یادم باشد همین که می توانم آنلاین هر آهنگی را که دوست دارم گوش کنم یعنی چقدر باید خوشبخت باشم. یادم باشد این خوشبختی کوچک بزرگ را فراموش نکنم. برای من که از جهان موسیقی فقط گوش کردن را می دانم و نه هیچ چیز دیگر مثل دو لا س... یا ریتم و یا اسم سازها و... هیچ و هیچ.. این موهبت بزرگی ست که یک چیزی ار انتخاب می کنم و بعد از آن امامزاده یوتویپ بر اساس ان انتخاب دست به کار می شود و چیزهای دیگر را خودش پیشنهاد می دهد. مهربانی بی حد و مرزش در انتخاب های شایسته و نزدیک به سلیقه ی من... 

اسم خانوم میهن بهرامی را می خوانم که امروز در سکوت خبری فوت کرده است. نویسنده و نقاش و هنرمند و.. اسمش را بیشتر سرچ می کنم. برایم عجیب تر می شود ماجرا. خانوم بهرامی را چرا اصلا نمی شناسم و حتی نامش ار هم نشنیده ام؟ از خودم خجالت می کشم. نمی دانم چرا؟ کلا امروز در چند موقعیت از خودم خجالت کشیدم. یکی اش این بود ودو سه تای دیگر را هم می گویم. خانوم بهرامی دکترای فلسفه ی دانشگاه تهران دارد و در دانشگاه یو سی ال ای جامعه شناسی و روان شناسی خوانده و منتقد سینما و تیاتر است و نویسنده و نقاش هم هست. غمگین می شوم. نمی دانم چرا؟ هاله ی مرگ است یا مهجور ماندن خانوم بهرامی که فوت کرده در بی نامی و بی صدایی. ناراحتم. چرا؟ چون نمی شناختمش فکر می کنم در حق اش جفا کرده ام. فکر می کنم من هم مقصرم.  چون بادی اسم همه ی ادم های دکترای فلسفه ی دانگشاه تهران که نویسنده هم هستند و دانشگاه ی ی ال ای هم درس می خوانند  را بدانم.
یک تقصیر عجیب غریب بی خودی روی شانه ی خودم می گذارم و خیلی سریع وارد گودریدر می شوم و روی کتاب های میهن بهرامی کلیک می کنم و گزینه ی وانت تو رید را می زنم. اسم یکی از کتاب هایش حیوان است.
بعد هم می روم روی نام جیران گاهان کلیک می کنم که در حال حاضر در هند هنر می خواندو.. یک مصاحبه هم از او می خوانم که یکی از جمله هایش را دوست دارم. می گوید راوی اول شخص شاکی ست و به همه و به خودش بد و بیراه می گوید. می گوید رمان ش به شکل راوی اول شخص در نمی آید و باید حتما به این شکل می نوشت. در بیست و دو سالگی این رمان را نوشته و موفق هم شده.
.
می خواستم از یکی از چیزهای دیگر بگویم که ناراحتم کرد. که خجالت کشدم. که برای رهایی از خودم خیلی سریع پول هایم را شمردم و دیدم برای خودم هم باقی می ماند و دادم. یک خانوم سیاهی بود یا یک بچه که امد توی مترو... بعد از یک روز رویایی این اتفاق می افتاد و این دردناک ترش می کرد. بعد از یک روز آفتابی که در کوچه پس کوچه های آجری و پر از درختِ " گرین ویچ ویلج" راه می رفتم و از درخت های قاصدک های سبزرنگ کوچک می ریخت روی زمین و همه ی خیابان پر شده بود از باران این برگ های سبز کوچک... یک جزیره ی سبز کوچک بود وسط نیویورک که من رفته بودم ساختمان "فرندز" را ببینم و دلم برایشان تنگ شده بود و چیزی که با ورود به کوچه دیدم خیل توریست هایی بودند که بعد از بیست سال از تمام شدن سریال فرزندز ایتساده بودند رو به روی ساختمان و عکس می گرفتند و...
کوچه را نگاه می کردم و خیابان ها را که به طرز رنگ به رنگی چیده شده بود. اولین محله ای بوده که گی ها را رسمی و شرعی و قانونی اعلام کرده و پر بود از کافه های کوچک و دنج با پرچم های رنگ به رنگ.. همه ی منطقه پرچم های رنگین کمانی گی ها را داشت و یک چیز جالبی که دیدم و فکر می کردم فقط مخصوص خیابان ولیعصر است درخت های بافتنی بودند. درخت ها را دورشان باقتنی های رنگی بسته بودند ویکی از درخت ها را گل های بافتنی بسته بودند. 
در خیابان که قدم می زدم به یک کلیسای سبز رسیدم که درب ش باز بود. داخل شدم. سرسبزترین جای زمین بود. پر از رنگ و درخت و گل و گلدان... چند صندلی هم گذاشته بودند برای نشستن. نشستم. می خواستم یک چیزی بنویسم. دفترم را بیرون آوردم.
نگاه کردم به صدای پرنده ها که با صدای بلند ساعت کامل کلیسا مخلوط شده بود. پشه ها نیش م می زدند. هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید برای نوشتن. به آدم ها نگاه کردم. خانوم پلیس جوانی که موهایش را قرمز کرده بود روی یکی از نیمکت ها نشسته بود و با بی سیم پلیسی اش ور می رفت. نیمکت کناری ام یک خانوم پیر با لباسی رنگ و رو رفته ی آبی نشسته بود و داشت نقاشی می کشید.
