امروز یک عکس دیدم و یک جمله و تا ساعت ها گریه کردم. داشتم کتابش را می خواندم. دو تا از کتاب هایش را شروع کرده بودم به خواندن. پیدایش کردم و عکس هایش را دیدم. یکی از عکس ها زنش بود ودخترش. زنش چند سال پیش مرده بود. او در یک شهر سرد برفی به همراه دختر نوجوانش زندگی می کرد بدون زنش. بدون مادر دخترش. نوشته بود. تولدت مبارک... من از یادت نمی کاهم.
این حفره ها آیا هرگز پر خواهند شد؟
.
این روزها کارور میخوانم وعناصر داستان جمال میرصادقی.
میرصادقی به شیوه ی شهسواری همه چیز را پکیج کرده. خوب است خواندنش. بخوانی وبدانی و گذر کنی... چیزهایی دارد که توجه ادم را جلب می کند. برای پی اتنشن خوب است.
گیله مرد امروز جلوی راهم قرار گرفت.در همین کتاب میرصادقی بود که گیله مرد برای چهارمین بار در طول زندگی سی ساله ام جلوی زندگی ام سبز شد. این بار هوای داخل داستان وهوای جایی که میخواندمش یکی شده بود. باران وصدای قطره ها ومه و ابر و خواب زدگی در سراسر شهر.
حافظ می گوید ما جهان را با چشم های خواب آلوده می بینیم و چقدر خوب است این جمله. این ناکامل بودن. این عدم قطعیت جاری در چشم و دیده.
گیله مرد اما این بار شکل دیگری بود.برای گیله مرد گریستم. باران هم می بارید. اما گیله مرد مرده بود وهرگز در تمام این سی سال این همه در نداشت.
برای بزرگ علوی هم گریه کرده بودم که د ربرلین مرده بود و قبرش را داشتند تبدیل به چیز دیگری می کردند وایرانی های مقیم آنجا تلاش می کردند اما هیچ.. بی فایده.
ح می گوید مهم نوشته های اوست. حالا یکی را در نظر بگیر که از او کتاب ونوشته ای نمانده باشد. قبر چه اهمیتی دارد؟ حرفش را می فهمیدم. اما نمی دانم چه اهمیتی دارد. آن اسم سنگی و خزه بسته.. آن یکی شدن تن با خاک.. خاکی که مال همه جای دنیاست و مال همه جای دنیا نیست.
به اسم بزرگ هم فکر می کردم که آدم مثلا اسم بچه ی کوچکش را بگذارد بزرگ...
.
این بار گیله مرد را که می خواندم بوی شالیزارهای برنج شمال انگار پیچیده بود لا به لای ایمپایر استیت. انگار چیزهایی کم بود. چطور بگویم؟ نباید این همه بار را روی دوش کلمه ها گذاشت. شانه هایشان خم است.
.
یک جمله هم می خواندم که داستان که پایان گرفت تازه زندگی قهرمان شروع می شود. دوست داشتم به فراسوی این جمله بروم. به زندگی ادامه دار و مدور قهرمان. دبه حبس شدنش. به نفس کشیدنش. به تلاشش برای از دایره ی قصه خارج شدن.محبوس است. نمی دانم شاد یا شاکی شاید...
.
ح مقاله اش اکسپت گرفت اما به شرط عوض کردن بعضی کلمه ها.ایمیل زده است که این کلمه ای که استفاده کرده اید مربوط به آرکاییک زبان انگلیسی ست. دلم می گیرد. مچاله می شود. تلخ می شوم. دلتنگ می شوم. غصه دار می شوم.
.
هوا سرد است. انگار پاییز شده باشد امانشده. تا هفته ی دیگر روی 20 تا 30 می چرخد. هنوز دیوانه است و ابری و باران می بارد. باران را دوست ندارم. نه ابر را نه مه را.. باد سرد می زند و من روسری پشمی بر موهای خیس تازه از حمام بسته ام پوشیده ام. مدت ها بود به رنگ صورت و روسری توامان دقت نکرده بودم. دلم برای روسری های ایران تنگ شده است. یک لباس قرمز چهارخانه هم پوشیده ام. صدای جیرجیرک هم می آید.
صبح هم بوی علف های بریده شده می آمد. داشتند با دستگاه علف زنی می چیدندشان. پنجره ها بسته بودند اما بوی تن نصفه نیمه شان پیچیده بود توی خانه.
بوی سبز...
.
خیلی حرف داشتم ولی بیشترش را یادم نیست. برمی گردم