قبل ترها فکر می کردم گاهی آدم ها در نوشتن و بیان بعضی چیزها بزرگ نمایی می کنند. یا لذت شان را به شکلی فاخر و اغراق شده نشان می دهند تا دیگران را به رشک آن لحظه ی نابی که به ان ها رفته است وادارند. مثلا یک بار یکی از دوستانم در وبلاگش از لذت بیش از اندازه و شنیدن صدای قلبش می گفت وقتی که "درجست و جوی زمان از دست رفته" پروست را خوانده بود و به دست گرفته بود برای شروع. واقعیت این است که احساسش حتی .قتی می خواندم و در مواجه ی مستقیم با حرف زدن و دیدن حالات چهره و صورتش قرار نگرفته بودم هم غبطه آور بود.
بعدتر که خودم افتادم در دنیای قصه ها چندین بار این اتفاق برایم افتاد. نمی شود ترسیمش کردم آنچنان که باید. امروز یکی از ان روزها بود. من از هیجان موقع خواندن نوشته ی زیدی اسمیت داغ شده بودم. بلند می شدم و می نشستم. داشتم از شوق از پوشت خودم بیرون می زدم. شوق بود و حیرت و نزدیکی. این همه مماس شدن با یک نوشته. این همه تمامیت و همسانی، حتما این جهانی نبود. گرچه من رو به روی پنجره نشسته بودم و با ریحانه هم ویس می فرستادم و از اینکه او به بچه ها نوای سنتور درس می دهد ذوق می دهم- بچه ها روشنی این جهان. نور و خرد و روشنی اند. سهراب می گفت. و منظورش ان خرد صاف و دست نخورده ای بود که سقراط به ان اشاره می کرد.- جهان واقعی بود و من داشتم لذتی فرای واقعیت را تجربه می کردم. لذتی که زیدی اسمیت به عنوان یک خواننده ی حرفه ای نوشته بود و انگار من نوشته باشم. انگار با من زندگی کرده باشد. انگار از زیرلایه های ژرف جهان من باخبر باشد. شخم زدن و واکاوی کردن جهان آن ها که به قصه و نوشته اسیرند. نمی دانستم دام دارند کلمه ها تا به این حد. من از تصویر گذر کرده ام. شب های طولانی سال های ارشدخوانی که بسیار می دیدم و بسیار نقد می نوشتم و عشق بازی با فیلم ها تا حد زیادی فرای ظرفیت و توان من بود اما این عرصه ی تازه، بی قرارتر است. با برای من جوانه های بیشتری دارد. من را می کشاند تا تمام خودم. این سرزمین که دردهایش عمیق تر و تنهایی اش، کیف اورتر است. این را نمی دانستم.
بعد از اینکه نوشته های زیدی اسمیت به صفحه های وسط رسید دیگر طاقت نیاوردم. باید یکی را پیدا می کردم و حرف می زدم. نمی توانستم به تنهایی این همه شوق را با خودم بکشانم. به ح فکر کردم اما بیهوده بود. او از این مغاک و انتهای جزیره دور شده بود. فایده ای نداشت. به ر و میم هم فکر کردم اما آن ها دارند به شرایط گند کنونی ایران فکر می کنند بیش از هر چیز دیگر. در نهایت نون را پیدا کردم چون در یکی از جمله ها او ظاهر شد. نمود پیدا کرد و من مطمین شد این لحظه ی ناب، همراهمی او را می طلبد.
جمله ای بود از جیمز جویس که می گفت" خواننده های ایده آل، بی خواب های ایده آل هم هستند."
نون، شب ها را نمی خوابد تا بیشتر بخواند. تا به گفته ی خودش از خودش عقب نیفتد. مادرش برای او دکتر پوست و تغذیه پیدا می کند اما مادرش از این نوع از ارضا شدن، از نوع از شادابی تن و روح بی خبر است. آدم های خیلی خیلی کمی، بسیار اندکی به این نقطه ی تاریک می رسند. جایی شبیه غاری که افلاطون شرح می کند. جایی که به یکباره با جرقه ای روشن می شود. ان لحظه، آن جرقه، آن روشنایی را می گویم.
.
مقاله ی "مردگان سخن می گویند." را خواندم و تقریبا همه را خط زرد کشیدم. به همه ی خط ها و کلمه ها ستاره های روشن دادم.
.
"آدم باید هرچه که سلیقه اش است بخواند. چون خواندن از سر وظیفه چندان فایده ای به او نمی رساند."
"آدم باید هرچه که سلیقه اش است بخواند. چون خواندن از سر وظیفه چندان فایده ای به او نمی رساند."
سامویل جانسون
.
زیدی در اینجا توضیح داده اما ما از سلیقه مان می ترسیم. خود من با اعتقادی افسرده کننده و جزمی به ادبیات غرب بزرگ شده ام. جان و دلم را به سلسله مراتبش، کیفیت و ضرورت اش باخته ام.
.
با خودم فکر می کردم تا وقتی ضروری ها را تمام نکرده ام جرات نمی کنم سراغ غیرضروری ها بروم. اما واقعیدت این است ضروری ها هرگز تمام نمی شوند.
و این نوع تفکر و انتخاب، بیشتر وقت ها به محافظه کاری خزنده ای در من تبدیل شده است.
.
یک دوستی دارم که شروع کرده به خواندن همه ی کتاب های نوبل برنده شده و بهم گفت این فلاکت بارترین تجریه ی خواندنش است. البته بعد لبخند زده و گفته نمی خواهد متوقفش کند.
.
لذت خواندن جوانان بااستعداد که وام دار جایی نیست و خوانندگان سراغ ان ها هم می روند همینطور. هر دو جوان اند و این لذت ناب خواندن را با خودش می آورد.
.
"مردم می گویند که زندگی چیز باارزشی ست ولی من خواندن را ترجیح می دهم."
لوگال اسمیت
- واقعا انگار من نوشته باشم. به عنوان مثال در بیچ بی اندازه زیبایی که با دوست ها رفته بودیم آن ها می خواستند به طبیعت بی بدیل آپ استیت نیویورک سفر کنند و از زیبایی و کمپس دانشگاه کورنل و کباب زدن و برانچ خوردن می گفتند که همراهی شان کنیم. من با گوشت و کباب خیلی راحت گول می خورم . با دیدن محیط دانشگاه هم اما نمی توانستم بیش از یک روز بیرون ماندن و در کنار کتاب ها نبودن را تحمل کنم. فکر می کردم نوعی جفا است و و زیاده روی در خوشی و خوشحالی. تا حدی بهشان گفتم. پوزخند زدند و تیکه انداختند. به نظرم ان ها حق داشتند اما روانم پریشان می شد اگر سه روز را به خوشی مشغول بودم آن هم با کیفی که در آن فقط شامپو و مایو و حوله است. یعنی کیفی که در آن یک کتاب هم نیست. این وحشت اور است برای من. همین دیروز با ح رفتیم شهر را قدم زدیم. از ترمینال تا وال استریت را پیاده رفتیم که برویم سینما. من تقریبا مطئمن بودم که اگر پیاده برویم که یک ساعت و ربع طول کشید با سرک کشیدن در برلینگتون و انتروپولوژی اصلا وقت کتاب باز کردن نمی شود و نشد هم. اما - رفتیم بیرون سیگار بکشیم 17سال طول کشید در کیفم بود و من را آرامی می کرد. - بله این نشانه های پارانویا و مریضی ست.-
.
اخه در ادامه ببینید که زیدی چی نوشته؟ آیا واقعا من زیدی با هم حرف نزده ایم؟ یا جایی همدیگر را ندیده ایم. نوشته " رفتن به جزایر دور و سفر کردن دور دنیا و برگشتن با شلوار بومی و ...اینجور خاصیت های دنیا برای من بیات، کسل کننده، تخت و بیفایده است. که خوب معنی اش این بود که هیچ مهارت و دوستی نداشتم."
باور کنید همین چند وقت پیش با سین حرف می زدیم. دوتایی بودیم و من به اوم می گفتم که سفر کردن و به طور مشخص دوستی با ماشینش و رانندگی کردن، همه ی پشن اوست. او می گفت تو دوست نداری سفر کنی؟
این را درحالی پرسید که از سفر جاده ای دور آمریکا با ماشینش برگشته بود. من فکر کردم و گفتم نه خیلی دوست ندارم. سالی دو سه بار به شیوه ی معمول آدم ها را دوست دارم اما نه به طریقی دیگر.
البته من چندتایی دوست خوب دارم که هر هفته با آن ها حرف می زنم. دوست های خوب زیاد دارم واقعا. مهارت؟! مثلا شنا کردن بلدم. رانندگی را فراموش کرده ام و می ترسم و در آمریکا رانندگی نکرده ام. آشپزی کردن را خیلی دوست دارم و به نظرم بعضی غذاهایم واقعا خوشمزه اند. معرق ساقه ی گندم بلدم. فیلم های کوتاه و نرم افزراهای تدوین، انگلیسی بلدم و مقاله می خوانم و گوش می کنم و به جرات می توانم بگویم انبانه ی کلمه های خوبی دارم گرچه موقع حرف زدن هیچ کدام شان نمیایند و مامبل می شوم. مهارت؟! هیچ. ت5قریبا هیچ مهارتی ندارم واقعا.مثلا دوچرخه سواری آنچنان که باید و شاید بلد نیستم شاید چون در بچگی نداشتم. یا کدنویسی و برنامه نویسی و ساز و گیتار و آهنگ زدن بلد نیستم. و خیلی چیزهای دیگر بلد نیستم.
.
یعنی واقعا اینها منم.
" اگر آفتاب بود توی خانه می ماندم. اگر بساط پیک نیک به پا می شد من می رفتم توی کتابخانه. وقتی هم نسل هایم ماری جوانا می کشیدند من و کتاب ها تنها بودیم."
البته نمی شود گفت من این ها دورم. نه جوانی هایم را کرده ام:) - خیلی سنتی مابانه نوشتم.- مثلا کلی دوست دختر و پسر داشته ام. کلی گروه های بی ربط دوستی را تجربه کرده ام. عاشق شده ام. خریت کرده ام. همیشه پیاده از خانه تا مدرسه رفته ام در کودکی و از کنار معتادها و تزریقی ها رد شده ام. سه بار با موتور تصادف کرده ام. ترسیده ام. خطر کرده ام. سرکشی کرده ام. یعنی به اندازه ی زیدی مثبت نبوده ام.
اما خوب ماجرای من و روزهای آفتابی را خیلی دقیق بیان کرده. آفتاب که می شود من زنده ترین زنده گانم. به خودم قول می دهم ساعت ده بیرون می زنم. ده که می شود مشغول خواندن هستم. می گویم دوزاده. به نقطه ی اوج رسیده ام وباید چیزی بنویسم. می گویم دو. و بعد هم می گویم امروز نه... یعنی همینطوری تمام می شود.
درمورد پیک نیک که پا می شود همینطور است. یک خاطره ای که دارم. پسردایی و خانواده اش یک بار از شمال
آمدند به تهران خانه ما و من از صبح زدم بیرون در پارک شهر که یک کتابخانه ی شبانه روزی داشت. دلم می خواست به طرز روان پرشانه ای شبانه روز در کتابخانه باشم. همانجا همان روز که مهمان ها را پیچانده بودم سه نفر بهم پیشنهاد دوستی دادند در پارک. موقعیت خنده داری بود. یکی شان را یادم هست که درخور بود و شایسته ی توجه :) امیرکبیر درس می خواند و بد قیافه ای نداشت و تا متروی توپخانه هم همراهم آمد و بعد گفتم برود و نمی خواهم با کسی دوست شوم. رفت. متمدن بود. فقط گفت شماره ام را داشته باش اگر یک وقتی..
آمدند به تهران خانه ما و من از صبح زدم بیرون در پارک شهر که یک کتابخانه ی شبانه روزی داشت. دلم می خواست به طرز روان پرشانه ای شبانه روز در کتابخانه باشم. همانجا همان روز که مهمان ها را پیچانده بودم سه نفر بهم پیشنهاد دوستی دادند در پارک. موقعیت خنده داری بود. یکی شان را یادم هست که درخور بود و شایسته ی توجه :) امیرکبیر درس می خواند و بد قیافه ای نداشت و تا متروی توپخانه هم همراهم آمد و بعد گفتم برود و نمی خواهم با کسی دوست شوم. رفت. متمدن بود. فقط گفت شماره ام را داشته باش اگر یک وقتی..
خوب خداروشکر از این لحاظ تا حدی می شود از خودم راضی ام :)
.
" وقتی پیام را به کالج گذاشتم به هیچ کشوری سفر نکرده بودم.هیچ شعلی نداشتم. در هیچ فعالیت سیاسی ای شرکت نکرده بودم.هیچ کس عاشقم نبود و خودم را در معرض هیچ صدمه ی فیزیکی ای قرار نداده بودم. اما برای آن سبک داستانی ای که می خواستم بنویسم مجهز بودم.اشباع شده از کتاب های دیگر. مماس به جهان. اما بسیار غیرمستقیم. خانه ای که خشت و آجرش از کتاب است. اتاق بزرگم با کلمات دیگران، کاغذ دیواری شده بود."
.
داشتم فکر می کردم اینجا بین من و زیدی فاصله می افتد. من تا بی نهایت کارهای احمقانه ی خنده دار برای شغل داشتن انجام داده ام. البته الان بعد از ده دوزاده سال می خندم. آن موقع غم انگیزترین اتفاق هستی بود گشتن و پیدا نکردن و احساس بیهودگی کردن و ناامیدی.
کارهایی مثل مشاوره و پشتیانی در قلم چی با ان خانوم بیش از اندازه وزین- و در واقع چاق- که با ما مثل برده هایش رفتار می کرد. اسمش صدف بود. پولم را پیچاند. هیچ پولی از ان دومایه که تا ظفر خودم را پیاده خمی رساندم درنیامد. یک روز صبح زود هم انقلاب ساعت 7 همایش بود. خواب مانده بودم و می دانستم صدف حتما دهانم را به ملکوت اعلا خواهد رساند. با اشک و گریه از خواب بیدار شدم. گریه می کردم با اینکه بزرگ شده بودم و 21 اسله بودم مثل بچه هایی که دیرشان شده باشد و از مدرسه جا مانده باشند و از ناظم ترسیده باشند گریه می کردم. از صدف و آن دستگاه کثیف قلم چی می ترسیدم و هراس داشتم. بابا گفت تا انقلاب من را با ماشین می رساند. طرح بود. پلیس ها جلویمان را گرفتند اما من رسیدم. چقدر تلخ است آن یادآوری آن صبح. مانتوی قهوه ای چهارخانه ی آستین گشادم را پوشیده بودم که هشت هزارتومان از هفت حوض خریده بودمش. از پول های تدریس خصوصی به دختری که مریضی اس عجیبی داشت و مادرش جانباز بود. مادرش همیشه برای من دعا می کرد و قربان صدقه م می رفت و می گفت من یک فرشته دارم که هر روز به خانه ی من می آید و به بچه ام درس می دهد. من را می گفت. گاهی برایم لازانیا می پخت.
دو شاگر داشتم که خانومخ های بزرگی بودند که بچه داشتند و مادر بودند. یکی شان در نیاوران زندگی می رکد که بعد از چند جلسه کلاس ها را کنسل کرد چون داشت از شوهرش جدا می شد. - خان شان و سیستم زنگ و ...- یکی از عجیب ترین و حیرت انگیزترین اتفاقات ان روزهای بیست سالگی ام بود.
یک شاگرد دیگرم در چیذر زندگی می کرد.صبح های خیلی زود باید خودم را توی اتوبوسی می انداختم که به سمت نوبنیاد می رفت. یک بار پایم لای در گیر کرد. خیلی خیلی درد داشت اما جیغ نزدم. هیچ نگفتم. مردها به دهواخواهی من به راننده گفتند پای یکی لای در گیر کرده است. آن کلاس ها را مدت زیادی رفتم. شاید چهار پنج ماه. نمی دانم. شاید هم بیشتر. پولش شده بود دو میلیون تومان. خیلی خیلی پول زیادی بود. اما مسئله این بود که شاگرد من، پول را از اول به آموزشگاه پرداخت کرده بود و قرار بود آخر سر آن ها با من حساب کنند. یارو در رفت. فرار کرد. من هرگز دو میلیون تومانم را نگرفتم.
یک بار وسط همین کلاس ها که فکر می کردم امروز فردا پولم را می دهند بالاخره یکی از فامیل هایم که می دانست من سر کار می روم از من 200 هزار تومان پول خوسات. گفتم فردا زنگ می زنم و از آموزشگا پولم را می گیرم. آموزشگاه با امروز و فردا پولم را پیچاند. هرگز نتوانستم به فامیل مان کمک کنم. ح دیروز حرف خوبی زد. داشتیم کباب ترکی می خوردیم در رستوران تورکو. گفت پول برای احساس کمک کردن است. من هم ان موقع ها پول را برای همین می خواستم. برای آسودگی خیال و خاطر ادم هایی که دوستشان داریم و در اطراف ما زندگی می کنند.
مثلا اولین بار که پول کلاس های خصوصی ام را دستی گرفتیم در اولین روز درس دادن. از مترو علم و صنعت پیاده شدم. یک فلافل فروشی در نزدیکی اش بود. دانه ای فلافل ها را می فروخت 400 تومان. رفتیم 6 تا فلافل خریدیم. ما 5 نفریم اما بابا همیشه عادت داشت و دارد یکی دو تا اضافه بخرد. سنت خوبی ست به نظرم. دل را بزرگ می کند. ما پولدار نوبدیم و نیستیم اما دل هایمان در خرج کردن بزرگ است. ادم های خیلی پولداری را می شناسیم که دل شان کوچک است. خیلی تلخ اند.
رفتیم 6 تا فلافل و 6 تا نوشابه ی کوچک خریدم به عنوان شیرینی اولین حقوقم.
.
دو تا شاگرد پسر هم داشتم که خانه شان در حیکیمه بود. به آن ها عربی درس می دادم. مادرش همیشه با من درددل می کرد که من پول این کلاس ها را از خرجی خانه می زنم و پردشان بفهمد اینها اینقدر تنبل اند من را می کشد و..
یک بار هم بچه ها امتحان داشتند. دو برادر بودند در مقطع راهنمایی و دبیرستان. صبح زود قبل از امتحان رفتم به خانه شان و بعد از تمام شدن درس مادرشان پرسید چقدر تقدیم کنم. من گفتم ساعتی 15 هزار تومان می شود. که با اکتساب دو ساعتی که درس دادم می شدم 30 تومان. بعد هم مادر رفت توی اتاق و از زیر بالش ها 15 تومان را آورد. من دیگر رویم نشد بگویم ساعتی نه جلسه ای. نگفتم و از خانه بیرون امدم و با اتوبوس خودم را تا مترو رساندم تا به کلاس دکتر عالمی برسم.
.
از دیگر کارهای بی ربطی که کرده ام رفتن به آموزشگاهی به اسم خواجه نصیر در صادقیه بود که دقیقا 2 ساعت در راه بودم. از خانه با اتوبوس تا مترو و تمام متروی خط آبی را از اول تا آخر و بعد هم پیاده شدن و دوباره مترو سوار شدن تا رسیدن به آموزشگا.
.
یک کار دیگری هم که کردم به غیر از تحصیلی که خیلی زیادند مقلا مدرسان شریف و نوشتن کتاب و بیگاری کشیدن از ما و جزوه فروشی و رفتن به آموزشگاهی در میدان رهبر که خیلی خیلی جای داغانی بود. خاک سفید بود تقریبا. این قصه را قبل تر هم نوشته ام. آنجا باید از پله های بسیار تنگ و باریکی بالا می رفتم تا به آموزشگاه بسیار عجیب می رسیدم. یک منشی به شدت بزک دوزک کننده داشت و یک مدیر قرمز رنگ. رنگ پوستش سرخ بود و جوان بود. قرار بود به شاگردانی که او می اورد و پیدا می کند درس بدهم. و بعد از دو جلسه از من بیعانه خواست. 50 هزار تومان. من پول نداشتم. در ای تی ام هم نداشتم. من را مسخره کرد. با لحنی کاملا جدی به سخره ام کشید و گفت بیست ساله ته 50 تومان پول نداری. من همه ی مدارکم را پس گرفتم. گفتم دیگر حاضر نیستم اینجا بیایم.
و بعد هم رفتم در ایشتگاه اتوبوس و خیلی گریه کردم. باران هم می آمد ان روز. چند پسر موتورسوار رد شدند و بهم تیکه انداختند که یا خودش میاد یا نامه اش. عشقم می شی و ...
.
یک جایی هم می رفتیم که آموزشگا الکترونیک درست کینم. مردی که مسول آنجا بود 50 ساله ش بود و در دانشگاه شریف مکانیک خوانده بود. باید در رزوهای سرد زمستان می رفتیم و روی سی دی های آموزشی کار می کردیم با کامیپوترهای خیلی کهنه و قدیمی. هوای آنجا را یادم می آید که چقدئر گرم تهوع آور بود. بخاری های دیواری که سرخ می شوند و برقی هستند و جای من همیشه کنار دیوار بود.
.
یکی دیگر از کارهایی که خیلی ذوق داشتم برایش آموزشگاه تازه تاسیسی بود که خیلی خیلی باشکوه بود و از بین آدم هایی که آمده بودند من را انتخاب کرد چون دانشگاه تهران درس می خواندم و گفت از هفته ی دیگه می تونید کارتون رو شروع کنید و حتی یونیفرم های مخصوص هم داشتند. انجا امید روشن من بود. روشن ترین امیدم. هفته ی دیگر گفتند سرمایه گذار تصمیم گرفته کاربری مکان را تغییر دهد.
.
یک دفتر روزنامه هم بود در خیابان بیش از اندازه سربالایی و بالابلندی ابن سینا که مدیرش در من آرزوهای بزرگ ایجاد می کرد. آرزوی داشتن اتاقی برای نوشتن و گوشه ای برای زیستن. من اتاق را هر روز که به دفتر روزنامه می رفتم در سرم می پروراندم. بعد از چند جلسه مدیر با من قرارهای بعد از ساعت کاری می گذاشت. یعنی بعد از ساعت 6 که هیچ کس داخل ساختمان نبود. با من حرف می زد و می گفت باید خط قرمزها را برداشت و.. به نوعی می خواست با من بخوابد. زنش هم همانجا کار می کرد. از انجا هم امدم بیرون.
.
یک جایی هم رفتم در نارمک برای یک کار بی ربط که چون کار در منزل بود به نظرم بسیار قابل توجه بود. درست کردن برگه های کاغذی برای گل های تزئینی. گل هایی عجیب که در خانه ها و در لابی ساختمان ها می گذاشتند. برای رسیدن به کاغذ مخصوص گل ها باید یک روز حمام را گرم و مرطوب می کردی و کاغذ و م واد را به آن شکل مطبوع درمی آوردی. کارم را انجام دادم. محیط کاری آنجا پر بود از زن های خانه دار. من و دو نفر دیگر تنها دانشجوهای انجا محسوب می شدیم. ورق کاغذم به طرز شگفت انگیزی خوب درآمده بود و خانوم به شدت آرایش غلیظ و شارلاتان مدیر مسئول از من و استعدادم و کاغذم خیلی تعریف کردت. انجا را خودم ول کردم. کار حال به هم زنی بود. رفتارشان مزخرف بود.
.
یکی از کارهای دیگری که رفته بودم در آزادی بود. می رفتم جعبه سازی و کارت پستال یاد می گرفتم و در آگهی شان نوشته بودند بعد از آموزش د رهمینجا مشغول کار می شوید. بعد از اموزش اما خبری از مشتری نبود.
.
-----
خیلی خیلی از نوشته ی زیدی دور شدم. بله یک نوشته خوب، شما را از خودتان جدا می کند. همه ی شما را تا حد هزار سال پیش نشتخوار می کند و بالا می آورد.
خیلی خیلی از نوشته ی زیدی دور شدم. بله یک نوشته خوب، شما را از خودتان جدا می کند. همه ی شما را تا حد هزار سال پیش نشتخوار می کند و بالا می آورد.
.
"فکر به اینکه با یک اثر هنری جفت و جور شده باشی یکی از معدود بطالت های بی خطر بشری ست."
"خواننده ی ایده آل لودن هیجان آور است. مثل برخورد کردن با یک آدم تازه."
.
ناباکوف می گوید: اثر هنری هیچ اهمیتی به جامعه نمی دهد. فقط به فرد فرد ادم ها اهمیت می دهد. به شخص خواننده."
.
"ح" منتظر من است تا کیکی که از پاریس باگت گرفته رو به روی آبی خانه مان جشن بگیریم.
دیدگاهها
چقدر قشنگ نسبت خودت با زیدی رو نشون دادی.
خیلی لذت بخش بودن این یادداشت و این جوری پرسهزدن در دنیای خواست و خیالاتت...
و قسمت دوم آه که چقدر تجربهی مشترک از بیگاری...
قسمت سوم: دقیقاً فرد فرد! مسئله همین است