آن طرف بوته ها دو تا پسر نشسته بودند و حرف می زدند و همدیگر را نگاه های عاشقانه می کردند. خانوم پلیس بلند شد و رفت و به جایش یک بی خانمان با پلاستیک هایی با مارک میسیز و برلنگتون آمد نشست. پلاستیک هایش پر بود از لباس و ظرف های یکبار مصرف و پتو و.. همه ی چیزهایی که برای زندگی در تابستان لازم است. تمیز بود و بوی جیش نمی داد. از پلاستیک ش یک ظرف یکبار مصرف که در آن غذایی به رنگ نارنجی بود را بیرون آورد و شروع کرد به خوردن.
بعد هم یک بیبی سیتر آمریکای لاتین با یک یچه ی بور سفید وارد پارک شدند. بچه به همه لبخد می زد و های می گفت. خانوم اسپنش با بچه انگلیسی حرف نمی زد و بچه هم با او اسپنیش حرف می زد. وضعیت خنده داری بود. با خودم فکر می کردم بعد از یک مدت بچه و پدر و مادرش حرف هم را نمی فهمند.
پشت بوته های سمت چپ یک نیمکت کوتاه بود که یک پسر چینی عینکی لپ تاپش را باز کرده و چیزهایی حل می کرد. همان ریاضیات بود که "ح" آرزو دارد وقت و عمرش را به کارهای هر روزه ی هشت ساعته نفروشد و بنشیند ساعت ها ریاضی حل کند!
روز بی قرار آفتابی ای بود. آدم هایی را می دیدم که هر کدام قصه های زیادی داشتند اما قصه ام نمی آمد. نوشتنم نمی آمد. بعضی روزها هم اینجوری ست. اولش می ترسیدم که تا ابد اینطور خواهد ماند و چه کنم و... بعد فهمیدم نه همینجوری ست. طبیعی ست.
از کلیسای بهشت گونه بیرون آمدم و در کوچه های پر شده از پنجره های گلدان کاری شده به یک کافه ی دنج نقلی رسیدم.
کافه ی سبزی بود با یک مبل قرمز وسط ش ... درب چوبی داشت و باید هول  می دادی. یعنی نوشته بود پوش کنید. هی پوش کردم. هی نشد. هی دوباره پوش کردم هی نشد اما می دیدم آدم داخلش نشسته است. داشتم بی خیال می شدم.فهمیدم این زودتر بی خیال شدن به خاطر مهاجر بودن است. یک مدل راحت نبودن با فضا. دوباره تلاش کردم محکم تر. شد.
رفتم داخل و یک هات چاکلت و یک کیریمی چیز پیدا کردم. نشستم و به آدم ها نگاه کردم و شروع کردم به نوشتن. چیزهای کمی نوشتم و دوباره به ادم ها فکر کردم. مثلا فکر کردم که چرا وقتی من وارد کافه شدم مدل ایران که یکی تازه وارد جایی می شد هیچ کس سرش را بالا نکرد تا نگاه کند. " میم" که برای فرصت مطالعاتی آمده بود همین ر می گفت و اولین چیزی بود که به چشمش آمده بود. همین بی اعتنایی چشمی. همین آی کانتکت نداشتن آدم ها که برای ما عجیب است. این بار که ایران رفته بودم توی پیاده رو و در حین راه رفتن فهمیدم چقدر زیاد است این ماجرا.. چقدر پررنگ است این نگاه کردن ها...
اما وسط همین فکرها بودم که پشت سرم صدایی را شنیدم از یک انگلیسی حرف زدن ناقص و به سختی...برگشتم و دیدم یک پسر که نمی توانستم حدس بزنم کجایی ست دارد مخ یک دختر آمریکایی را می زند. داشت از کارش می گفت که حسابدار یک شرکت است و می خواهد کارش را عوض کند و دوست دارد در زندگی و...
دلم برایش می سوخت. یک جوری به سختی منظورش را می رساند. هر جمله اش کلی طول می کشید. هر جمله ی ساده اش. مثل همه ی ما. مثل خودم که خودم نیستم. که بی خیال می شوم از خود بودن. بعد دختر در یک ثانیه تند تند جوابش را می داد یا یک بحث دیگر مطرح می کرد و پسر بادی کلی توی ذهن ش حلاجی می کرد و جمله ها را کنار هم می چید تا برای دختر توضیح بدهد و...
شب شده بود. خیابان را به سمت مترو قدم زدم و توی مترو ان خانوم سیاه آمد و قصه اش را تعریف کرد. خانوم سیاه یک بچه هم داشت. گفت که همسرش از جنگ عراق برگشته و در آسایشگاه است و او نمی تواند خرج و مخارج بچه را تامین کند وتوی پول شیر خشک بچه مانده است و..
 من خودم را مقصر می دانستم. من مسیول جنگ عراق و آمریکا بودم. من مسیول شیر خشک بچه ی موفرفری بودم. من پول کمی داشتم. یک دلار را برای خودم نگه داشتم و بقیه را دادم اما چیزی از تقصیر من کم نکرد انگار...
 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید