آن روز مثل یک رویا آغاز شد. از خواب بیدار شدیم و چیزی را که در خواب دیدیم ظاهر کردیم. یک کیک شکلاتی بود که با آژانس رفتیم وبرگشتیم و جلوی رویمان بود. من عکس آن روز خواب آلود را دارم. حافظ می گوید ما جهان را با چشم های خواب آلود می بینم و من دوست دارم خودم را به خواب بزنم. مثل همان روز. که خواب بودیم و در بیداری قدم می زدیم. مثل آن روز که هوا برای نفس کشیدن کم بود. توی یکی از فیلم کوتاه هایی که این بار در موزه سینما دیدم دختر پسری بعد زا سال ها یک روز در شهر با هم می گردند و در نهایت پسر بازمی گردد به ماشینش. پنجره ی ماشین را پایین می دهد و با تمام وجود نفس می کشد. اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است. اینجا هوا کم است. هوا کم است و من روی پله های سرد می نشینم وهمه ی داغی ام را پخش می کنم روی مرمرهای سفید. خوش خیالم که فکرمی کنم همه ی داغی تن را سپرده ام و فرار کردم و هزار آسمان و اقیانوس دورتر شده ام. تن اما زمان و مکان و وطن شخصی خودش را دارد. تن فص هایش را دور از پاییز و زمستان پشت پنجره می سازد. تن، همه ی پنجره هایش را باز کرده بود و همه ی هوای غروب رو به شب را می بلعید. تن، داغی اش را ریخته بود توی تک تک انگشت هایش. تن، خانه کرده بود در سرزمین بابِلی که از همان لحظه خشت اولش ساخته شده بود. تن نمی توانست بی خیال شود حالا کیلومترها خواب و عقربه باشد این میان. تن، از خودش نفس می گیرد. از خودش هوا میسازد. تن.تن.تن....
غاده السمان نوشته بود دوستت دارم. خیلی دوستت دارم. بیشتر از همه ی گناهانم...