ثابت کنید همان آدم گذشته اید که نیستید. می خواهید از ریخت نیفتید که افتاده اید. می خواهید وانمود کنید خونسردید انا نیستید.پ

.

بالا آمدن بغضت هنگام آخرین نگاه به مادر در صندلی عقب ماشین. خیره ماندن و تلاش کردن برای به خاطر سپردن همه ی جزییات صورتش از پشت شیشه. مبادا این آخرین نگاه باشد. مبادا مبادا

.

فرودگاه بین المللی تهران. احتمالا آخرین حضورت در این فرلودگاه. چه آسان می توان از آب و خاک فاصله گرفت و هر ثانیه کیلومترها دور شد و دور.

هفده ساعت نشستن در فضای محصور و مصروع و همینطور آلوده. جانت کندن برای نفس کشیدن با ریه ای که نفسش به شماره افتاده. کشیدن نفس های کوتاه برای پرهیز از سرفه. نوشیدن جرعه جرعه ی آب به عنوان مرهمی برای گلویخراش دیده. هفده ساعت لیس زدن زخم هایت. هفده ساعت دوره کردن اینکه تصور می کردی زندگی ات را در دست داری اما ناگاه می فهمی زندگی تو را در مشتش گرفته. هفده ساعت کشمکش برای رسیدن به حکایت بدیهی زندگی. اینکه زندگی وقتی زندگی ست که لبالب از شور باشد و جز آن خالی خالی ست.

تا همین بیست روز پیش سه جا کار می کردی. در سرزمینت بودی. می دویدی و می پاشیدی و از عرق ریختن لذت می بردیو اما حالا در آسمانی و نمی دانی کجایی و از پشت پنجره ی کوچک به ابرها در آسمانی بی پایان خیره شده ای. خیره شده ای و برای اولین بار در زندگی ات احساس آواره گی می کنی.

.

Razi, [1/12/2022 7:43 PM]

وداع بغل به بغل دست به دست گونه به گونه بوسه بوسه بینشان از شوخی های معطر همیشگی بالا آمدن بغضت هنگام آخرین نگاه به مادر در صندلی عقب اتومبیل

 

.

شهری با آفتاب درخشان و آسمانی تابنده � پرتگاه ها و سواحل بسیار زیبای کارت پستال گونه‌ای که شاعران را بر سر ذوق می آورد شهری با نمایشگاه های نقاشی و بساط های رنگارنگ که همه را به طنازی فرا می خواند

.

نه به درستی طلوع خورشید را می بینی و نه غروبش را ن شیرینی شکر را میفهمی و تندی فلفل را. آدم به چنین نقطه‌ای می‌رسد که زیر پایش چنین خالی می‌شود هر لبخند مهربانانه ای  می شود نیشی از سر تکبر.

و هر موسیقی دلنشینی برایش می شود نغمه عزا. همه چیز از سیاهی تا سفیدی برایش نشانه ای از بیماری و مرگ پیدا می‌کند بی تعارف و همه چیز

 

.

سرطان برای آنهایی که دوستتان ندارد هدیه آسمانی است تا به مرگ تدریجی تان پوزخند بزنن. تومورهای بی رحم می گویند مهم نیست کی هست و از کجا آمده و چه کرده ای چنان بر زمینت می کوبیم که گویی چیزی بیش از یک موش بی خاصیت نبوده

 

.

یکی از آن خبرهای بی توضیح و بدون جزئیات کوتاه و بخیلانه

.

به کجا چنین شتابان بهرام در ۶۲ سالگی رفته و بهرام همسن بوده‌اید هر دو متولد ۱۳۳۵ اما او زودتر از تو رفت بی خبر و عجولانه و احتمالاً بیدرد بدون تحمل پزشکانی که برایش نسخه بنویسند و هشدار بدهند و دل بسوزانند و این حرف ها رفته و گفته دنیا بماند برای شما.

اینکه سر صبح راهی کاروبار شد و ناهارش را نوش جان کرد و پس از عصرانه احتمالاً فنجانی چای خداحافظی کرد سرپا رفت با وقار بدون اسکن و نمونه برداری و اینجور خفت و خواری ها وقتی رفته خودش بوده

.

تهران لس آنجلس روزگاری خواهر خوانده شده بودند در ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۰ طی مراسمی در کاخ مرکزی جوانان در جاده قدیم شمیران خواهر تهران یک دهه بعد میزبان ایرانیان پرشماری میشد

.

مراودات ساده این سو نشینان سرنشینان را تا مرز سورءالیسم و تراژدی کشانده برخی دانشجویان ایرانی از بیم بازگرداند نشان از یک سو و ناکامی خانواده هایشان در دریافت ویزا از سوی دیگر به کتابخانه هسکل کتابخانه کوچک قرن هجدهمی واقع در مرز شهرداری لاین در آمریکا و شهر استنسی در استان کبک کانادا پناه بردند به منطقه ژئوپلیتیک خاکستری

.

شهرها و بندرهای عاری از سکنه موج های چند متری سقوط های کنده شده، خانه های غرق شده، درختان از ریشه درآمده، اتومبیل های خرد شده، خبرنگاران آب کشیده زیر باران سیل آسا و به زحمت ایستادن در معرض طوفان

.

می‌توان به رغم بیماری و حضور دشمنان خونی زنده ماند فقط نباید از تغییر بیمی به دل راه داد و باید تلاش کنیم از چیزهای کوچک لذت ببریم.

.

در حالیکه پارس ناگهانی سگ همسایه سکوت سنگین محل را می شکند جملات رومن گاری در پرندگان می روند در پرو بمیرند را دوره می کنی« موج نهم تنهایی, قویترین موج است. همانی است که از دورترین نقطه می آید. از دورترین جای دریا و همان موجی ست که از سرت گذشته و تو را به ژرفنا می کشاند. سپس ناگهان رهایت می کند. چنانکه فرصت رسیدن به سطح آب را پیدا کنی و دستهایت را بالا ببری تا بازوهایت را باز کنی و جان بکنی به نخستین پر کاه به چسبی تنها وسیله ای که کسی نتوانسته در چنگ زدن به آن غالب شود وسوسه امید بوده

.

برمیگردی و برابر تلویزیون چمپانه میزنی. از سی  ان ان به فاکس و از فاکس به سی آن ان.  سرانجام تک و تنها به تماشای دیدار دوستانه کرواسی انگلیس می‌نشینی وسط روز آفتاب زده داغی در کالیفرنیا، بی حس و حال، افسرده کننده برگزاری دیدار در استادیومی بدون تماشاگر بر ملال این جمعه آمریکایی افزوده. بر خلاف نبرد نفس‌گیر ۹۲ روز پیش از آن در نیمه نهایی جام جهانی نتیجه نهایی همانی است که انتظار می‌رفت ۰ دیداری مسخره نمایشی کسالت بار زیبنده یک روز پرت به عقربه ساعت هنوز به ۲ بعد از ظهر هم نرسیده

.

