امروز که از خواب بیدار شدم بهتر بودم. ساعت 5 صبح بود. دیشب خواب دیدم لادن وآتنا ونون با هم حرف می زنند توی گروهی که فکرمیکنند من نیستم ونمی شنوم اما من همه ی حرف هایشان را می شنوم که می گویند او باید می رفت و مجبور بود وتو می خوساتی. خیلی عجیب بود حضور دوستان دبیرستانی ام که مدت هاست با آن رابطه ای ندارم وحرفی نزده ایم و دور شده ایم از جهان های همدیگر...
.
دیروز که شروع کردم به حرف زدن هوا روشن بود. از خرید برگشته بودیم. مدت ها بود با هم حرف نزده بودیم. آنجا سر شب بود و اینجا عصر بود. وقتی تلفن را قطع کردیم که یعنی قطع شد از بس جان نداشت تلفنش. آنجا صبح شده بود وصدای پرنده ها می آمد واینجا شب شده بود و ح پنجره ها را باز کرده بود و صدای جیرجیرک ها پیچیده بود. ما در شب و روز در تنهایی. در سکوت.در حرف.در خنده.در صدای جیغ و ردپای جن های خانگی...
بعدش با ح حرف زدم. گفتم یادت هست آن روز صبح از خواب بیدار شدم و تا ظهر گریه می کردم و از زیر پتو بیرون نمی امدم. گفتمیادت هست چقدر دلم می خواست جزو آن 5 نفری باشم که فلوشیپ نویسنده ای استنفورد را می گیرد. 5 نفر داستان کوتاه و 5نفر شعر. حتی امیدوار هم بودم با آن سی هزار کلمه ترجمه ی خنده دار و مضحک. نوشته بودند کاش جای بیشتری داشتیم تا می توانستیم شما را هم در این برنامه ی نویسنده گان بگنجانیم. و من تا عصر آن روز مثل بچه های کوچک احمق گریه کردم.
ح یادش بود. خندید. گفتم یکی از آن پنج نفر فهمیدم کیست. آتوسا مشفق بود.
و بعد دوباره خندیدم وبستنی کوکونات خوردم وساعت ده با حجمی از فکر و خیال هایی که توی دو دنیای شب و روز کشیده شده بود خوابم برد. سردرد داشتم وشب انگار در جهان زندگان باشم. انگار بیدار بودم. اما خواب بود.خواب های شفاف وشیشه ای.
صبح که بیدار شدم آفتاب زده بود. خبر از روز آفتابی از لا به لای پرده های بی معنی و سرد و ساده ی اتاق بیرون می زند. ح پرسید بهتری؟
خوب بودم و تشنه و حیرت زده. آرزوهایم را بلند بلند گفتم با دهانی که بوی پوسیده ی شب می داد و صورتی که نشسته بود. سه بچه ی همزمان می خواستم. سه قلو. کتاب های ایرانم سریع تر بیرون بیاید. اینجا قصه هایم را ترجمه کنم. یک خانه ی نقلی در تهران داشته باشم پر از گلدان و پر شده از فرش و وسایل پارکینگ پروانه با بالکنی سنگی. و فلوشیپ استنفورد را از آتوسا بگیرم.
خوب است که فارسی نمی داند.همین.