خانوم میم من را بغل کرد. حتی من را بوسید. برای اینکه به او گفتم مادرم سرطان دارد و یک خرچنگ توی سینه اش زندگی می کرد. بله این را گفتم. واین یکی از دروغ های هر روزه ام برای نوشتن یک داستان همراه با اتفاق و خونسردی نبود.
اما مسیله هم این بود و هم این نبود. این را که گفتم فکر نمی کردم اینچنین تاثیری روی خانوم میم 70 ساله با 5 دکترای فلان از فلان دانشگاه های امریکا وکانادا و دختر فلان آیت الله بزرگ بگذارد. این را برای آغوش او، برای لبخند اونگفته بودم. مدتی بود گورم را گم کرده بودم و هیچ جایی نبودم. مدتی بود که می ترسیدم. نه اینکه تمام شده باشد.هست هنوز.اما می خندم وتف می کنم توی صورتش... رد گم می کنم وهمه گول می خورند حتی گاهی خودم. بله این مدت نبودنم هزاردلیل داشت. دلایلی که نمی شود با کلمه هایی در طول دو دقیقه شرحش داد. دلایلی که حرم می خواهند و محرم. بله. این ها را باید به خنده خورد کنید و چرخ کنید. پس تنها دلیلی که می شود دست کشید روی آن، تنها دلیلی که عقل های بارور و منطق پسند ان را یاری می کنند همان را باید بگویم. فقط همان است. اما فقط همان نیست. چطور این فقط را باید گفت. نمی شود.نمی گویم...ز