من به جای دست دادن، بغل کردن را ترجیح می‌دهم. دوستانه‌تر و عمیق تر است. دست دادن برای معامله و مذاکره‌ است تا دوستی.
از دور همدیگر را دیده بودیم و هر قدمی که من می‌رفتم جلوتر و او می‌آمد به سمتم، برای هم لبخند میفرستادیم. هی آنکه آنجا ایستاده‌ای، درست است که اولین قرارمان است اما آشنایی، آشنا. کنار حوض ایستاده بود، رو به روی عمارت موزه‌ی سینما و من از کنار ردیف گل‌های کوچک کنار جوی داشتم به طرفش می‌رفتم. وقتی رسیدیم به هم، یکدیگر را بغل کردیم. هیچ مکثی، هیچ تعللی. خیلی روشن بود همه چیز.
بعد پرسید هوای آزاد رو ترجیح می‌دهم یا اینکه برویم داخل کافه بنشینیم؟ گفتم خوب معلوم است داخل کافه، برای اینکه بیرون ممکن است گربه‌ای چیزی مزاحم آدم شود. خوشحال شد، گفت امیدوار بوده همین را بشنود، چون او هم دلخوشی از حیوانات ندارد. یا چیزی شبیه این. 
رفتیم داخل و نشستیم، لب پنجره نشسته بودیم، هیجان‌زده بود و از سپیدی نوک کوه دماوند حرف زد و اینکه چقدر آنجا را دوست دارد. گفت به نظر بهترین کافه‌ی دنیاست نه؟! 
نشسته بودم مقابلش و تازه کمی اضطرابم شروع شده بود. اضطراب آدم جدید و آدم‌های بعدی که قرار بودند از راه برسند. نخواستم مخالفتی چیزی بکنم. گفتم جای خوبیه. 
برایم تعریف کرد که همین پیش پای من، یکی از آشنایان قدیمی را دیده، یکی از بچه‌های دانشکده، گفت تو باید بشناسیش.
من از کجا باید میشناختمش؟! 
ادامه داد که خیلی این دیدار سرشوقش آورده، لبخند قشنگ و بزرگی داشت. موقع خندیدن ردیف دندان های مرتبش پیدا می‌شدند و با دست و دلبازی می‌خندید. 
بعد مشخص شد که من هم باید حرف میزدم، چون به هر حال نمیشد صم و بکم بنشینم و طرف بگوید به به چه آدم دلپذیری، باید یک کاریش می‌کردم. برای همین شروع کردم مذخرف گفتن، هیچ کدام از حرفهایم را یادم نیست. خوشبختانه مثل هر آدم عاقلی، چرت و پرت‌هایی که گفته ام را زود فراموش می‌کنم. 
خوبی ماجرا این بود که به هرحال توپ توی میدان او بود، برای غذا پیشنهاد یک بشقاب را داد. قرار شد با هم اشتراکی بخوریم. 
بشقاب را که آوردند، دیدم یک چیز خرچنگ‌طور بزرگی (که احتمالا شاه‌میگو بود) وسطش است و اطرافش تکه‌های استیک گوشت و مرغ گذاشته‌اند و با چند جور هویج آب‌پز و سیب‌زمینی تزئین اش کرده ‌اند. 
صبحانه نخورده بودم و به دلم یک ناهار پر و پیمان را صابون زده بودم. اما نمی‌شد کاریش کرد. سعی کردم مودبانه آن موجود دریایی را عقب بزنم و بفرستم سمتی که او نشسته است. (دست‌کم از بویش آزاردهنده اش در امان بودم) و یک تکه گوشت کوچک را در دهانم گذاشتم. 
کمی بعد متوجه شدم او هم تقریباً دارد همین کار را می‌کند. معلوم شد او هم به اندازه‌ی من از غذای دریایی بدش می‌آید. صاحب کافه آمد و شاه‌میگو را برداشت برد. چند تکه گوشت و مرغ و چند تکه سبزیجات باقی مانده بود که باید با هم می‌خوردیم. نمی‌شد اسمش را گذاشت ناهار، اما باعث شد که یخ هر دوی ما بشکند و یادمان بیاید از اول کار با هم یک اشتراکاتی داشته‌ایم که کار به این دیدار کشیده است. 
برای او نه، حداقل الآن (یا به طور دقیق تر از وقتی مهاجرت کرده) دیگر نه، اما برای من دوستی کردن با آدم های محازی، هر اندازه هم که دنیای ذهنی نزدیکی داشته باشیم، خودش یک چالش بزرگ است که معمولاً دست به آن نمی‌زنم. اما در مورد او چیزهایی وجود داشت که ابتدا به ساکن باعث شد فکر کنم چیزی بیشتر از آشنایی مجازی‌ست. 
ما با هم به یک دانشکده رفته بودیم، یک رشته را خوانده بودیم و سر استاد های یکسانی نشسته بودیم، حتی گاهی اوقات در تاریخی که به‌طور دقیق به یادش نمی آوردیم به اندازه‌ی دو نیمکت با هم فاصله داشتیم. بزرگ شده بودیم و زده بودیم به چاک. او رفته بود دانشگاه هنر، سینما خوانده بود، بعد کتاب داستان چاپ کرده و بعد هم رفته بود نیویورک. 
سال‌ها گذشته بود و حالا دوستی‌ و دلمشغولی مان با کلمات، ما را به هم ربط داده بود. 
نشستیم و با هم چیزهای مشترک را شمردیم: ۱- از فضای یکسان می‌آمدیم. ۲_ از گربه‌های مزاحم خوشمان نمی‌آمد۳_ از خوراک دریایی حالمان به هم می‌خورد. 
بعد هم معلوم شد که ترس‌های مرض‌گونه‌ی مسخره‌ی مشترکی داریم مثل از خیابان رد شدن. 
تا اینجا خیلی خوب پیش رفته بود. 
داشت می‌گفت که چقدر در دوران دانشکده از من می‌ترسیده و من مشغول تعجب کردم بودم که آن دیگری هم رسید. 
نسیم سایه‌ی براق روشنی زده بود پشت پلک‌هایش و رفتارش خیلی صمیمی بود و از همان اول هم گفت که قصد دارد زودتر برود. بعد نشست و  راضیه به او یک کاسه تبتی داد. برای من کتاب تساروکی و سال‌های زیارتش را آورده بود و همینطور سه تا شکلات تخم‌مرغی که جلد زروقی داشتند و دو آب‌نبات چوبی. من هم به او لواشک خانگی دادم. بعد فکر کردم این دیگر چه کاری بود؟! ای لواشک هایی که توی کیسه پلاستیک معمولی پیچیده بودمشان و کم بودند و آنقدری هم خوشمزه نبودند. می‌شد یک چیز بهتری می‌بردم یا اصلا نمی‌بردم. چند وقت قبلش یک ماگ برایش ساخته بودم که وقتی داشتم براندازش می‌کردم از دستم افتاده و دسته‌اش شکسته بود و وقت نداشتم که باز چیز دیگری درست کنم که اختصاصی برای او باشد. موقع بیرون زدن از در، یادم افتاد که یکبار گفته بود در نیویورک لواشک نیست و این شده بود که لواشک های کاملا غیر اختصاصی را از توی یخچال برداشته بودم و پریده بودم توی اسنپ.
وقتی نسیم نشست، راضیه به او گفت که من هم اهل ادبیات هستم. نسیم اولش نگاه پرتردیدی به من انداخت. توی دلم گفتم مراقب نگاهت باش دختر...ولی بعد خیلی زود قضیه را پذیرفت و گرم گرفت. خیلی زود شروع کرد پیش کشیدن مسائل شخصی، شاید چون عجله داشت یا به طور غریزی می‌دانست من قابل اعتمادم یا یک چیز دیگر.
با نسیم، دیگر آن اضطراب من به کلی از دست رفته بود، اشتهایم همین طور، پس نگرانی از بابت غذا نداشتم. بعد نسیم هم گفت که چقدر مثل ما از شماره‌ی یک تا چهار را تفاهم دارد. نشمرد، ولی لا به لای حرف هایش گفت. بعد دست‌های همدیگر را نگاه کردیم. دست‌هایی تقریباً کوچک، با ناخن های کوتاه و جویده شده و لاک های پریده...
هر کس فرم انگشتان مخصوص خودش را داشت، مثل دی ان ای‌ هامان، مثل تفاوتی که در استفاده از کلماتمان وجود دارد، اما همگی طرف مشابهی از صفحه بودیم. و این دیگر توضیح بردار نبود. مینا که آمد او هم همین دست‌ها را داشت. دست‌هایمان را آورده بودیم وسط میز و با شگفتی و تحسین نگاهشان می‌کردیم. لحظه‌ی لذت‌بخشی بود.
مینا را از قبل می شناختم و وجودش مثل دستگاه تصفیه‌ی آب بود. همه چیز را لطیف تر می‌کرد، برق می‌انداخت...
اما نمی‌خواهم اینجا راجع به مینا، نسیم و دیگرانی که آمدند حرف بزنم. بیشتر این‌ها را نوشته‌ام که از راضی بگویم. بدون اینکه حتی به عقب‌ترش برگردم. از اولین سلام تا الآن، که تقریباً هر روز با او در ارتباطم. 
با او از شیراز حرف زده‌ام و شیفتگی اسرارآمیزی که از داستان های شیراز می‌آیند، از ژاپن‌های شخصی مان گفته‌ایم و اینکه او برای خودش صاحب شهری تمام عیار است که آن را گذاشته توی جیب‌هایش و هر جایی با خودش می‌برد، هر جا. نسیم گروهی ساخت؛ «بنویس و هراس مدار» و آنجا مکانی شد که هر روز بیشتر با او و دیگران ملاقات کنم. مثل زیستن در یک سقف و احتمالا این بهترین استفاده ام از اینترنت بوده است. هر بار که وارد گروه می‌شوم مثل این است که وارد اتاقی مشترک شده باشم با دوستانم. اتاقی که در آن نوشته‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم، درباره‌ی چیزهایی ‌که می‌دانیم و نمی‌دانیم حرف می‌زنیم و درددل می‌کنیم و پشت سر کسانی که دوستشان نداریم با فراق بالی حرف می‌زنیم. از هیجاناتمان، از اتفاق های خوب، از ترس هایمان می‌گوییم و هیچ هراسی نیست. اتاق مثل یکی از آن مناطق ممنوعه‌ای می‌ماند که کشورها می‌سازند تا در آن بمب بسازند یا وانمود کنند که دارند بمب می‌سازند. زیرزمینی و امن است و ظرفیتش تکمیل است. باز هم جویا دارم در مورد دیگران حرف می‌زنم، اما دست خودم نیست. نسیم و مینا هم اضلاع دیگری از این دوستی هستند. مثل یک جور نسبت طلایی می‌ماند که بدون هر یکی از ما، شکل نمی‌گرفت و ناقص می‌ماند. 
امروز روز تولدش است، پنج‌شنبه روزی در نوزده آبان به دنیا آمده و از زمان حضورش تا کنون ماه ۴۰۱ بار دور زمین چرخیده است. سی ساله شده است و می‌دانم که برایش سی سالگی بیشتر از یک دهگان است، برای من هم جور دیگری بود. اما قصه‌ی او هیچ ربطی به ماجرای من ندارد. می‌دانم چشم‌انتظار این روز بوده است و می‌دانم که در شهرش غوغایی پرباشده که گاهی از دستش خارج شده‌اند. ساختمان هایی سر برآورده اند و درختانی قطع شده ‌اند در شهرش و این بیشترین چیزی ست که از او می‌دانم.

دور است و تنها دسترسی من و شاید تنها هدیه‌ ای که می‌توانم به او بدهم کلمات است، پس می‌نویسم.
می‌دانم که زندگی اش بین دو دنیا مانده است. من هم قسمتی از دنیایی هستم که این‌طرف مانده، من به اتفاق اتاق مجازی مان...
می‌دانم که رجعتش همیشه به سمت تاریک کلمات است.
می‌دانم که قلب بزرگ و مهربانی دارد و بلد است بعضی غذاها را خوشمزه بپزد. 
می‌دانم که صبح‌ها با طلوع خورشید بیدار می‌شود و آفتاب را دوست دارد. 
می‌دانم که گاهی اوقات شب و روزش به هم می‌ریزد. وقتی که شهر مثل ماهی از دستش لیز می‌خورد و وقتی دو دنیایش مثل دریاهای مطلاطم و طوفان‌زده‌ای به همدیگر برخورد می‌کنند.
می‌دانم که شمس را دوست دارد و دلش می‌خواهد روزی به قونیه برود و در مراسم رقص‌ سماع شرکت کند.
می‌دانم که از نه گفتن وحشت دارد و تنها راهش برای جواب منفی دادن این است که شروع کند به شوخی و خنده.
می‌دانم که دلش می‌خواهد با شهریار مندنی‌پور دوستی کند.
می‌دانم که بوی مطبوع و قدیمی کتابخانه ها را دوست دارد.
می‌دانم که از لباس های گل گلی خوشش می‌آید.
می‌دانم که گلی (که مرده است)، نقطه‌ی اتصالی ست برای وصل کردن بیشترمان به هم.
می‌دانم که از چیزهای رنگی خوشش می‌آید مثل رنگین‌کمان و آسمان صاف را دوست دارد.

می‌دانم که از مردهای خوش‌قیافه خوشش می‌آید

می‌دانم که بورخس را دوست دارد و مبهوت لویی فردینان سلین است و روزگاری شیفته‌ی جومپالاهیری بوده است.
می‌دانم که در داستان هایش، راوی آدم‌هاییست که مهاجرت کرده اند و تکه پاره شده‌اند. هویت هایی چندگانه...
لحن و تن بالای صدایش وقتی خوشحال است را شنیده‌ام و همینطور وقتی آنقدر نشاط از دست داده که به آرامی حرف می‌زند و دلش می خواهد با همه چیز قهر کند و سکوت کند.
می‌دانم که مدل موهایش و سبک آرایشش از وقتی دختر بیست ساله‌ای بود در دانشکده هنوز تغییر نکرده است.
می‌دانم که چشم‌های روشن نگرانی دارد که با این حال، بیشتر اوقات شادی را منتشر می‌کنند.
چیزهایی هست راجع به او که می‌دانم و خیلی چیزهاست که نمی‌دانم. 
امشب تولدش است و برایش می‌نویسم، برای خودم و برای دیگر دوستانمان که بگویم چقدر قدردان این دوستی هستم. که چقدر بودنشان در زندگی من «سطری برجسته» بوده است. که چقدر از وقتی هستند زنده تر شده‌ام.
و چقدر دلم می‌خواهد بیاید و با هم بنشینیم دلستر بخوریم و بگذاریم ناهارمان سرد شود و از دهان بیفتد.
به طور ساده و بی‌زحمتی شادمانم که هست، شادمانم که به دنیا آمده است و زندگی کرده و در آخر با من دوستی کرده است.
من بعد از سی سالگی، قوی تر شده‌ام و واقع‌بین تر...نمی‌دانم این آرزوی خوبی ست برای او یا نه...
پس تنها تبریک می‌گویم و می‌گذارم آرزویش تنها بر دوش ذهن زیبای خیال‌بینش باشد، من تنها می‌گویم آمین.

 

جشن پيدا بود ، موج پيدا بود

برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشری*

*سهراب سپهری

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید