آگوتا کریتسف می خوانم واز این همه سادگی وموجز بودن و بی غل و غش بودن نوشتارش از زبان دوقلوها لذت می برم. فکرمی کنم کتاب "مردن با راهنمایی گیاهاندارویی" سبک روایی و لحن کور بودنش را بسیار مدیون این کتاب است.
اما با خواندن، با آفتاب، با قدم زدن در شهر، با کشف جایی که دیروز کشف کردیم و با او رفتیم- که تاریک بود وبار بود و کتابخانه وصندلی های چوبی و مبل های بزرگ به سبک فرندز داشت- با همه ی زیبایی های دنیا ناراحتم. خجالت می کشم.از خواندن. از کشف کردن، از لذت بردن از ادبیات، از فارسی ای که می ترسم روی جنازه اش زندگی بسازم، از همه ی این ها تک تک غمگینم. 
غم و وطن و مرزوخاک وتمام چیزهایی که داعیه ی نوستالژی وسانتی مانتال را با خود حمل می کنند، من را زخم می زنند. پنجره را باز کرده ام. بوی خاک می آید. بوی دریای شور و مرطوب، صدای پرنده ای که مینشیند روی تیر چراغ برق به عادت مانوس و آنقدر بلند می خواند که از تمام جوارحش، از تمام اعضای بیش از اندازه نحیف اش بعید است من را غمگین می کند. تلخ است که از همه ی زیبایی ها وطراوت های جهان، غم ببارد. غمی که از درون تو می جوشد وزنده است و تلخ می کند هرچه را که به درون تو راه می یابد خواه صدای پرنده ای باشد یا بوی رطوبتی از حوالی تابستانی که مطبوع است و ادم با خودش می گوید آن سرمای روانی به تابستان 22 درجه م ارزید.
.
بر گور وطن می گریم. وطن من اما آنجا نیست. وطن من فارسی ست. وطن من کلمه است و زبان وهمه ی تلخی از این نقطه است که آغاز می شود. به کریتسف فکرمی کنم. به نوزادی در بغل و کار کردن در کارخانه ای و گوش دادن به زبان فرانسه برای 16 سال ودر نهایت در 50 سالگی شکوفه دادن قصه هایش...
.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید