حس می کنم یک درخت لیمو توی مغزم شروع کرده به بذر دادن. عطر خوب و خوش. عطرش.. اما شاخه های ضخیمش.. اما برگ ریزانش.. اما جان گرفتنش.. اما بزرگ شدن تنه اش.. اما جوانه زدنش با سختی ها و جان دادن ها و نفس کشیدن های فراوان...
درخت لیمو را بارها دیده ام. در یک روز دوبار دیدمش.. اول توی کتاب جز از کل شر.ع شده بود. پسر در کما بود و مثل یک گوشت افتاده بود و درخت لیمو و رایحه اش پیچیده بود توی خانه و بعد دیدم درخت لیمو کوچ کرد به یکی از کشورهای خارومیانه که درگیر جنگ است و در گیر و دار عشق است و در خانه ی نادیا زندگی می کند. دیدم افتاده توی کتاب فرار از غرب محسن حمید. نویسنده ای که دوستش دارم.
درخت لیمو از هفته ی پیش من را تعقیب می کند مثل آقای هندی که عاشقشم است. و من را تعقیب می کند. که لب شکری ست و قدش کمی بلند است که عینک دودی می زند و تیشرت های سفید می پوشد و حاضر است ساعت ها روی صندلی حیاط پایین بنشیند تا بیاید به من سلام بگوید و من خودم را به خنگی و به تلفن حرف زدن بزنم و او به من عکس خواننده و بازیگرهای هندی را نشان بدهد که توی کشورشان معروف هستند. در هند. نشانم می دهد و می گوید تو شبیه این هستنید. دختری با موهای مشکی و چشم های مشکی و دماغ عملی با صورتی گرد و بی ربط به من...
من به درخت لیموم فکر می کنم و شعرهایی از کارور می خوانم و به آسمان پر شده از ابرهای سفید نگاه می کنم و خودم را با عکس گرفتن از پرنده ای که نمی داند و می داند و ژست می گیرد مشغول می کنم. از او عکس می گیرم و از کارور می خوانم که جهان را ساده دیده اما دقیق و درست. که شعرهایش را باید بار دیگر به انگلیسی بخوانم. که شعرهای نیویورکر را دوست ندارم. اما شعرهای کارور را دوست داشتم. قطعه هایی بسیار کوتاه و نادیدنی از زندگی..
قراردادهایم را امضا کرده ام و روی میز چوبی ولو کرده ام که حس نویسنده بودنم و شلخته بودن و آشفتگی ذهنی ام را پررنگ کنم. که با این تصویر از خودم لذت ببرم و تند تند تایپ کنم.
سلین می خوانم و مجذوب می شوم و جادو می شوم و ناایمد می شوم و لال می شوم و غرق می شوم و همه ی این احساسات انسانی را در سک لحظه و توامان دچار می شوم وقتی به سلین می رسم.
بورخس و هزارتو را دوست ندارم اما نه به اندازه ی سلین. سلین روح خراش است. فیلسوف است اما بورخش قصه گوست. من قصه نمی خواهم. تلفیقی می خواهم از فلسفه و تلخی و ریزبینی و شکافتن جان و روح و تن و..
چرا مثلا آن روزها که توی تالار اقبال، لا به لای کتاب ها وول می خوردیم و نوزده ساله بودیم و عرق هایمان خیلی خیلی تند بود و بوی گند می داد از بس که در طول روز دانشکده و دانشگاه را بالا پایین می رفتیم و... چرا آن روزها به یکباره تو را کنار سیمون دوبوار و همه می میمیریم و تهوع سارتر و آن قفسه ی فرانسوی کامو و .. ان قفسه ی ایتالیایی آلبادسس پدس و کالوینو پیدا نکردم. بودی آن روزها انجا؟
ص برایم فیلمی فرستاده زا دانشکده و در گروه فلسفه.... برایم ویس فرستاده. برایم حرف زده. مثل آن روزها که برایم جا می گرفت تا عاشق باشم. او برای عشق صندلی پیدا می کرد. یک صندلی برای درخت لیمویی که تبدیل به یک صندلی شده در کتابخانه ای در شهری خاکستری...و شب های طولانی و سرد دی ماه و تمام ان حیاط را گز کردن.. وپ
موبایل را روشن می کنم و به اینترنت وصل می شوم و می روم که برای او هشتگ بزنم دلتنگ
ی... که برایش بنویسم " یک جوری یگو آ که یعنی چیزهایی هست که نمی دانی..." " که یعنی دلتنگ تو ام .. که یعنی...
باز نمی شود. تمام می شود. نمی نویسم. خفه می شود. سه قطره خون می خوانم. و به مرغ یاحق فکر می کنم و تیمارستانی که هدایت ساخته است. به خ ون ها و قطره ها.. به دوست هایم.. به رفتن هایشان.. به هواپیمایی که می نشیند و تنهاست.. به او که می گوید هی.. و با من دست می دهد و الکی می گوید گفتی مال کجایی ترکیه؟
دلم تنگ شده است. برای حضور ادم ها... برای حضور به هم پیوسته ی پرچم های گل زعفران.. برای دوستانم. برای خواهرهایم.. برای حرف زدن... او از من پرسید زیاد حرف نمی زنی.. من
گفتم نمی دانم باید راجع به چی حرف بزنم.. با این ها از هیچ نمی توان گفت.. هیچ همه ی گفته های ماست...
می خواهم با این کلمه درحت لیمو را از توی سرم بیرون کنم. می خواهم جلوی شاخ و برگ گرفتنش را بگیرم. چاره ای نیست. این تنها راه آزادی ست. درخت لیمو باید بمیرد. باید خم شود روی برگه های سفید کاغذ... و صدای شکستنش... و صدای افتادنش... و عطرش که می پچید.. عطرش...