وولف، من را به جایی می کشاند که نمیدانم کجاست. خود را سپرده ام به دست ولف که زمانی خیال می کرده پرنده ها به زبان یونانی سخن می گویند. می شنیده که پرنده ها دارند با هم به زبان لاتین حرف می زنند.

خودم را سپرده ام به دست بادهایی که از جانب ادبیات می ورزند. شعر قاصدک اخوان ثالث را خواندم.دوست داشتن را به یادم آورد. نفس مسیحایی ست که ادم را زنده می کند.

خودم را سپرده ام به جنون ها وخودکشی های ادبیات که یادم بیاید در من جوانانی با سرهای سرخ سیمرغ وار زندگی می کنند. این جوانان، شورشان، نفس های داغ شهوانی شان، این ریشه زدن شان دارد من را می میراند. فعل عجیبی ست. این فعل اما کشتن نیست.

بازی ابرها را تماشا می کنم.دوست داشتن را دوباره به یاد می آورم. تمام تنم می لرزد. پناه می برم به وولف. به خانوم دالاوی و می دانم حالم بدتر خواهد شد اما کیف می کنم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید