هزارتوهای بورخس را امروز تمام کردم. وقتی از وسعت دیوانگی های ساختگی این آدم خواندم حیرت کردم. یعنی خیلی از وقایع تاریخی را به شیوه ی ترسناکی از خودش ساخته و از خودش دراورده. یک پند خوب هم داد. گفت نویسنده های معاصر از ماجراهای معاصر ننویسید. ملت مینشینند انگلولک می کنند داستان تان را واز تویش غلط درمی آوردند. غلط های فاجعه. بورخس این حرف ها را می زد.

می گفت دوزاده سال است که نمیتوانم بخوانم وبنویسم. کور شده بود. ادمی که تمام زندگی اش در کتابخانه های جهان بوده کورشود. من فکرمیکنم تلخ ترین حالت زندگی من فقدان دست و چشم است.

هزارتوها اوالین دیوانگی بشری بوده اما خودش گفته بود در آن سال های آخر که دیگرحوصله ندارد ونمی خواهد از این داستان های لابیرنت و مازگونه و آینه وار بنویسد. گفته تلاش می کند هی ریال تر بنویسد و ماجراهای واقعی.

خیلی هم جالب درمورد داستان های اول خودش می گفت وای اون که خیلی چرت بود. از این نگاهش خخیلی خوشم آمد. آدم باید با خودش اینجوری باشد. همین نگاهش به کارهای خودش خیلی از طرفدارانش را برآشفته می کند. اما اوحوصله ی قرتی بازی های فرهیخته طور را ندارد.

ح گفته بود اگر بورخس را دوست نداشته باشی باید در ازدواج مان بازنگری کنیم. امروز وقتی زنگ زد گفتم همه اش تمام شد. ذوق داشت حرف بزنیم. دوستش داشتم. با هم چخوف را دوست نداریم وبورخس را دوست داریم. خوب است. آن موقع ها ولی نمی دانستم. بعد از 5 سال می دانم. کشف های ریز نامریی.

باید چند بار دیگر خودکتاب را بخوانم. این پی دی اف دزدی بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید