اینطور نیست که ادم ها بی دغدغه بتوانند خیال ببافند از استانبول و مراسم رقص سماع و از کشتی روی آب و از بردن بلیط یک میلیون دلاری شان و به رابطه ی داغ و سوزناک مهر بیندیشند. بله اینگونه نیست که همگان این رابطه را در راس جهان ذهنی شان قرار بدهند و روزها را ثانیه ها را بکاوند به جهت روزی که می آید یا...بسیاری باید کلاج بگیرند و دنده و به جاده ها و به بوی دود و به گل فروش ها بیندیشند. به قاره ای بسیار کوچک که آیا جا دارد برای حضور آن ها که بشود یا نشود. اینگونه است خیلی از سکوت ها...

 

.

یادداشت های کوتاهی که نباید از دست بروند. که اگر هم از دست بروند هیچ است وهمه چیز... کمی بیشتر از هیچ.

.

دوست دارم تمام این روزها را بنویسم. قبل از اینکه سرد شوند و از دهان بیفتند. 
دوست دارم با او حرف بزنم و برایش ویس و صدا بگذارم و از محتویات کنده شده و باقی مانده ی یک قلب تپنده بگذرم. دوست دارم برایش صدا بگذارم که هنوز و همیشه او را دوست دارم.

 

.

خود را غرق در رویا کردن به جای خواندن مردم در ادبیات. هنر مردن پل موران. در رویای سفید و شیشه ای 

.

غمگینم. در هواپیمای ترکیه نیویورک نشسته ام و تحقیر شدن را دوره می کنم. سلام ایران. گوه به تو که من عاشق توام و این تلخ ترین قصه ی عاشقانه ی دنیاست.

 

.

به سوی سرزمین خالی ام می روم. به سوی سرزمین سفید پر کلمه ام. به سوی میز نهارخوری رو به روی رودخانه ی هادسون که بی قرار نوشتن است. بی قرار شنیدن است. می خواهد از سرنوشت آدم های نیمه ای که روزهاست روی تنش نقش بسته اند باخبر شود.

 

.

صبح را با نور خوشحال پاییزی شروع گردم. آفتاب بود. رودخانهای بود و چند کشتی کوچک رویش دیده می شدند. توی آینه ایستاده بودم که دو درخت قرمز پشت سرم دیدم. باید به انتهای افق پنجره نگاه می کردم تا دو درخت را می دیدم. تصمیم گرفته ام فردا به زیارت این دو درخت سرخ بروم. 
بیدار که شدم ساعت ۷ صبح بود. به ح گفتم حلیم بخر. مثل روزهای دیگر که به پدرم می گفتم حلیم بخر و می خرید. در خانه مان خبری از حلیم نبود. اینی که داشتیم و بیسکوییت مربایی. 
ح رفت و توی گوشم دا ستان گذاشتم و چمدان هارا باز گردم و لباس ها را مرتب چیدن توی کمد. 
داستان خورشید اعلایی بهاره ارشد ریاحی را دوست داشتم. قوی بود و خنثی و با آرامش...
گرانش را خیلی دوست نداشتم . جنبه ی فیزیک ش زیاد بود. 
.
داستان مریم ایلخان را هم در داستان شب گوش دادم و کالباس و پنیر و نان تست را گرم کردم تا نهاری داشته باشم. با این داستان درم گرفت. زندگی مادرم بود. لحظه ای به ذهنم رسید برایش بفرستم توی واتس آپ و تلگرام. فرستادم.
.
حالا که می نویسم خانوم محلاتی نشسته است با یک خانوم آمریکایی و با بداخلاقی و جدیت دارد با او فارسی خواندن مثنوی را کار می کند. جلسه ی آخر است. دل قوی دار و بکن جمله بر او. او بگرداند ز تو درها رو...
.
رفتم حمام و سونا و چند داستان از چهار و نیم اکتاو و سی و سه پل خواندم.
داستان دکتر خیوه ای و داستانی بعدی اش. 
.
زیر آفتاب نشستم و روی صندلی آبی و نور آفتاب می ریخت توی استخر و آبی آب.
.
چمدان ها را جمع کردم و چیدم. کتاب ها را چیدم زیر صندلی و کتاب های تازه را چیدم توی قفسه ی تازه. شوق کتاب های تازه و خواندن شان.
.
.
خوابیدن و بیدار شدم و بیحال شدم و هرچند دقیقه 

 

 

.

.

امروز آفتاب است. حالم خوب است. صبح با گریه بیدار نشدم. یک هفته ی قبل از پریود سیگار و گریه مرا نجات می دهد. نجات هم که نه... تظاهر به نجات... اما امروز با همه ی مه ای که نشسته همه جا را آفتاب گرفته است. آفتاب است و گرم و پر از مه. کاش او بود. کاش دوباره با هم بودیم. کاش همه چیز عوض می شد. کاش... کاش... دیشب خودم را در موقعیتی قربانی قرار دادم. بدنم را لحن و عریان با اشک و اشک... شکستم و صدایش گوشم را کر کرد.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید