آونگم. در بازگشت همیشگی. در آمدن و بازگشتن به جایی که نمی دانم کجاست. آونگ در بارزگشت. رفتی نیست که آونگ را بسازد. حتی در آونگ بودن هم نیمه کامل م و پرنقص م. آونگم وقتی ح می گوید تمام سال های زندگی را با جمله ی می روم ساخته ای. شوخی و جدی. در شام و نهار و خنده وشادی و غم. من می رفتم. به زبان. که نمی دانستم به کجا باید رفت. دنیاهای زیادی در دست های من زیست می کنند. در سرم جهان های موازی و کج و کوله ساخته و پرداخته می شوند اما برای رفتن کافی نیستند. رفتن اگرباشد آونگم دیگر در بازگشت نخواهد ماند. جای دیگر خود را آغاز می کند. شاید سرگشته گی را.

.

آونگم و به دردی نمی خورم. با زارا و سین و ح در آنجا نشسته بودیم و بحث های جدی آینده نگرانه می کردیم. که چقرد پول باید برای جساب بازنشستگی کنار گذاشته شود که چگونه باید سود بیشتر به دست اورد که برای بیماری و بیمه و... یک کلمه هم حرف نمی زدم. حتی به جایی هم خیره نمی شدم. حتی حوصله ی پرداختن جزییات رفتاری ونگاه و زبان بدن ادم های دور میز را نداشتم. هیچ بودم. بی نگاه و بی کلمه و بی هیچ. زارا آخرش پرسید تو چرا هیچ چیز نمی گی؟ چیز... چیز... چیزی که مربطو باشد به عدد و جدیت زندگی. به کیفیت یگانه ی ساخت خانه و جمع کردن. الکی خندیدم. اما حجم بدنم را از درون حس می کردم که چقدر بی معنی و پر شده از غم. سین که من را بیشتر می شناخت گفت سعی می کند به فلسفه ی زندیگی فکر کند. سر وتهش را با خنده هایی که خیلی هم شبیه به خنده نبود... دفعه ی بعد ینرفتم. ساعت هایی که می توانستم در جهان های کاغذی و سرپناه های خود زیست کنم را برای عددها ریخت و پاش نمی کنم. بله اینجاست که ژست روشنفکری به من می چسبد. سرخوشان بی غم. نمی دانم. حوصله ی فکر کردن به دفاعیه در برابر این مضاف مضاف الیه  مشابه هایش ندارم. آمدیم بیرون. رفتم آندامن سبز کبریتی را گرفتم. عاشقش شدم. به آن فکرمی کردم و از اینکه به رنگی و لباسی این چنین شیفته شده بودم خالم به هم می خورد. این هم مجموعه ی دیگر تناققض های انکارنشدنی. بله آدمی ست و دهلیز تناقض های تازه و ناتمام و کشف ناشدنی اش.

ح هست و به دور می اندیشد. من در رقیق بودن اکنون خودم را بالا می آورم و توی تکه های خودمدست و پا میزنم و در سرم رفتن چرخ می کند اما کجایی ندارد. ادم های بی مصرفی مثل هم باید باشند برای این دنیا. برای رنگ و نور و روشنایی و کورسوی کلمه و لبخند و غم بخشیدن به جهان. خودم را اینچجنین می بینم. خودم را محملی برای دریغ کردن نیز می بینم اما بی مصرف کماکان. بورخس می گوید مثل این است که بپرسید این غروب زیبا به چه درد می خورد. در باب ادبیات و شگفتی اش می گوید. من خودم را گاهی اینچنین نارسیست گونه می بینم اما کماکان  مصرف و فایده و این نگاه پرگماتیستی را هم کنار خودم می گذارم.نتیجه اش غمگین کننده است.

.

سفر رفته بودم. سرفی یک روزه به خانه ی دوست. خانه ای گرم و روشن و پر از رنگ و نور در دوردست. دورتری از رودخانه و رد شدن از پل. رنگ های خانه شیفته ام کردند. رنگ های نقاشی های او نیز. حرف زدیم. نه بیشتر خندیدیم. من بیشتر خندیدم. نقاشی هایش را آورد و برای شیشی یک قصه ی کودک کوتاه درست کردم. از ادبیات کودک در ایران حرف زدیم. دیگر... دیگر نگاه بود تماشا بود. هیچ کاری نکردن بود و در گرمای رنگ ها غرق شدن.

.

شروع کرده ام به دیدن فیلم ها. فیلم می بینم و خوشحالم. فیلم ها و جهان جادویی ووسوسه شان را از یاد برده بودم. از کلمه ها بی قرارترند. همه چیز را کامل دارند. نوری بیلگه جیلان می بینم و در فیلم های سه ساعته اش که همه روستاست و انگار شمال ایران و خانه ی مادربزگ وقتی زنده بود. که صدای اذان در فیلم ها می آید. که همه سفر درونی ست با ریتم کند زندگی. که پسری می خواهد شاعر شود و در نهایت مب رسد به رویای پدر. به ادامه ی ساخت رویای پدر که شاید درست کردن دری کهنه باشد. که کندن گودالی باشد عبث. من را یاد او می اندازد. او که بی اندازه شبیه ش هستم و در نوجوانی متنفر و حالا که سی ساله ام مثل پسر فیلم او را بیشتر می فهمم. که همدلم با تنهایی و فراری بودنش. او که علف های هرز را هرس می کند و ما می خندیم و این کار را بی فایده...او همان پدر داخل فیلم. بود. لوکیشن های سبز و روستایی و فروختن سگ... این آرامش خیال...

.

فیلم اتاق پسر را دیدم. یک فقدان جان خراش و ساعت ها گریه کردم. فیلم مادر آرنوفسکی را دیدم. لذت فراروان بود درک نمادها و کثرت نگاه های مختلف جامعه شناسی و .... فیلم شکار را دیدم. یک آشنایی زدایی فوق العاده. فورش ماژور را دیم. درام وانکاوانه ای که انسان را دوباره حیوان می کند. انسانی که غریزه است بیشتر از اندیشه. خواب زمستانی می بینم.دو روز است پشت سر هم. در ترکیه زیست می کنم.

.

دیروز با همسایه ی ترکیه ای مان دوستی کردیم. خودش استاد دانشگاه است و زنش نویسنده. قرار شد دعوت شان کنیم. برایشان شله زرد درست می کنم. دخترهایشان خیلی زیبا بودند. چند بار در آسانسور دیدم شان. بلند و سفید و پوست های درخشان. کاش آنها را نیاورند با خودشان استرسی می شوم.

.

دیگر اینکه دو کتاب سنگین را هم زمان یمخوانم. Introduction of short story  و برج سکوت. در هر دو لذتی ست بی اندازه. در کلاس کلمبیا نشسته ام. فکر می کردم حرف های بیشتری برای گفتن داشته باشم. اما همین ها بود انگار. بی مزه و سرد.

.

یک چیزدیگر هم یادم افتاد. مدت هاست که چیز ننوشته ام.لالم. حرف دارم اما لالم. همین باعث شد گوگل همیشه آگاه بر احوال جهان برایم کتاب هو تو اوپن یور ددلاک از رایتز را پیشنهاد دهد. میخواهد کتاب بخوانمتا یخم با نوشتن آب شود. نمی خوانم.امید دارم که آب می شود. شاید فردا که تعطیل است چیزی بنویسم.

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-10-03 21:34
راضیه خیلی عجیب بود این نوشته ات...
چقدر منو یاد خودم انداخت...اون هم دقیقاً در همین زمان...همین روزها...همین پراکندگی و سرگشتگی را دارم، همین قدر حرف زیاد که با کلمه جمع نمی‌شوند.
چقدر اینکه از جاهای دیگر، از فرهنگ های دیگر دم دستتان داری موهبت بزرگیست. غبطه میخورم. اما نه حسودی ها...بچسبد بهت. کیف کنی با آنها.

من هم با
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید