بازگشت گلی ترقی را خواندم. دیروز در یک نشست خواندم و تمام شد. می خواستم بنویسم از وقتی بازگشته ام حفره ای داغ و کیف اور و مذاب جایی در میانه ی قفسه ی سینه ام روییده است. حفره ای که نشانه های جوانی و ذوق و شور و دیگری من را در خود دارد. حفره ای که می سوزاند و ذوب می شوی و...

 ساعت هشت بیدار شدم و تا ساعت نه صبح بلند بلند گریه کردم.توی پتوی خیلی نرمی که از نود و نه سنتی خریده بودیم اشک ریختم. برای حفره ام که تمام مسیر بازگشت به نیویورک همراهم بود. توی ابرها،در خواب آلودگی، در فرودگاه استانبول و میان جواب و سوال های بی پایان ماموران برای ورود به آمریکا،توی جت لگ و کابوس های زخمی ام... حفره ام همراه من بود. توی من قدم می زند. خودش را باز کرده جایی در نزدیکی های باغ فردوس، جایی سبز و بزرگ با صدای سه آدمکوچک و موفرفری که چشم های بسیار درشتی دارند. حفره ام زندگی اش را شروع کرده ودست از سر من برنمی دارد. شاید هم برعکس است رابطه مان. منم که به تازگی فهمیده ام چقدر به این حفره، به حضورش به طراوت و جوانی اش نیازمندم. او را می خواستم. جایی او را جا گذاشته بودم. گم شده بود و حالا فقدانش را توی سینه ام بزرگ و بزرگ تر می کند. در خیالم شروع به زیستن کرده است. سبز است و هیچ پاییزی از پس ریشه های کهنسالش برنمی آید. دوست دارم خم شوم و فرو روم توی حفره ام.دوست دارم همه ی سرم را همه ی تنم را فرو کنم توی حفره ام و در او زندگی کنم.

به حفره ام محتاجم. برای نفس کشیدن برای سبز بودن برای گذر از پاییز زیبا که در این قاره رنگ هایش را برمن عیان کرد. جایی از من دارد می سوزد. جایی در نزدیکی های حفره ام می سوزد. سوز سرما نیست. سوز داغی ست که کافی ست لحظه ای رها کنم خودم را توی حفره ام...یک بار امتحان کردم. با سر پریدم داخل حفره. لرزیدم. عرق کردم. حفره ام داشت من را می بلعید. من کوچک می شدم و حفره ام گشاد... حالا بابلی دارم. بله مثل ریچارد براتیگان که در رویای بابلش زندگی می کرد من هم برای خودم بابلی پیدا کردم. تازه شروع بابل من است. بابل من باغی ست در تهران. شیشه های بزرگ دارد. بابل من همه ی فقدان اوست. بابل من متولد شده است و نمیتوانم جلویش را بگیرم. او دارد بزرگ می شود. این رشد وحجمه اش کمی نگرانم می کنم. می ترسم از حفره ی سینه ام بیرون بزند. هنوزمی ترسم بابِلم یک جایی بایستد و همه ی من وحفره ام را در خودش فروکند. از این لحظه می ترسم اما همزمان شوق رسیدن به این لحظه را دارم.

بله. از وقتی بابلم شکل گرفته دو بار فیلم آمیلی را دیده ام. هیمن حالا هم که دارم از این شهر کوچک جدیدِ توی مغزم مینویسم، آهنگ آمیلی گوش می دهم. بسیار سانتی مانتال و احساسی ست حتما. اما اینطور نیست. بابل تان یک روز جلوی شما را می گیرد. یک بار جلوی من را گرفته. منتظر آن دفعه ی دیگرم. نه راز نیست. رمزی نیست. شگفتی اش زیست مدام است که به ناگاه آنجا که انتظارش را نداری. آنجا که فراموشش کرده ای تبدیل می شود به چیزی برای لمس انگشت ها. می رسد به سر انگشت های اشاره... این بابل را منتظرم. بابلی که موهای من را از پشت شیشه ها بیرون می زند. بابلی که من را می برد به زیارت پاییز. به نوشتن. به ادبیات. به کتاب ها. به تمامی او. به پوست تن. به داغی نطفه و بذری که مثل گیاه و کتاب و قصه نشان از زایندگی دارد. آرزوهایم به هم رسیده است. در نمودار خطی زمان جایی به هم رسیده ایم. جایی که بهاری بر سر ارغوان نیست. در نمودار شکننده و بی حساب و کتاب زمان جایی آرزوهایمان در هم تنیده شده است. آنجا نقطه ی شروع همه ی بابِل های دنیاست. همه ی سرزمین ها از آن تلاقی ست که آاغاز می شود.

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید