گربه ها وسگ ها را شنیده ام باید جیش کنند تا یک مکان را مال خود کنند. من باید نارنگی و هات چاکلت و آبم را و جدیدا نان و پنیر وگردویم را به همراه کتاب و چند برگه همراه خودم ببرم با کیفی به غایت سنگین راهی آنجا شوم و شروع کنم به خواندن و نوشتن تا مال من شود.
مدت هاست میخواهم بروم آن بوک استوری که عکسش را دیده ام.جای نشستن هم دارد.در میان کتاب ها زیستن مثل پیرمرد کور عصا به دست شوخ و شنگ. مثل بورخس که گلشیری نوشته بود نکند رویای پدر کورش باشد؟ نرفتم چون آفتاب بود. چون آفتاب کم است و باید روزهای آفتابی را به سختی توی دست بگیرد. باید حواست را جمع کنی از لابه لای انگشت هایت نریزد بیرون. نمی شد بروم توی شهر و زیر سقف. گذاشتمش برای یک روز بارانی خاکستری که نگاه کردن به آسمان خودش سرچشمه ی غم است.
کیف حصیری پاره ام را که با چسب به هم چسباندم برداشتم. پرش کردم. نارنگی و نان وپنیر و آب و کتاب ودفتر و مجله ولپ تاپ و حوله و... خیلی سنگین شد. اما زیر آفتابم. گاهی بادی می آید.صدای ماشین ها خیلی خیلی زیاد است.انگار وسط خیابان نشیته باشم. با پیرها زندگی می کنم. پیر شده ام. اما مهم نیست.حیاط پایینی ساختمان را از آن خود کردهام.ز