ان روز صبح که از خواب بیدار شدم تمام تنم درد می کرد. از خواب بیدار شده بودم اما هنوز شب بود. شبی در روزی بارانی. شبی بود پر شده از بی خوابی و بدن درد. کلمه ها ریخته بودند توی جانم وتب کرده بودند. به کلمه ها فکر میکردم و با آدم ها حرف می زدم. با گندم حرف زدم. دوستی که برایم دوست مانده با همه ی تغییر شکل بودن مان. با همه زمان ها و زندگی هایی که از سر گذرانده ایم و می گذرانیم هنوز هم. گفت کلمه ها همیشه هستن.تویی که انتخاب شان می کنی. گفت خیلی بیشتر و بیشتر خواهی شنید. اگر بخواهی اینطور وا بدهی. وا ندادن را برایم گفت.

با گروهی که روانمان را می ریزیم رو دایره و ریخت و پاش است از عمق جان. با آن ها هم حرف زدم- کجا؟ زیر بارانی که کم و زیاد می شد و پاییزی که به دیدارش رفته بودم. با خودم عهد بسته بودم که ان درخت طلایی را ببینم. به زیارتش بروم. از پشت شیشه های اتوبوس همیشه می دیدمش. رقص بود و سماع.آن کوچه همیشه برای من مستوری و سرمستی بود. اما همیشه از پشت شیشه های اتوبوس بودم.آن روز کندم تنم را و رفتم به تماشای پاییز. یکی شده بودم با برگ های ستاره ای سرخ و قهوه ای و زرد و ارغوانی. با درخت های صبور و بی خیال. با بارانی که در ان روز خوب بود. با ادم ها حرف می زدم در تمام مسیر.

حرف های نون به طرز عجیبی آرامم کرد. اصولا از حرف ها این همه آرام نمی شوم. اما نمی دانم صدایش بود یا لحن اش یا کلمه ها یا خاطره هایی که استفاده می کرد. آرام شده بودم. در حالیکه به کشف کوچه ای می رفتم که هرگز نمی دانستم انتهایش به کجاست. که بی انتها در پاییز پیش می رفت. که بی اندازه مرموز و خلوت و غریب بود. یک بخش تازه ای از محله ای که بارها دیده بودم. آلیس شده بودم در سرزمین عجایب. می رفتم و تمام نمی شد. حتی چندجا احساس کردم گم شده ام و کمی ترس برم داشت. همینطور با آدم ها حرف می زدم.نون دیگر گفت بسیار در ویلاگش به او گفته اند و برایش عادی شده است. میم یک حرف جالب زد. گفت باید مرجع درونی و دهلیزهای خودت را بکاوی. گفت هر اتفاق خارجی را باید مرجعی داخلی باشد. گفت در خودت پیدا کن.

پاهایم درد می کرد و رسیدم به آن جای نشستن سر خیابان 60.  بوی پاییز گرفته بودم. کیف آور بود. یک تیرامیسو کهنه سفارش دادم و یک هات چاکلت. خیس بودم و نشستم و حرف زدم ومنتظر شدم ح از راه برسد. بهرت شده بودم. معجزه ی پاییز بود.

قول داده ام نترسم. نترسیدن و انجام کارهای جدید هر چند بی معنا و کوچک... مثلا یکی از بی معناهای تقریبا بی تاثیر برداشتن ابروهایم بود در آرایشگاه پایین ساختمان که همیشه به نظرم بیش از اندازه گران می آمد. گران هم بود 15 دلار. من را خواباند روی تخت و گفت چشم هایت را ببند. بعد با وکس زیر ابروها و وسطش را کند. بی هیچ ظرافتی.

.

دیشب با ح رفتیم به آن گوشه ی دنجی که رومیزی ها قرمز چهارخانه دارد. هر دویمان نشستیم به حرف زدن و به واکاوی و به ریختن خودمان در سر وصدای آن ها که آبجو می خوردند و بلند بلند حرف می زدنند و ما که منتظر بودیم و نشسته روی نیمکتی چوبی... خوب بود دیشب. رویا بود و انتها نداشت.

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-08-21 04:48
چقدر روان جاری این نوشته رو دوست داشتم
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید