Reality is a very subjective affair. I can only define it as a kind of gradual accumulation of information; and as specialization. If we take a lily, for instance, or any other kind of natural object, a lily is more real to a naturalist than it is to an ordinary person. But it is still more real to a botanist. And yet another stage of reality is reached with that botanist who is a specialist in lilies. You can get nearer and nearer, so to speak, to reality; but you never get near enough because reality is an infinite succession of steps, levels of perception, false bottoms, and hence unquenchable, unattainable. You can know more and more about one thing but you can never know everything about one thing: it’s hopeless

دیروز آقای زاگربی در جلسه این نوشته از نابکوف را خواند و من بسیار عاشقش شذم. آقای زاگربی کیست؟ نمی دانم راستش اسم و فامیلش چیست. یعنی می دانستم اما یادم رفت و همین شد که تصمیم گرفتم خودم برایش اسمی انتخاب کنم. به دلیل لهجه اش که شبیه روس ها و اوکراینی هاست به وقت انگلیسی صحبت کردن و "ز" اش زیاد می زند او را تبدیل کردم به آقای زاگربی.

او بهترین مجری هاردتاک نیویورک است که در کتابخانه رو به روی آدم های مثل جومپا لاهیری و الکساندر همن می نشیند و ان ها را به چالش می کشد. مثلا به جومپا گفت در چهل سالگی به دلیل تصمیم جدی اش برای زندگی کردن در ایتالیا، دچار مدلایف کرایسیس شده. بحران نیمه ی زندگی.

. آقای زاگربی این را خواند و من یادداشت کردم و خیلی خیلی خوشم آمد و همان لحظه پرتاپ شدم به یکی از گفته های سوفسطاییان. نمی دانم دقیق کدامشان بود. پروتاگوراس بود یا گرگیاس. من را برد به آن دوردست خیال و سال اول دانشگاه. اما خیلی سریع از تهران و دانسگاه و 18 سالگی برگشتم و افتادم در نیومکزیکو و نوشته های گابریل گارسیا مارکز.

چطور؟

خوب واقعیت این است که از یک خاطره ی دیگر که در وبلاگ عباس صفاری شاعر ارزشمند فارسی زبان خوانده بودم. نوشته بود روستایی ست در مرز آمریکا و مکزیک که قدیس های عجیبی دارد. مثلا قدیس گرین کارت دارد که مهاجران غیرقانونی به او توسل می جویند و برای او نذرهایی درنظر می گیرند. بعد در کنار مجسمه ی این قدیس، قبرستانی ست که مردم عکس گرین کارت هایشان را بالای سر هر قبر کپی کرده اند.

در همین روستا، قدیسی ست که به نام قدیس مخدر که رهبران بزرگ کارتل ها مثلا یکی ش همین نارکوز و پابلو اسکوبار خودمان هر ساله به آنجا می رفته و میلون ها دلار پول پای ضریح حضرت مخدر می ریخته.

خلاصه روستایی ست پر شده از این دست امامزاده ها.

بعد یک جایی مارکز بیچاره گفته بابا من واقعیت هایی که می بینم را می نویسم ملت اسمش را گذاشته اند ادبیات جادویی.

 می خواستم بگویم "واقعیت" آنطور که ناباکوف با مثال گل لیلوم شرح داده و انطور ساده و صمیمی که مارکز گفته است امری ست نه چندان جهان شمول.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید