گوشه نشینی نام یک سنت عرفانی ست. من به آن دچارم اما نه به مثابه ی یک عرفان که معتقد است به معجزه ای روحانی. من به بیماری گوشه نشینی دچارم. از این بیماری رنج ولذتی توامان می برم. به اندازه ی غم تو را دوست دارم.
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است.
قربانی گوش می دهم. چقدر شعرهایش پر دنیاست. دنیاهای ترد و ظریف.
از زن سی ساله خواندم که در زندگی خانوادگی اش ناکام می ماند و به سمت و سوی عشقی پرشور می رود.رمان از این جهت اهمیت دارد که در تحلیل حالت های روانی زن سی ساله بسیار دقیق و جزئی پرداخته است.
سی سالگی باید فهم رفتن زمان باشد. باید درک این نکته باشد که جهانت را محکم خودت در دست بگیری تا جایی که می شود. زیرا از طرفی فهم این است که نمیتوانی. که نیم بیشترش دست تو نیست. که می برد زندگی تو را با خود. وایستادن و یافتن خودت در کوران زندگی و عددها ودهگان خیلی سخت. سی سالگی دریافت این آگهی ست.
.
لباس ها را جمع کردم.همه شان را. همه را. چند پلاستیک بزرگ شدند. همه را باید بسپرم به دستان مهربان کلیسا. مهربان؟ دین؟ دین همه نوعش برای صلح امده و مهربانی اما چه کرده در عمل. این یکی گفته من برترم ودیگری گفته من...ادم هایش شاید.
لباس ها را جمع کردم ورسیدم به لباسی که تمام آرزوهای بیست و چند سالگی را در خودداشت. لباسی بود که تا چند هفته خوابش را می دیدم. که فکر میکردم اگرباشد چه می شود؟ که چگونه می توان به آن رسید؟ لباسی بود بلند و توری ومشکی که روی سینه اش گل های سفید ومروارید کار شده بود. لباس بی نظیری بود.لباس آرزوها بود.
بعد از خواب و بیداری ونقشه های طولانی و رویای اینکه با داشتن این دیگر هیچ نمی خواهم. که تمام می شود تمام آرزوهای ناتمام من. که واقعا دیگر چه چیزی در جهان می ماند که این همه دل و جان و روح مرا با خود ببرد... او را بهدست آوردم. یک بار یا دوبار در عروسی پوشیدم.عروسی که بود؟ یادم نیست. او در کمدم ماند. او ما من مهاجرت کرد. در تمام این سال ها به امید روزی به عایت بی بدیل بودم تا این لباس را از کمدم دربیاورم. در نیامد.
چشمم به این لباس خورد. باید می رفت کلیسا؟ لباسی که قرار بود آرزوهای منرا به اتمام برساند و از ایران تا دو قاره دورتر همراه من امده و دلخوشی روزی باشکوه را به من می داد باید روانه ی پلاستیک کلیسا می شد؟
پوشیدمش. زیپش تا نیمه های کمرک آمد ودیگر نیامد. همان اتفاقی که وقتی کوچک بودیم برای لباس های مامان میافتاد وهمیشه خیال می کردم مگر ادم بزرگ تر از یک حدی هم می شود؟ باورم نمی شد که در بزرگی می شود بزرگ تر هم شد. بزرگ تر شده بود با گودالی سبز زیر چشم هایم. بزرگ تر شده بودم و آرزوهایم ناتمام نشده بود. لباس را چند تا زدم و فرستادم کلیسا.
.
پ.ن: یک لباس بافتنی پیدا کردم. هدیه بود. نگاهش کردم. نمی شد این یکی را بفرستم به سمت کلیسا. هنوز ناتمام بود. هنوز با هم قول وقرارهایی داشتیم.