خارج شدن از کنج دنج یکی دیگر از اشتباهات ان روزم بود. توی مجله نیویورکر دیدم که نویسنده ی کتابی که می خوانم در استرند بوک استور سخنرانی دارد. وارد سایت شدم و به طرز عجیبی حتی یک صندلی هم باقی نمانده بود و مراسم ساعت هفت و نیم شروع می شد و نوشته بود اگر می خواهید بیایید ساعت پنج و نیم توی صف باشید. من هم حرفش را به شوخی گرفتم و وقتی از مترو پیاده شدم ساعت شش بود و مثل همیشه خنگ بازی های جغرافیایی و یافتن مسیر باعث شد چند خیابان و اونیو را اشتباهی بروم و وقتی به صف رسیدم ساعت 6 و نیم بود و من 93 مین نفر بودم که باید می رفتم انتها خیابان می ایستادم. یک صف طولانی و بیش از اندازه بلند. که به یکباره باران هم. باران های وحشی و داگ و کت نیویورک. دختر بی اندازه زیبایی پشت سر من ایتساده بود. چترش را با من قسمت کرد. چشم های سبز، مژه های مشکی و موهای خرمایی. طبیعی و ساده و زیبا. با آرایشی نیمه ملایم و لباسی قرمز. و چقدر دخترهای زیبای نویسنده یا عشق نویسند گی توی صف بودند. همه نماد تابستان با پیراهن های کوتاه گلی گلی شان، با یقه های باز و پوست های صاف و براق، با موهای کوتاه و بلند و رنگ های عجیب.. همه شان تابستان بودند و من اسپورت ترین تیپ بی معنی را برای آنجا زده بودم. یک شلوار لی آبی و یک بلوز نقطه نقطه ی آبی و کفش اسپورت آبی. واقعا بی معنی بود. بدون گل و پیراهن و بدون رنگ های پررنگ و جان دار. توی صف با چند نفر حرف زدم و وش دادم که با هم حرف می زنند. که من گفتم آخرین کتاب آتوسا مشفق را خوانده ام و توی دلم با ذوقی کاملا بی معنی و تهی از منطق می گفتم آلسو من و پدر نویسنده در یک کشور به دنیا امده ایم. خوب که چی؟

پدر او ایرانی بود و مادرش کرواسی و خودش در آمریکا به دنیا امده بومد و کلا هم راجع به خودش و آمریکا می نوشت بدون هیچ اشاره ای به ایران و رگه هایی از ایرانی بودن.

و دختر زیبا گفت که کتاب آخر را نخوانده و کتاب اول را خوانده و گفت خیلی خوشحلال است که فلانی با نویسنده مصاحبه می کند. فلانی را با ذوق گفت و خندید. من فلانی را اصلا نمی شناختم و اسمش را هم نشینده بود. شب که به خانه امدم استوری های استرند بوک استور را چک کردم. دتیدم فلانی مجری برنامه هم چیزهایی می نویسد و از این سلبریتی های ایستاگرامی ست و چهار میلیون فالور دارد.

بعد هم شنیدم دو نفر دیگر دارند با هم حرف می زنند. یکی از کارش می گوید که معلم است و از مادری امریکایی و پدری برزیلی و دیگری که تیپ عجیبی داشت. یک سوتین مشکی پوشیده و یک دامن کوتاه و موهای ریز پسرانه، گفت که آرتیس است  و کارهای مختلفی می کند که نوشتن هم یکی از ان هاست. هی به حرف هایشان گوش می دادم.

در نهایت انقدر توی صف ماندیم که شدیم هفت نفر و گفتند اوه متاسفیم دیگر حتی برای سرپا ایستادن هم جا نداریم. و باید می رفتیم. این همه توی باران ماندن و ... و باز دوباره با پیجرش تماس گرفت گفت یک جایی هست پشت پشت دیوارها که همه سرپا ایستاده اند و اصلا چیزی نمی بینید  اگر می خواهید بروید.

 رفتیم. شل.غ بود خیلی. خیلی هم سرپا ایستاده بودند. اما از جایی که من ایتساده بودم هنوز می شد نویسنده را دید اگر می امد و می نشت. اولش اونر کتابفروشی امد. یک خانومی بود چنجاه ساله کخه کتابفروشی از پدربزرگش به او رسیده بود. کتابفروشی که نسخه های اصلی کتاب های خیلی خیلی مهم جهان را در آنجا نگهداری می کنند. گفت که کتابفروشی بعد به پدرش و بعد هم به اورسیده است از سال 1921.

بعد به کارخانه ی شکلات فکر می کردم که از سال 1918 در کالیفرنیا بوده و کلا تاریخ دنباله دار اینها و تاریخ طولانی و منقطع ما...

بعد آتوسا مشقف آمد. با قیافه ای ایرانی و موهایی مشکی و خالی درشت. خوش اخلاق بود و می خندید و مهربان بود و مجری نمی تواسنت اسم دختر را درست ادا کند. حتی به نظرم خود آتوسا هم وقتی اسمش را گفت به اندازه من نمی توانست خوب بگوید. ه مین.. و بعد حسودی ها و غبطه ها و اگر من اینجا به دنیا امده بودم به جای جایزه ی خلیج فارس و بهاران و بیژن نجدی و فلان و.. الان همینگوی و او هنری و فلان برده بودم  بست سلری چیزی بودم. از این فکرهای بیش از اندازه احمقانه و "اگر" وار... باید "اگر" را از دنیایم حذف کنم. در کتاب " مردن با راهنمایی گیاهان جادویی بود." ووو. دیگر حرف هایی زیادی که امروز نمی آیند. که امروز پریده اند.

 

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-05-16 22:19
آره این اگر ها خیلی مسموم اند. ردشون کنیم برن. وقتمون رو بیش ازاین نگیرن.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید