هنوزم پرم از آدم ها. خالی نشده ام که از کتاب ها حرف بزنم. از روز اول دیدنشان در جایی که حیاط داشت و عصرش باران گرفت و طوفان شد و ما نشسته بودیم و کیف می کردیم از این دیوانه شدن، از این هیجانات نابه سامان آسمان که با حرف های ما که شبیه اعتراف های دوران دانشجویی شده بود به هم ریخته بود. ما... ما وقتی می گویم همان سرزمین کوچک و بزرگم هستند. هرکدام قصه ای داشتیم. قصه های طولانی قدیمی و قصه های تازه مواجه شده با آن ها... آن روز را فیلم و عکس بسیار هست. عکس گرفتم از خنکای آبشاری که جاری بود. از بامبوهاب بلند. از غذاهای زیاد و بزرگ. از استرس ص که باید می رفت و به ادامه ی حیات ش در میان کتاب ها می پرداخت... آنجا اما تاریخ دیگری هم پیدا کرد. تاریخ دوخته شدن چشم ها به یکدیگر.

آخرین صبح که بیدار شدم مژه هایم را کندم و همه را روی بالش گذاشتم. زیبایی مقطعی. زندگی مقطعی. چشم های مقطعی. من به کوتاه بودن جهان خوشبینم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید