قرار شد بنویسیم. نامه بنویسیم طولانی و کشدار و ناتمام. من، ذهن خودم را دارم. سرزمین حاصلخیز خودم را. البته که دروغ می گویم و آدمی را با دروغ جان داده اند. همین الان داشتیم با الف حرف می زدیم. الف بدون شک نویسنده است. کوشا جدی محقق... اما در این کار طاقت فرسا و فرساینده ی نوشتن ان هم به زبان بی جان فارسی حتی دولت آبادی هم ناله می کند. حتی او هم از خمیدگی می گوید. نون نوشتن را امروز تمام کردم. الف گفت سی و شش ساله است و بی هیچ ارج و اعتبار اجتماعی و بی هیچ رنگ سبزی در کف دست هایش برای روزها.. من همدقیقا داشتم امروز مثل الف فکر می کردم. ما برای ادبیات همه ی خودمان را داده ایم. برای فارسی... شاید اگر برای زبان دیگری داده بودیم این خمودگی کمتر بود. اما نشد. تقدیرمان این زبان باستانی و درخشان بود...داشتم به رویایم فکر می کردم. به فردوسم. – تا به حال اسمش را اینگونه تلفظ نکرده بود که معنی اش بشود بهشت- و چقدر هم سانتی مانتال می شود با این شیوه رویایی داشتن. رویای بابل ریچارد براتیگان بهتر بود. در راستای فردوس و او و زیستن مدام هیچ در دستان من نبود. تلخ بود هضم و بلع این واقعیت... شاهرخ گیوا نوشته بود از آغاز کلمه بود که ان هم به مفت نمی ارزید... ای بابا روز آفتابی مان را خراب نکنیم...