امروز تمام سعی ام را کردم که بزنم بیرون. باید راه می رفتم تا روی اپلیکشن سلامت موبایلم را کم می کردم. 6000 هزار قدم. آن روز 12 هزار قدم راه رفته بودم.
اما داستان ها و آفتاب و اتفاقات روی رودخانه، من را دربند نشستن و نگاه کردن و زیستن کردند. کتابی میخوانم به اسم صدای سوم ترجمه ی احمد اخوت- راجع به داستان نویسان نسل سوم آمریکایی ست. چقدر این کتاب مفید است وچقدر آموزنده.
.
داستان های رونالد بارتلمی را می خوانم و حوصله ام سر می رود. ضد داستان هایی هجویه مانند که عنوان پست مدرن به آن ها داده اند اگرچه خودش زیر بار نمیرود. داستان های مدرسه- شهر کلیسایی- اوژنی گرانده- بالزاک- مرگ ادوارد لیر- همه ی داستان ها ضد داستان های این شاهکارهای ادبیات انگلیسی هستند و به نوعی همه شان را به سخره می کشند.در ابتدای کتاب هم آمده است که کارهای بارتلمی را نمیتوان دوست داشت اما از طرفی نادیده هم نمی شود گرفت شان.
.
داستان دماغ مادربزرگ رابرت کورو هم یکی از آن بی مزه های لوس بود. به سخره کشیدن داستان گرگ و مادربزرگ و...
. چرا نمیتوان این داستان ها را دوست داشت؟ باید سوال مهمی باشد.
.
اما امروز یکداستان خیلی خوب خواندم. سفر قلب از جیمسون بروان که معتقد به مکتب بازگشت در داستان نویسی ست که باید به فضاسازی و جزیی نگاری و طرح های کمرنگ چخوف بازگشت. داستانش یک ایده ی بکر داشت و یک پرداخت ساده. بی حادثه اما تکان دهنده.
.
دیروز با ریحانه حرف می زدیم.از گل می گفت واینکه برای ارشد و راهنمایی پیش بچه های دانشگاه تهران ورتبه های یک تا ده رفته است اما ناامید و با گل و ماری جوانا خوشحال وراضی. - در این گیتی سراسر گر بگردی خردمندی نیابی شادمانه- از طرف دیگر دوستان دانشگاه آزادی وپیام نوری و آدم های دورادوری که خیلی هم دوست من نیستند را می بینم که چقدر به خود غره اند وشادند و می بالند به وضعیت سرشار از نادایی و به زعم خود دانایی شان. یکی بود که دانشگاه آزاد یکی از شهرهای خیلی داغان ایران درس خوانده بود و کلا هم در همین سیر بیمار، خودش را تا امریکا کشانده بود و از کتاب سوزی و فلسفه می گفت. خنده ام گرفته بود و حالم داشت بههم میخورد.تهوع یعنی دیگرانی از این دست.
.
ریموند کارور می گفت: پدر دوستت دارم به خاطر سیگار و رودخانه هایی که من را برای ماهیگیری به آن ها بردی. سیگار وگل را که می گفت یاد حرف های ریحانه افتادم. صبح بیدار شدم ودیدم برایم دو تا دایره گذاشته است. دایره های شگفتی ومردی برای تمام فصول و خنده و حرف و قصه های او. قصه های دانشگاه و کتابخانه وفضای بیمار افتاده به جان جوانه های ناگزیر... - با رویش ناگزیر جوانه ها هیچ نمیتوان کرد-
پدرم شعری سروده بود. ما خندیدیم و شعرش را حفظ کردیم. - علفی هرزه نیست در عالم ما ندانیم وهرزه نام کنیم.-
و شعری دیگر از شفیعی کدکنی که به دانه گندم و امید عبورش از زمستان دل داده است.
.
امروز مصاحبه ای از الکساندر همن میخواندم. همان دوست نویسنده ی مغرور بوسنیایی. می گفت بعد از جنگ بوسنی،خیلی از نویسنده های ما آواره شدند و حالا در سراسر دنیا پراکنده اند و به زبان های غیرمحلی می نویسند.
خودش هم که از 27 سالگی به آمریکا امده و به زبان انگلیسی کتاب هایش را مینویسند.
آوارگی برای نویسنده یعنی همین. یعنی گذر و هجرت از زبانی که خود گرفته است و بیتوته کرده است در آن و پشت و پناه ش است. این جمله را خط کشیدم. های لایت زرد کردم و به پنجره و آفتاب روی آبی رودخانه خیره شدم. مارش نظامی بود و کشتی های کوچک یک کشتی آهنی بزرگ را اسکورت می کردند و چند هواپیمای جنگی هم در حال پرواز بودند.
.
از لک لک ها میخوانم. پرنده هایی که روی یک پا راه می روند و با تانی، قدم می زنند.آن ها چهارده هزار کیلومتر را پرواز می کنند.قصه ی یکی از لک لک ها را برای او تعریف کردم. داشت مقاله اش را می نوشت که تا جمعه بیشتر فرصت نداردبرای تحویل دادنش. بلند شد و آمد پیش من نشست. از جفت بودن وپرنده ها گفت واینکه دلش برای لک لک خیلی سوخته.
.
سونا بخار، رنجوری و شادمانی ست. هر دو را با هم دارد. یک تلفیق ایده آل است.
.
دیروز یک داستان خیلی خوب از کوین مافت خواندم. قصه نگاری های واقعی که لیلا نصیری ها ترجمه اش کرده بود. پدر و پسر هر دو نویسنده اند وهر دو دارند از رابطه ی پدر و پسر مینویسند. خیلی با دقت و زیرلایه های مخوف، همه ی رابطه و پس و پناه شان را شرح داده بود. و قوانین ششگانه ی هاجت که در نوشتن خیی سراغ خودتان نروید. خیلی به قبرستان سر نزنید که حالت آه وناله در داستان تان راه بیندازید.
.
گروه چهارنفره ی دونون و میم و ر را به آیمو انتقال دادیم.اسباب کشی از تلگرام به آیمو. گروهی که هر روز در آن حرف داریم و پیام های صوتی و نوشتاری و قصه رد و بدل می شود. گروهی برای واگویه و حدیث نفس در آینه و برای نوشتن وبی هراسی.
.
مستری می خوانم. مستری چقدر خوب است. چیزهایی ست که انگار همیشه می دانسته ایم. همان علمی ست که سقراط میگوید در ما بوده است. ازلی ست اما نیاز داریم یکی پیدا شود و دست مان را دوباره بگیرد و چشم مان را دوباره باز کند به چگونگی یاد گرفتن.- آهستگی، راز همه ی زندگی ست.- یادت نرد. آهسته باش.
.
راستی، وقتی بزرگ بودیم آن تایلر را فعلا کنار گذاشتم. کتاب حجیمی بود که بیش از اندازه شخصیت داشت و کمی تا اندکی خاله خان باجی بازی هایش زیادی بود. گرچه داستان خانواده ی مصنوعی آن تایلر یکی از خوب هاست. اما به جایش دکتر نونزنش را بیشتر از مصدق دوست دارد را شروع کردم. چقدر خیال انگیز و پر قدرت است. نویسنده اش سی سال است در آبمان زندگی می کند و کلا نوشتن هم آنقدرها برایش جدی نیست. مهندس راه و ساختمان است و سه کتاب بیشتر ندارد.
.
دیدگاهها
باور کنی یا نه، آدم های احمق مشمئز کنندهی بیشتری دیدم در همین دانشگاه تهران، ملا جزوه بنویس ها الکی خوش گذران های به اصطلاح با سواد و با هوش، که درکی از ساده ترین مسئلهی زندگی خود هم نداشتند چه جهان، آن هم نه توی دانشکده فنی توی علوم اجتماعی، ادبیات و هنر...
بیهنر ترین آدمها و بی فکر ترین ها و کله پوک ترین ها رو دیدم.
نمره الف بودن کسی، هیچ وقت پیش من اعتباری نداره، همینطور که از کجا و چه دانشگاهی میاد، تا وقتی که اون آدم بتونه خارج از فضا و محیطی که بهش هویت و شکل میده خودش چیزی باشه، کیفیت جداگانه و مستقلی داشته باشه. تنها اینه که برای من ارزشمند در مورد آدما.