روانشناسان می‌گویند به چیزهایی فکر کن که در اختیار داریم و نه چیزهایی که نداریم اما تو اکنون چه داری؟ یک سو تنی زخمی و له شده و سوی دیگر عزیزانی که به تو عشق می ورزند اما همان لشکر عزیزان عاشق نمی توانند حتی دو سانتی متر از سلول‌های نکبتی ات را مغلوب کند.

.

نمی‌فهمند کارسینوما یعنی شب ابدی، یعنی خواب گران. آنها نوشتنه اند هر اتفاقی که می‌افتد یک درس زندگی است اما رویارویی با سرطان درس زندگی است آیا مواجهه با توده‌های هار مثل تکالیف معلمان سختگیر مدرسه است؟ نوشتن ه اند همه چیز تغییر می‌کند اما فردا دوباره خورشید از همانجای قدیمی طلوع خواهد کرد اما نه برای همه

.

یاد پدر می افتی در ماه‌های واپسین بیماری است لای مربای کبریتی پدر پوست استخوان نشسته بر پتویی چهارخانه و تکیه داده به یک پشتی کوتاه. پدری که همیشه می گفت آدم ها تنها تنهای تنها تو خودتی فقط خودت

 

Razi, [1/12/2022 7:43 PM]

.

چه دسته گل زیبایی چه ترکیب رنگی قرمز تند قرمز کم رنگ زرد نارنجی، سبز تند، سبز مغزپسته ای، ارغوانی، رنگ هایی بازتابنده تقلای دخترک کوچولو ایت برای چنگ زدن به شور زندگی

.

دکتر حال می‌گوید یعنی آخر عالم و آدم حقیقت فقط از زبان او در می آید و همه چیز مصنوعی و ساختگی.

 

.

بله ربوده است همه چیزش را، ذره ذره اش را احساس  می‌کنی چقدر به ویرجینیا ولف نزدیک شده‌ایم و خانم دالووی که چند ساعت بیشتر برای یک مهمانی وقت نداشت و همسر مهربان ویرجینیا که چقدر شبیه مهرزاد بود افتاده و جان سخت و مهربان و سرگیجه گرفته برای بالا پایین رفتن های ویرجینیا

.

خواهر کوچیکه روی پله جلو خانه اش برای بدرقه ایستاده با یک سینی کوچولو در دست. رویش یک قرآن و یک کاسه آب با چند برگ سبز درونش است قرآن همان قرآن کهنه زیبا با جلد فلزکاری شده است که چهار فیروزه بزرگ در چهار گوشش قرار دارد همان قرآنی که تا یادت می آید دست به دست در خانواده چرخیده و اولین بار دست پدر دیده‌ایم همان قرآنی که سر سفره های عقد بوده و هم در مراسم عزا هم سر سفره هفت سین و هم روز اول مدرسه

صدها نفر بر آن بوسه زدن صدها نفر از زیرش رد شدن دست ها نفر آن را گشودند و پیشانی برا مالیدن صدها نفر در روز عید اسکناس‌های دست نخورده از لای آن برداشته اند و آنهایی که آمدند و رفتند.

رفتند و این قرآن هنوز بر جای مانده بر جای مانده و مسیری طولانی را از کردستان تا تهران پیموده از تهران تا نیوجرسی از نیوجرسی و اورنج کانتی تا امروز تا اینجا

.

جمله سفرت به سلامت کاملش می‌کند اما آن واژه در گوش از زنگ ناقوسی غول آسا نمیشود سلامت سلامت سلامت چه واژه بیگانه‌ای

.

سینی و قرآن و کاسه آب و برگ های سبز ز ثابت پرتاب می کنند به گذشته. به خانه قدیمی تان کنار ما در همین دیشب بود که مادرت زنگ زد و برایت دعا خواهند دعای فالله خیر الحافظین... اشاره به مهربانی خداوند و حافظ بودنش، جمله‌ای برای در امان ماندن از بلایا مصیبت ها و بیماری ها

.

فرزندشان در برابر چشمان بزرگ می شود و بزرگتر و مثل تو پیر میشود و پیرتر.

اما مادر نه بزرگ شدن را می‌بیند و نه پیر شدن را.

فرزند برای مادر در ابدیت تغییرناپذیر می‌ماند گاهی حیرت زده به فرزند پیرش می‌نگرد و در نمی‌یابد چه رخ داده فرزندش بزرگ شده اما قلب مادر پیر نشده و مثل همان لحظه‌ای که دنیایش آورده تند می زند و لبالب از شور تاپ تاپ تاپ

.

پیش به سوی نخستین شیمی درمانی این است پیش درآمده تلخ‌ترین سفرهای زندگی است با کوهی از عکس و اسکن و گزارش پزشکی.

خرواری آزمایش پاتولوژی و آزمایش خون. در طول مسیر یکی از پرستاران مرکز پزشکی زنگ می‌زند و درباره قرار دادن پرتال بالای سینه ات بی‌وقفه سوال میکند و سوال. ربات وار ماشینی

.

کیلومتر به کیلومتر جلو میروید و لشکر کامیون های غول آسا در آستر شده است.

شهرهای گمنامی را پشت سر می گذارید در آن ۵ ساعت کالیفرنیا رنگ و آبدار سینمایی محومی‌شود.

سرزمین طلا سرزمین خاک های حاصلخیز چیزی نمی شود جز چشم انداز های تکراری در سراسر راه. در پیمودن این مسیر طولانی به ماه‌های پیش رو فکر میکنی. به اثرات شیمی درمانی، به زندگی وارونه شده ات، به روزگار نکبت ایت خوابش را نمیگیری در تب و تاب مهلک این بیماری لعنتی به چنین شهر پرتی پرتاب شوی. به مرسد که هفته پیش زوجی در حال سلفی گرفتن از بالا یکی از کوه های بلند از سقوط کردند و جان دادند مرسد همان شهری که شیمی درمانی ترا در آن انجام خواهی داد جایی که در آن نبرد با کارسینوما را آغاز خواهی کرد.

.

خودت میدانی چه بر سرت گذشته. چاره ای نداری جز نمایش بازی کردن. در حقیقت بیماران جدی دو دسته اند: اهل ناله و اهل نمایش. تو اهل ناله نیستی. شده ای مرد اهل نمایش حالا می توانی مقاله و شاید کتابی بنویسی با نام مصائب شیرین مردمان اهل نمایش ناگزیر

.

پوشیدن جوراب های زرد و سفید شبیه جوراب بچه کودکستانی ها. دراز کشیدن روی تخت، نگاه کردن به ظروفی که در گوشه کنار سالن قرار گرفتند.درخواست پتو، بیرون آوردن دو پتوی داغ از درون محفظه های پتوهای استرلیزه شده پتوهای بدون الیاف بلند و بافته شده با نخ خاص برای پرهیز از جذب میکروب.

دو پتوی داغ داغ. یک ساعت لمیدن زیر پتو و دل سپردن به وسوسه خواب، انتقال به اتاقی شبیه اتاق عمل روی مانیتور بسیار بزرگی نامت را نوشتند.

بی‌حسی موضعی بالای قفسه سینه راست نزدیک گردن نزدیک رگ اصلی که به قلب می‌رود فرو کردن لوله پلاستیکی که برای مدت ها و شاید همیشه زیر پوست ماندگار خواهد بود و مواد شیمی درمانی را روانه رگ‌ها خواهد کرد. پورت از یک سو از آسیب دیدن رگ ها جلوگیری می کند و از سوی دیگر اجازه نمی‌دهد مایع شیمی درمانی به جای بیرون از رگ نفوذ کند

 

خانم دکتر حالز وارد می‌شود لبخند بر لب و با چشمان مشکی سرحالی در محاصره مژگانی پرپشت شادابی و خاطرنشان می‌کند که احتمالاً شب پیش بسیار خوب خوابیده پزشکی ایسلندی سی و هفت هشت ساله ای که دستش را جلو می‌آورد و دستت را می فشارد.

جامه پزشکی بر تن ندارد و انگار پس از ویزیت تو راهی یک پارتی بزن و بکوب خواهد شد.

موی طلایی کوتاه دخترانه دارد و صورت کشیده و پوستی به رنگ صورتی براق و ناخنهای مغزپسته‌ای، کت و شلوار تیره با نواری بسیار باریک از بالا تا پایین که قرمزی پیراهن زیر کت را دو چندان می‌کند. حرف می‌زند گردنبند طلایش تکان‌میخورد بلافاصله می رود سر اصل مطلب و آب پاکی را می ریزد روی دست با همان لبخند شیرین می گوید بدون شیمی درمانی حدود ۶ ماه و با شیمی درمانی حدود دو سال تا دو سال و نیم در آن لحظات نه لبخندش محو می‌شود و نه درخشش دندان های ردیف شده اش. لبخندش در ترکیب با آن چشمان پرنده وش موذیانه شده و حالت پوزخنده دشمنان گرفته.

صریح تر و تلخ تر از همه پزشکان حرف می‌زند که تاکنون ملاقات کرده اید انگار در زندگیش هرگز معنی دلواپسی را نفهمیده

.

تصور می کنی آماده شنیدن بدترین خبر بوده و همان ای را شنیده‌ای که میدانستی خواهی شنید برخلاف ظاهر، گردن کلفت شده و نمی خوای اجازه بدهی قلبت روزبه‌روز آکنده از کینه شود و تصور می کنی زنجیره‌ای نفرت را دور انداخته ای تو دکتر حالز را برای لحن بیش از حد صادقانه اش نفرین نمی کنی. تلاش می‌کنی خشمت را نوعی مکاشفه شخصی قلمداد کنی. با خود کلنجار می‌روی نه دیگران.

هر چه باشد همین خانم دکتر های میلیونر شما را کمی بیشتر زنده نگه می‌دارد و لو اینکه برایشان خوکچه های آزمایشگاهی باشید، شما همان خوکچه هایی هستید که با درد کشیدن تاریخ پزشکی را به اینجا رسانده اید.

تومورها بسان سوسمار هایی میان اعضا می چرخند و به چنگ کسی هم گرفتار نمی شوند. با کسی دست نمی دهند و به همه راه می یابند.

می دانی که دیگر زخم زدن به آنها هم کارساز نیست و حرص شان را چه بسا بیشتر هم بکند به راستی جنگیدن با این شغالها سخت شده حتی در استنفورد رویایی

.

جاری شدن پلاتین در بدن یعنی نخواهی توانست هیچ گونه مایعات خنک بنوشی. یعنی نباید میوه حتی کمی سرد شده به نیش بکشی. یعنی نباید به چیزهای خنک دست بزنی یا روی زمین سرد راه بروی. یعنی نباید دست را بدون دستکش درون یخچال کنی.

یعنی بدن پس از حمام باید بلافاصله خشک شود یعنی پس از شستن دست هایت در رستوران ها و فرودگاه‌ها نباید دستانت را زیر دستگاه خشک کن بگیری.

یعنی بی حس شدن انگشتان و قفل شدن استخوان ها یعنی مشکلات تنفسی بسیار حاد یعنی صورت با اسپاسم آرواره برای حداقل چند ثانیه شبیه جوکر فیلم های بتمن خواهد شد یعنی خیلی چیزهای نکبتی دیگر

 

Razi, [1/13/2022 11:38 AM]

هالووین نزدیک است و به نشانه ها نمادهای هالووین نگاه می کنی که به در و دیوار و حتی سقف آویزان شدند و کدوتنبل هایی از درون خالی شده با چشمان دهان و ابروانی ظاهراً ترسناک روی میز گوشه سالان و عروسک‌های کدو تنبلی.

آفتاب ظهر با گذر از شاخ و برگ درختان پشت پنجره نور سبزی می‌شود و استحصال آن که گویی از اعماق دریا آمده شبیه رنگ آکواریوم ها

.

می نشینی در سکوت بی روح بیشور ماتم زده

.

فهمیده ای که باید با این کثافت کنار بیاییم حالا که حتی درست حسابی فکر نمی تونی بکنی و تنها چیزی که میدونی این که حالت از فکر کردن درباره کار و آینده و درآمد به هم میخورد همیشه از این حرفا متنفر بوده ایم و حالا خیلی بیشتر

.

 

به سختی قدم برمی داری. طی پنج روز سه کیلو وزن کم کرده ای. در این چند روز تنها دنیایی که شناخته ای مستطیل تخت خواب بوده با خواب و بی خواب، رویا کابوس، نه خورشید را دیده ای و نه ماه را، نه صدای عبور اتومبیلی شنیده‌ای و نه نغمه پرنده ای روی شاخه درخت چسبیده به پنجره را. نه نسیمی پرده اتاقت را تکان داده و نه بوی متفاوتی به مشامت رسیده

نه هدفی داشته و آرزوی. موبایلت هم معمولاً خاموش بوده و پاسخ خیلی ها که از ایران و چند آمریکا را نداده ای انگار دنیایی منجمد شده. مثل یک عکس.

در هوشیارانه ترین حال و هوایی که داشته‌ای نگاهی به ساعت انداخته ای و حساب کتاب کرده‌ایه در تهران ساعت چند است

.

سرفه هایی از هم که تا هفته پیش از ته گلو در می‌آمدند بدل شدند به سرفه هایی از اعماق روده و معده که نصیر کشان نای و رگ‌های شقیقت را می‌لرزاند و استخوان های قفسه سینه را به درد می آورند.

در آغاز با شنیدن واژه سرطان به خود میلرزید و سپس اصطلاح کنسل فری یا همان عاری از سرطان‌میشود رویایتان

.

اما شیمی درمانی پرست چندانی برای خاطره بازی نمی دهد و رشته کار را در دست می گیرد. سرطان وحشتناک از شیمی درمانی، وحشتناک‌تر ترسناک‌تر.

شیمی درمانی یعنی ریختن مایع مذاب در رگ‌ها، یعنی تهوع یعنی بیرون روی، سرفه، سوزش، ادرار، خستگی تمام‌نشدنی منگی، خماری.

شیمی درمانی در یک کلام یعنی زنده زنده جان دادند یعنی به جای یک قرص ماه در آسمان سه قرص ماه در آسمان

.

مایع شیمی درمانی هم به سلولهای نکبتی حمله می‌کند و هم به سلول‌های سالم.

شیمی درمانی تفاوتی بین سلول های بیمار و سالم قائل نمی‌شود و همه را در یک جبهه قرار می‌دهد. مایع شبیه آب زلال به همه چیز هجوم می برد؛ به رنگ ها, به ماهیچه ها, به مغز استخوان، به دهان، دندان و لثه، به مجاری ادرار، به خون. گلبولهای قرمز طی شیمی درمانی از بین میروند.

.

خیلی هاشان نمی توانند با دیدن حال و روزت واکنش نشان ندهند. نگاهت می کنند و می کوشند نگاهشان را بدزدند از قیافه ات. از موهای ریخته است. چشمان گود رفته ات، نگاه بی فروغت، استخوانهای بیرون زده ات، جامه های گشاد بی قواره ات، همه چیزت، همه چیز

.

همین حالا رده بندی جدول را فراموش کرده ای. فیلم که به آخر می رسد اولش را فراموش می کنی. روزگاری حافظه خوب، تنها چیز درست حسابی بود که داشتی آن هم از دست رفته.

نوشتن همیشه آرامت میکرد حالا چی؟ لپ تاپ را می‌آوری و صفحه ورد را باز میکنی. میخوای بنویسی اما آن بخش از مغزت که وظیفه نوشتن را به عهده دارد از کار افتاده، حافظه تضعیف شده، افکارت پیوستگی ندارد.

شم غریزی ات را برای برقراری ارتباط منسجم از دست داده‌ای پایان جملات ارتباطی با شروع شان ندارد.

واژه‌های ساده را فراموش می‌کنی. جان می کنی و نمی توانی از عبارت اضافه و جمله‌های معترضه ابلهانه بپرهیزی.

عبارات بریده بریده نابجا کلمات زائد بازتاب دهنده افول ذهنیت شدن.

صدای کارسینوما را می شنوی. در گوشه کنار بدنت ترکتازی می‌کند. رقص کنان، پایکوبان، از سلولی به سلول دیگر. عضو دیگر

.

از روزی که به اینجا قدم گذاشته ای بی آنکه بخواهی ایران از تو فاصله گرفته.

تلاش کرده ای به همین چند هفته پیش، به تهران همین دو ماه پیش برگردی اما به جایی نرسیده ای. همه چیز گنگ شده و تاریک.

در سایت ها پی اخبار ایران می روی مستاصلانه و بی‌نتیجه حالا دور از سرزمین است روشن تر و بهتر در می‌یابی که سایت های ایرانی تصویری واقعی از ایران می دهند و اخبار کلیدی بین المللی

.

بودن یا نبودنت در ایران چیزی را تغییر نمی‌دهد اما وقتی در ایرانی اخبار منفی با کار و فعالیت روزمره گره می‌خورد.

به وسیله گفته‌های ولو تکراری با دردودل های تمام نشدنی.

در کشورت، با فروشنده، راننده و مدیر و کارگر همراه می‌شوی، همدل میشوی.

زندگی در جامعه بحران زده هرچقدر هم سخت و نگران کننده باشد تحمل پذیر تر از دور بودن در سرزمینی است که نگران مردمانش هستی.

 

در حقیقت بیمار به مفهوم کامل‌تری از خانه و زندان دست پیدا می‌کند.

خانه می شود جایی که از دست داده و زندانش جایی شبیه محبس یونس در شکم نهنگ.

می‌گویند حضرت یونس چاره‌ای جز فرو رفتن در اعماق تاریکی دریا نداشت و خداوند ماهی بزرگش را برایش فرستاد تا یونس خود را در شکمش پنهان کند.

خداوند به ماهی دستور داد یونس را سالم برگرداند و یونس سه شب در شکم نهنگ. هیچ نوری بر نمی تابید. شروع کرد دعا کردن آواز خواندن.

آواز خواند و آواز. در آوازش چیزی برای روشنایی یافت چیزی فراتر از زندگانی دنیوی، سرای حقیقی را پیدا کرد سرشت حقیقت را مکان واقعی اش را

.

توقف آمبولانس جلوی یکی از خانه های شهرک لاگوا.

توقف یک اتومبیل پلیس و یک اتومبیل حراست شهرک.

رفت و آمد به درون خانه رفتن و آمدن کسی مورد جان داده رفته بی نشان از شیون، افغان. تنها صدای ناله ممتد اوست: یک سگ.

جسد را که بیرون می آورند.

سگ بی قرارانه جلوی در عقب آمبولانس بالا می‌پرد و پایین شیون می کند تنها و می‌گرید. صاحب سالمندش را تنها گذاشته و رفته و سگ بی‌ثمر و بی‌حاصل پارس میکند.

.

لوگو آن لبالب از مردمان پا به سن گذاشته است که روزگار تنهایی شان را با سگ هایشان سپری می‌کند.

همیشه در پیاده روهای این شهرک بزرگ، سگی دارد جست و خیز کنان صاحبش را تعقیب می‌کند و پیرمرد و پیرزنی سگش را صدا می‌زند. موجوداتی جدانشدنی که با هم حرف می زنند شوخی می‌کنند.

فضاهای سبز را دور می‌زنند و برگرد درختان می چرخند بسیاری از این پیرمردان و پیرزنان به خاطر سگ هایشان از خانه بیرون می‌زنند و زیر آفتاب، نفسی تازه می کنند

۴۰ درصد خانواده‌های آمریکایی حداقل یک سگ خانگی دارد که با آنها همچنین یکی از اعضای خانواده رفتار می‌کنند سگهای همیشه حاضر در عکس ها قاب عکس ها در جشن تولدها و عروسی ها پس از مرگشان طی مراسمی آیینی در گورستان خودشان به خاک سپرده می شوند.

در بسیاری از شهرهای آمریکا پارک مخصوص سگها ساختند و واکسینه کردن شان بیش از نیم قرن از اجباری شده کشتن سگ در هر ایالتی مجازات متفاوتی دارد در آلاباما می‌تواند تا ۱۰ سال زندان باشد

.

حواس پنجگانه طی شیمی درمانی گم و گور می شوند همان حواسی که با محیط اطراف ارتباط برقرار می‌کنند: بینایی شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه.

حالا نه چشم توانایی تفکیک رنگ ها را دارد و نه گوش صداها را تشخیص می دهد.

نه می دانیم مهرزاد طرف چپ توی ساده یا راست برابر یا پشت سر هر صدای کوچکی غرشی شده و هر بویی تهوع آور.

اما حس تعادل چی هست؟ جهت یابی چی هست؟  اما از همه مهمتر درک زمان؟

امروز چه روزی است؟ روز است یا شب است؟ چه ساعتی چ؟ شیمی درمانی حتی خیالبافی را از تو می گیرد.

آدمی میسازد سرگردان بین بیمارستان آزمایشگاه و خانه یا برابر لپ‌تاپ می نشینی یا مقابله تلویزیون یا انتظار دریافت پیام و و عکسی از رفقا در تلگرام یا واتساپ را میکشی یا تعداد قرص هایش را می شماری.

آنقدر ضعیف شده ای که نای جوش و جلا نداری. اما افسوس خوردن همیشه آسان است افسوس افسوس.

اکنون آنچه تو را در خودش غرق کرده معجون غریبی می شود عشق به خانه و تن، شوق دیدار نزدیکان، حرص زندگی و سرانجام آرزوی نجات

.

امروز درختان زیبا تر از همیشه شدند و گوی لحظه رنگ عوض می‌کند تا به سرخی آلبالو می‌زنند و برگهای شفافی به رنگ قوس قزح در آمده‌اند و نسیم رگه های سبز برگ ها را در خود حل می‌کند و مدام رنگ عوض می کنند تا سرانجام تکه ابری جلوه خورشید را بگیرد و درختان آرام آرام تیره شوند و سرانجام سیاه اینکه تیر هم با حرکت توده ابر روی ساقه ها به سان شبحی سرگردان جابه‌جا می‌شود و به تدریج در دل آسمان فرو می‌رود.

.

اما در آن روی سکه، آنسوی بیمارستا،ن همیشه چند بی خانمان پرسه می‌زنند. اکثرشان زنان درشت اندام و مردانی ریشو هستند، پشت و گردن شان به جلو خم شده است. زانوانی هلالی و سست دارند با پیشانی های بلند، پوستی سوخته دهان های بزرگ، دماغ های درشت، دستانی پر چین و چروک و البته موی پرپشت فرورفته در کلاه‌های پشمی همه‌شان گرسنه و تشنه عصبی اند و وحشت زده و طلبکار.

همه نشان دزدانه دوروبر بیمارستان، اداره پست، کتابخانه عمومی میپلکن تا دستشویی بروند و خودشان را بشویند و قهوه گیر بیاورند.

آدم وقتی می‌بیند این ها چگونه دست و پا می‌زنند و تقلا می‌کنند خودش را فراموش می کنند.

تمایشان از چنین فاصله نزدیکی غریب است. گاهی چنان با سماجت و درماندگی به تو نگاه می‌کند که نمی‌توانی فرار کنی. ای کاش با آن چشمها دولتی کوچکی که از شست دست بزرگتر نیستند به تو خیره نشوند.

این دو لک گویای فلاکتی اند و برای هر مرز و دردی به راستی که چقدر ما از حال هم بی خبریم قیافه عاشقان آدم را متقاعد می‌کند مردن چیز بدی هم نیست.

.

خوابت میبرد و چشمانت را که باز می کنی گویی همه زیر سرم های فیل افکن به خواب رفتند.

فقط صدای موسیقی از بلندگوها به گوش می‌رسد یکی از آوازهای فرانک سیناترا به رغبت به خدمت انسان افزوده قطعه مرا به ماه ببر را دوست داری اما آدم‌های سالن را هم به ۴۰۰ می‌اندازد چه برسد به شماها را از ۴۰۰ تن در این شهر دور افتاده با پتوهای دستبافت چهارخانه رنگی و بوی دارو غنیمتی است

 

پیشانی اش با شقیقه های فرورفته.

دهانش دیگر جز یک شکاف نیست. این بینی تیر کشیده که به زحمت نفس می‌کشد و آن همسر و مادری که می بایست اینجا باشند و نیستند. چقدر درماندگی.

پرستاری با سرم و آمپول نزدیکش می‌شود رویش خم می شود از ته دل با او حرف می‌زند و انگار می‌خواهد به یاری واژه‌ها مرهمی بر دلش بگذارد: ببین برمیگردی خونت دوباره میری پارک کوهستانی جنگلی میون اون همه درخت تا دلت بخواد آسمان را تماشا می کنی میتونی هر جا دلت خواست گشت بزنی. آدا درنیار.»  خم می شوی و به صورتش نگاه می کنی. نفس های عمیق می کشد. صورتش از اشک خیس شده. میفهمی یادآوری خاطرات خشک چقدر خوفناک است و شکنجه بار.

یک ساعت بعد مرگ بلند شده و وسایلش را جمع کرده صحنه جمع و جور کردن خرت و پرت بیماران خیلی محنت سرا ست چند تکه لباس و یکی دو لقمه غذا و کوهی قرص.

.

نمی توانی حرف بزنی. نمی توانی با صدای گرفته و آرام به زحمت می گویی‌ و واژه‌های ساده انگلیسی در دهانت گیر می‌کند.

گیج تر از همیشه ای. منگ تر از گذشته. نگاهی به درختان می‌اندازی. نفسی عمیق می کشی و هوای پاییزی را در ریه هایت می چرخانی. برای لحظه ای احساس می کنی زندگی چه زیباست اما ببینی ات، بلافاصله تیر می کشد و به سرفه دردناک می افتی.

ریه ات به آستانه انفجار رسیده تا یادت نرود چه حالی داری یادت رفته بود یکی از اثرات خوفناک اکسالی پلاتین به سرعت در سرما و خنکی رخ می نماید.

یادت رفته بود لمس هر چیز خنکی، خوردن هر مایع و غذا و میوه سردی و سرانجام هوای سرد و خنک را به بند می کشدت‌ یادت رفته بود به دردسر افتاد ه ای.

مهرزاد پشت فرمان اتومبیل می‌نشیند و تو با دست راست در را باز میکنیم باز می کنی و دست در تماس با دستگیره فلزی بی‌حرکت خشک می شود و نوک انگشتان دست سوزش می‌افتد ترکیب سوزش و بی حسی چه عجیب است

.

 

لپ تاپ را برمیداری و در میابی فلز بکار رفته در قاب آن هم انگشتان دست را می‌سوزاند.

عینک را به چشم می زنی و دو بخش کوچک فلزی دو دسته عینک سرت را می‌سوزانند.

قوی‌تر شدن داروها، انجام هر کاری را پیچیده کرده برگشته ای به نقطه صفر. دستکش های مهرزاد را دست می کنی تا شده فقط از انگشتان دست محافظت کنی همین.

.

آرزو می کنی به روزهای پیش از بیماری برگردی. می خواهی اگر بخت یاری کرد و دوام آوردی به خانه برگردی و برابر کتابخانه دست نخورده ات  بنشینی. لب تخت کتاب‌ها را تماشا کنی و خاک لایه ورق شان را بگیریم آنقدر سکوت از خود بیخود نشینی تاثیر را بشویم سینترا پرکنی از رایحه اشتیاقی که از گلهای رنگارنگ کتاب هایت بلند می‌شود سینه ات را پر کنی تا این دمل های سیاه و سنگین وجودت آب شود آب بگویم با من حرف بزنید. مرا بگیرید روزهای سلامتی. شما هایی که بیخیال پ قشنگید تو را به خدا مرا در خودتان حل کنید

.

ناگهان احساس وحشتناک غریبی در نهادت فریاد می کشد دیگر نمی توانی به دنیای خاطره برگردی با همه توان تلاش می‌کنی آن روز ها را به یاد بیاوری اما دروازه بازگشت به رویت بسته شده همه چیز خاموش است بی حال و وامانده بسان مرد محکوم به مرگ می نشینی و گذشته ها به سرعت از تو دور می شود و می ترسی با سماجت در برگرداندن شان همه چیز را برباد دهی.

که یک بیماری و باید دنبال زندگی با مریض ایت بروی. در میابی زمان در این چهار دیواری زندانی شده و تغییری نخواهد کرد فقط بیقرار تر می شوی.

  کتابی در می آوری و ادای خواندن را در می آوری.

ورق میزنی آن را سرجایش می‌گذاری و کتاب دیگری به دست میگیری زیر سطرهایب از این کتاب قلم کشیده ای نگاهی سطحی به آنها می‌اندازی و بی قیدانه زیرو رو می کنی.

چقدر کاغذ و نامه تلمبار شده است کاغذهای آزمایش و پاکت‌های داروخانه و تبلیغات رنگارنگ.

از قاب پنجره کوچک اتاق به منظره همیشگی خیابان و آن چند درخت کمی دور کرد نگاه می‌کنی. حالا می دانی کلاغ ها کی و چه ساعتی روی کدام شاخه ها جمع می شوند چند دقیقه قارقار می کنند و چه زمانی پیش از غروب خورشید پر می کشند و می روند پی کارشان تا فردا...

..

رسانه‌ها به تازگی شیفته اخبار مرگ شدند یا همیشه چنین بوده؟

همه شا افتاده اند پی جزئیات مرگ و میر و اعدام جنون زندگی جای خود، اما به ظاهر جذابیتی درمرگ جاری است که همه را مفتون می سازد همیشه همه وقت همه جا

.

دور از سایه خشم، بی ترس به سوی طناب اعدام میرود انگار در همان مدت کوتاه هزار سال زندگی کرده نمیشناسی او را اما ته دلت تحسینش می کنیم

.

در این مدت فرق کرده‌ای بین پارسال و امسال فاصله زیادی افتاده آن روزها چیزی از بیماری نمی دانستی و هنوز خیالپرداز بی‌سوادی بیش نبودی حالا شده یک پا طبیب با این حال میدانی به هیچ دردی نمی خوری. همه چیز برایت بیگانه است و ناماموس

.

روزی که خوب می خوابی و زیاد فکر نمی‌کنی با انرژی فراوانی از رختخواب بیرون می آید و می روی سر میز صبحانه نان داغ را برمیداری و پنیر میمالی. خیال می کنی کنی معجزه شده و فرشته بهشتی نزول کرده. ا اولین جرعه قهوه یا چای را که می نوشی یادت می آید فقط به چند قرص بندی. نه بیشتزچر. در حقیقت گاهی کودکانه از مربا عسل ضد می بری اما قرص ها اجازه نمی‌دهند کودکی کنی

.

Razi, [1/18/2022 10:27 AM]

مهرزاد از ورود به آمریکا تلاش کرده، دویده، پرسیده، یادداشت کرده، مطالعه کرده، شسته و پخته، دنبال خانه رفته و خرید اتومبیل.

در این روزگار که تو دربندی حرکت کرده و حرکت بازتاب نفس عشق شده. اطراف تو پرسه می زند. تو که نگاهت چرکی شده و چشمانت که در جلوه غیر شدم نیستد قد علم می‌کند شمشیر می‌زند. پای صحبتت می نشیند. به همه چیزت گوش می دهد حتی به سکوت و خاموشی ات

 

.

بیمارانی مثل تو در گذر ایام دو شخصیت متفاوت پیدا می‌کنند یا قانع مظلوم می‌شوند یا طلبکار زیاده خواه.

تو جایی در آن میان های هم از اطرافیانت که تر و خشک کردند ستایش می کنی و هم خورده فرمایش داری

.

تحسین درونی قدرت لایزال زن، فرشته آسایش، قداست اش قلب بزرگش، قدرت جسمی فراوانش، شکیبایی تمام‌نشدنی است.

ماهیت عشق برگرفته از زنان است چون می‌تواند مادر شود چون فرزندش را در کانون جهان قرار می‌دهد و دنیا را در قلبش.

زن برای عشق ورزیدن به فرزند زیبا شده.

برای هر چروک اضافه‌ای که پس از هر شب بی خوابی بر صورتش نقش می‌بندد.

زیبای زن ورای زیبای رنگ و آب است برآمده از چشمان هوشیار و قلب تپنده ای است که اطرافیانش را می پاید.

نه به مقام نیاز دارد نه به منصب نه پول.

او مادر است و از روز اول که پستان در دهان بچه‌های گریانش می‌گذارد تا واپسین دم کنار فرزندش است.

او را در آغوش می کشد و برایش از زندگی می گوید.

پدر بودن یعنی نقش بازی کردن مثل تو اما مادر بودن معمای حل نشدنی.

زن میتواند گرفتار چنگ تقدیر شود اما نگو می شود نه ناپدید مردان جهان را در اختیار دارند و زنان ابدیت را

.

با این همه نمی‌توان به چنین کودکانی نزدیک شد نمی توان چشمک زد یا همدلی کرد د کنار کشید و فاصله را حفظ کرد وقتی به تو خیره می‌شوند گویی به آدم فضایی چشم می دوزند مواجه تان با آن چیزهایی که در زندگی یا تلویزیون میبینی به کلی فرق دارد هرچند بگویند درست حسابی نمیفهمی منظورشان چیست معصومیتی دارند که برایت ناشناخته می ماند در قصه ها خوانده ایم و در فیلم ها و عکس ها دیده اید بسیار بیشتر از آنچه می‌بینیم معنی و حالت دارند هر بار با آنها و والدین متحیر شان روبرو می شوی به کلی ارادت را از دست می دهیم خودت را می سپاری به عالم هیچ واقعاً هیچ جان هیچ نفسی هیچ و جسد هیچ و بقا هیچ

.

فرزند برای زیبایی و معصومیت است می‌گوید خود زندگی است هنگام دلپذیرترین طلوع صبحگاهی و دلنشین ترین ترکیب رنگی ها افق که خورشید را می بلعند.

.

سلولهای سرطانی کجایند و چگونه از خواب بلند می‌شوند؟ می‌گویند دو مار سیاه عظیم الجثه از خواب زمستانی برمی‌خیزند از لای ریش ه های چنار کهنسال شان بیرون می‌آیند و میان مرغزاری شاداب زیر آفتاب بهاری چنبره می‌زنند. کنار مری و نای یا ریه وارد کوره راه ها می شوند به سوی جگر یا مغز.

گاه کنار هم و گاه دور از هم، پیچ و تاب خوردن به پیش می شتابند و سلول‌های سالم را فراری می دهند از هیبت شان هراسی می‌سازند و چون کمندی از هم گشوده می‌شوند و با خروش به تاخت و تاز در قلمرو جسم محبوس می پردازند عضو ها را لگد کوب می‌کنند و از بالا تا پایین جسم می تازند ویرانه برجای می گذارند و جولان می دهند سایه هایشان درازند و دهشت شان بی پایان بلند حریص، گرسنه، سیری ناپذیر.

زمان معمولاً علیه بیماران لاعلاج کار می‌کند. بزرگترین دشمن بیمارانی مثل تو. قویترین سلاح مار زمان است.

خود را بازتعریف می‌کند. در گوشه کنار اعضایت گشت می‌زند سرک می‌کشد. فضولی می کند.  جام خونی بالا می‌اندازد.

تکه گوشتی به نیش می کشند. هیولا صبور است.

حتی گاهی وقتی سر و کله اش پیدا می شود که بیمار دل خوش کرده بهبود یافته با لبخند و دهان باز برای خوردن و نوشیدن توده ها همیشه فرصت خواهند داشت تا ساعت سعد شان فرا برسد ساعت سعد آنها و ساعت نحس شما

.

 

صبح را با خون بالا آوردن آغاز می کنی برای اولین بار حیرت می کنی بهت زده می شوید تپش قلب میگیری هاج و واج به خونه پاشیده به گوشه و کنار سینک دستشویی خیره می شوی.درد یک سو و خون سوی دیگر.

خو گرفتن به خونریزی محال است و آن که هر روز تصاویر تصادفات مرگبار و بدن های خونین را در رسانه‌ها دوره کنید و آنکه صدها فیلم خون و خونریزی تماشا کنی.

 

امروز روز سورچرانی است روز شکرگزاری یکی از تعطیلات آمریکایی یکی از اعیاد ملی ایلات متحده که هر ساله در چهارمین پنجشنبه ماه نوامبر برگزار می شوند.

آمریکایی ها سر سفره می‌نشیند و از برکات و نعماتی که خداوند آنها داده سپاسگزاری می کنند دولت واشنگتن در ۱۷۸۹ به مناسبت جشنواره برداشت محصولات کشاورزی که در صفحه اعیاد آمریکایی قرار دارد و آبراهام لینکلن در ۱۸۶۳ طی سال‌های جنگ های جهانی آن را یکی از روزهای تعطیل فدرال خواند.

 

Razi, [1/18/2022 10:27 AM]

روز شکرگزاری در کنار کریسمس و سال نو یکی از سه مراسم کلیدی آمریکاست که پشت سر هم پاییز را به زمستان وسال کهنه را به سال نو پیوند می‌زند.

روز شکرگزاری از بوقلمون جدا نشدنی است. پرنده ای وحشی که در آمریکای شمالی کشف شد پرنده که قدرت پرواز چندانی ندارد و آسان شکار می شود.

.

تلاش می‌کنی همرنگ جماعت شوی. مثل آنها سرت را به علامت تایید چیزی که نمیدانی چیست تکان می دهی و تبسم می زنی و به می‌گوییم ادای زندگی کردن در می آوری تقلید زندگی.

غذایی میخوری تا قرص‌های فیلتر شکن را بالا بیندازی شکمت را به زحمت کمی پر می کنی تا قرص ها را بالا نیاوری.

بیماران کهنه کار خوب می دانند که قرص های قوی چگونه غذاهای محبوب را در دهان بی مزه می‌کند.

می گویند حین مصرف داروهای قوی سراغ غذاهای مورد علاقه‌تان نروید چرا که آنها را از دهان می‌اندازند و علاقه تان را به آنها از دست می‌دهید.

.

 

این بیداری آمیخته با خلسه برآمده از رویارویی مخدر ها و داروهای شیمیایی قوی در میدان جنگ درون بدن است.

هم بیداری و هم هوشیار و هم خواب زده حالتی که با جهش های بی صدا در برت می گیرد و با خود می برد وسط کارزار جریانی شبیه رعد و برق که مرکز حواس آدم را بیدار میکند  می گوییم و خدمت تومارها می رسیم امیدوار.

اما این جمله در مرکز درمان مثل سرنیزه‌ای در مهتاب نمایشی می‌شود و میدانی دروغ است.

جملات امیدوارکننده زیر آن همه دارو سرما و سوزن فریاد می زنند تصویربردار پسر آروم شد مرکز هنوز برایت چون گردابی محکم و اسرار آمیز است و نمی دانی به کجایش خواهی رسید گرچه هنوز در آبهای راکدش غوطه  میخوری و از آبشار به دوری حس می کنی. چرخش آب آرام آرام تو را به سمتش می کشد نه توان مقاومت دارید و نه راه گریز

.

 

همه آدم‌های بخش شیمی درمانی به شهر مجاور رفتند و تو امروز تنها بیمار بخشیم یکی بود تنها در سکوتی که شکسته نمی شود همه رفتند و یک پرستار مانده تا کارهایی را انجام دهد کریستینا یکی دیگر از پرستاران پرشوری که ۵ ۶ ساعت را با او سپری کرد کریستینا برای جای رو به پنجره برگزیده بهترین جای آن سال آن را رو به درختانی که باد پاییزی دیوانه‌وار درون برگ های زندگی

 

.

گفتگوی سبزرنگ از یاد نرفتنی در کمال تعجب می گوید دو کتاب نوشته که در نیویورک در آستانه چاپ ۵ طوفان حرف می‌زند و جملاتی می‌گوید که احتمالاً خطاب به صدها بیمار به زبان آورده وقتی داری درمان میشی گاهی میبری گاهی میبازی اما وقتی داری آدمی را درمان می کنی آخرش مهم نیست حتما برندهای

.

یعنی داروها در برابر هجوم هیولا ها صف کشیده اند یعنی مواد تزریقی و قرص‌های فیلتر شکن به جنگ توده‌های نکبتی رفتن.

می خواهی قبول کنی بدون جنگ با هیولا میدان را ترک نخواهد کرد زیر لب زمزمه می کنی خرم آن روز کزین منزل ویران بروم اما بی شمشیر زدم تسلیم نخواهیم شد.ن خواهی کن دیرتر از آنچه آمار نشان می‌دهد زانو بزنیم

.

الیزابت کوبلر راس روانشناس سوئیسی آمریکایی  مطالعه روی ۱۲۵ هزار بیمار در آستانه مرگ می‌گوید مسیر بیماران تا مرگ به پنج مرحله تقسیم می شود یک انکار بیماری دو خشم سه تلاش برای کنار آمدن با آن ۴ افسردگی ۵ پذیرش مرگ

. 

هرچه داری به پای زندگی بریز تا مرگ چیزی برای بردن نیابد نمیدانی این جمله را کی و کجا شنیده‌ام اما چگونه ای کاش کسی پیدا میشد میگفت ریختن همه چیز به پای زندگی چگونه با درد میسر است

 

درونت اتفاق غریب افتاده نه تحمل نور را داری و تاریکی نه سایه ای میبینی و نوری آن سوی پنجره ها.

نیروی توصیف ناپذیر تو را هم به خشونت دعوت می کند و هم به زانو زدن.

شبی نکبتی را سپری می‌کنی آمیزه‌ای از بی‌اشتهایی، گرسنگی و ناتوانی در خوابیدن.

اتفاقی درونت افتاده که شایسته کینه‌جو هاست طی روز و شب های اخیر افکار کینه توزانی در سرت می چرخند احساساتی که برآیت بیگانه اند.

نوعی نفرت و حسادت آمیخته با غیظ.

هم خشمگین هم شکاک و نتواند خوب حالا همان چیزهایی که روزگاری سرگرمی و خوش حالت می‌کردند خشمگین در میسازند.

از نگاه جهان بیخیال تر از همیشه شده و انگار همه مقصرند شاید همه اینها نتیجه ضعیف شدن جسم و کاهش قوای ذهنیت باشد

.

جامه تو برخلاف همه زمستانی ست: کلاه,دستکش و شال گردن بافتنی، کاپشن کلفت، جوراب و کفش گرم بنابراین خسته و داغان پس از تزریق آن همه مواد شیمیایی کوه ات را زیر سرت میگذاری و لاقیدانه وسط سکو دراز میکشی.

کلاه را روی چشمانت پایین میکشی درون شال روی بینیت نفس میکشی و دستان دستکش پوشت است را توی جیب های کاپشنت میبری چون بی رمقی که احتمالاً لحظاتی هم عمیق میخوابی. دراز میکشی و روز سپری شده را دور می کنی.

.

معمولاً پیش از آغاز درمان های اصلی بادی به غبغب اندازی مویت را سامان می بخشی و ریشت را شش تیغه می کنی. هنوز در ذهنت تصوراتی خام و طلایی داری اما کم کم داری متوجه می‌شوی که یک آمپول ساده اهمیتش از سه تا کتاب کامل اسارت برآید بیشتر است اول حیرت می کنی بعد خونت به جوش می آید و سرانجام خونسرد میشوی میفهمی دور دور قرص و دوا و آزمایش است نه تفکر و اندیشه دور نظم و ترتیب بالا انداختن مشمش قرص است نه آزادی و قریه

 

.

چهره اش را میبینیم با همان درخشش همیشگی.

با زبان آتشی درونشان که تو را به ماندن دعوت می کند. او حقیقت جور دیگری می شود حقیقتی خارج از این جسم و در حقیقتی که در لذت بودن مادر نهفته است و هیچ چیز نمی‌تواند آن را از بین ببرد.

 

.

تا از عشق بگوید. تا هنوز از آینده حرف بزند و بگوید:««خوب میشی حمید عزیزم با هم میریم بازار تجریش گوشت آبگوشت میخریم از اون قصابی خیابون مقصودلو میریم خرید سبزیجات برای سالادهایی که دوست داری میری بازار ترشی»

 

کودک با فرشته اش بزرگ میشود با مادرش سرگشته از احساس. آشفته حال و مجنون. این اولین لبخند اولین نوازش گمگشته در دنیای مادر مثل در دست گرفتن باد و از حرکت باز ایستادن و دوباره راه رفتن دور از تبار مرگ و ناامیدی.

نامرئی شدن از سر بی خیالی. پرسه زدن پی مادر‌. آواره بازیگوش، در مسیر یکسان، قدم به قدم، دور شدن از هر ترسی تو زیرلب آواز ایران زمین می کنی هر چه می خواهی می گویی و میدانی فرشته آنجاست تو و او فرزند و فرشته سکوت و خنده و بازی و رحمت

.

مادر برای عشق به فرزند خود را از زیبایی ظاهر محروم می سازد و به همین دلیل زیباتر میشود با خستگی جان فر سایش از دورانی به دوران دیگر برای پسر بیمارش همه چیز را به جان می خرد.

همه مادران چنین زیبایند آمیخته با صداقت و دریا دلی در جامه عشق.

همه مادران چنین رحمتی دارند که حتی ملکوت به آن رشک می برد ملکوتی زیر درخت ابدیت.

مادرت زیباست خیلی زیبا فراتر از قشنگ بودن خود زندگیست همیشه درخشش در لطیف ترین درخشش صبحگاهی همیشه در نوری که حین خم شدن روی گهواره از ساعت سرشان شتاب ایده مادرها پیر نمی شوند زیباتر می شوند بیشتر و بیشتر

کارکرد نیز اما در این حال و روز لالایی های مادر در گوشت زنگ می‌زند و تو را پرتاب می کند به سرمای سنندج و برف تو یخ های کرمانشاه

 

قرصی که برخی جوانهای اینجا برای به دست آوردنش بیتابی می کنند قرصی که نوعی ماده مخدر دارد که حدود ۴ ساعت در را تخفیف می بخشد و ترکیبش برای ۴ روز در ادرار و ۹۰ روز در مو باقی می‌ماند در سایت های پزشکی آمده تاثیرات جانبی این قرص، اعتیاد، بی‌خوابی، آبریزش چشم، تعرق احساس دلشوره و تمایل به خودکشی چیست

 

جزئیات ساعت آخرشان را تصور میکنیم ورود به فرودگاه به همراه خانواده‌هایشان، گرفتن کارت پرواز بگو بخند های پشت آخرین گیت، آخرین بوسه ها و بغل کردن ها قربانت برونن ها زودد برگردید ها،پود به هواپیما، خوشامدگویی خدمه پرواز، جا دادن کوله ها و چمدان‌های کوچک بالای سر، بحث درباره اینکه کی کنار کی بشیند، بستن کمربند های پرواز، لحظه غریبه جدا شدن از زمین، نمای تهران از آن بالا اوج گرفتن، پوزخند زدن به قوه جاذبه در دل پرنده آهنین میان ابرها با نگاهی رو به آینده از زمین تا آسمان، از سرزمینی به سرزمین دیگر از دنیایی به دنیای دیگر حکایت قدرت انسان در برابر طبیعت.

تمام... تمام. روی زمین اطراف فرودگاه چمدان های پاره پاره پاسپورت ها مدارک تحصیلی و سفارش نامه های ناگهان بی مصرف شده سوغاتی ها شیرینی ها قطاب ها، باقلوا ها، کیک ها نان برنجی ها حلقه های ازدواج دفترچه های پاره

 

قصه تو و امثال تو و سقوط هواپیمای اوکراینی تفاوت دو نوع مرگ است مرگ نوع اول مرگ بی دردل حادثه و مرگ نوع دوم یعنی جان دادن تدریجی با درد و شکنجه یکی بی مقدمه و یکی با پیش درآمد و پس از درآمد یکی کوتاه و یکی بلند یکی آمیخته با بهت و ناباوری و یکی با انتظار طولانی و بدون شگفتی

 

.

حساب روز و هفته و ماه را هم نگه نمی داری سپری شدن زمان و عوض شدن تاریخ را می‌گذاری برای خودش وقتی تهران را ترک کردید حوالی نیمه مهر بود و وقتی پا به اورنج‌کانتی گذاشتید باد پاییزی می وزید اما حالا نمی دانی در چه ماهی از سال به سر می‌بری نه ماه شمسی را پی می‌گیریم و نه ماه میلادی را فقط میدانی امروز چندان سرد نیز و درختان سبز تر از دیروز به نظر می رسند و خبری از گنجشکا نیست هیچ کدام اعتباری ندارند

 

.xc

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید