مدت هاست که می خواهم از آن صبح آفتابی بنویسم. اما آنقدر باران بارید و ابر شد و طوفان شد که انگار همه ی آفتاب و صبح و امید را از یاد برد. یادم می آید آرزوهایی داشتم. کی بود آرزوهایی داشتم و دنبالشان می کردم؟ تا چند سال پیش بود شاید. ارزوهایی که می دویدمشان. که نور بودند و روشنایی. بعد خالی شد. بعد ماند چیزی برای هر صبح گشودن چشم هایم که دپیرتر می شوند. نقطه ی پیری هستند. نقطه ی کهنسالی. نقطه ای که می توان سال های کهنه شده را با آن ها اندازه گرفت. برای من با هر کلمه که می نویسم و می خوانم با هر ثانیه که دوری شان را به یاد می آوردم و فراموش می کنم یه نقطه توی چشمم پیر و پیرتر می شود. یک نقطه ی سیاه بسیار کوچک که هرگز برای دیگری دیده نمی شود. امروز توی چشم های مژه هیا بسیار پیدا کردم. همه شان  ریخته بودند. بلند نیستند دیگر. بودند یک زمانی. خیلی بودند. روغن زیتون بهشان می زدم. دیگر تمام شده اند.

هر شب خواب می بینم آنقدر پررنگ و واقعی هستند که نمی دانم کدامشان را نام به خواب بگذارم. خواب هایی که جان دارند و استخوان و روح. خواب هایی که قصه می شود نوشت از ان ها. خواب هایی با ادم های جدید. و چشم پر آب. صبح با چشم های پر آب بیدا شدم. مثل این بود که شب را ، خواب را، بیداری را گریسته باشم. دیشب به او گفتم ما دوست صمیمی مان را در شرایطی سخت تنها گذاشته ایم. ما پشت دوستمان را خالی کرده ایم. و او عمه اش مرده بود. برایش داستان " کورتانا می چرخد." را خواندم. به خط آخر که رسید هر دویمان گریه کردیم.

آن روز صبح یک هفته ی پیش بود که آفتاب باریده بود روی رگه های دیوار اتاق. بیدار شدم. یکی از آرزوهایم افتاده بود روی صفحه ی موبایلم. فقط باید امضا می کردم. ظهرش با ریحانه و مامان حرف زدم./ تمام ظهر را. نیمی از عصر را.. خیلی حرف زدیم. توی تهران بودم انگار. در خانه بود. تا ساعت چهار حرف زدم. پر شده بودم. دوباره پر شده بودم. خالی ام را جان بخشیده بودم. هندوانه ها در خانه پخش پلا بودند و میم درد م کشید و نیم دانست کجا چیزی را گم کرده است.

بعد هم با ح غذا درست کردیم. بعد از مدت ها غذایی خوب درست کردیم. گوشت و پیاز و گوجه سرخ کردیم. خوب شده بود. آفتاب هم بود. شب اما باز هم چیزی خالی بود. چیزی خالی که در من زندگی اش را شروع کرده است. که آرام آن گوشه نشسته است. نمی دانم بی خطر است یا اسمش را باید گذاشت آرامش قبل از طوفان یا چیزی برای روزی که نمی دانیم کی است؟ اسمی ندارد. شکلی ندارد. هیچ طعم و بویی هم ندارد. فقط خالی ست و گاهی جا به جا می شود. از گوشه به مرکز. از مرکز به کنار. از پنچره روی طاقچه و... و هست. و هستندگی اش را به من نشان می دهد. بی حجم  و جان دار...

دیروز بعد از یک هفته دوباره نامه شان آمد. خوشحال بودیم؟ سال ها برایش تلاش کرده بودم. لحظه های پر شوق و خروشی را با هم طی کرده بودیم. زیست بودیم در کنار هم.

گریسته بودیم. نفس کشدیه بودیم. آن ها تکه های از من و سال های تازگی و سبزم را در خود داشتند. خوشحال بودم؟ خوشحال بودم؟ این سوال را آن "خالی بی حجم" می بلعد. تازگی ها دهان باز کرده. دهانی بزرگ، دهانش شکل ندارد. دهانش بی طرح است اما می بلعد و هضم می کند و ناپدید. او دارد جان می گیرد و بزرگ تر می شود. او هست و تمام ماجرا این است.

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-05-16 22:11
پاراگراف آخر خبر از زایش میداد.
به خیر باشه:)))
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید