یک خوشحالی کوچک و بزرگ دارم امروز. دفتر زردم.
صبح رو به روی دفتر زرد دویست برگم نشتسه بودم و به یک داستان که رنگ آبی در آن موج می زد فکر می کردم که مامان زنگ زد و بابا هم خانه بود و با هردویشان حرف زدم. حرفی نمانده بود. حرف های تکرای و جواب های تکراری...
پدرم هر بار می پرسد برای دانشگاه اقدام کرده ای؟؟ دکتری گرفته ای؟ مدارکت را برای دانشگاه ها فرستاده ای؟ فکر کنم برایش هاروارد و استنفورد و کلمبیا و ان وای یو فرقی ندارد. فقطط دانشگاه و دکتری به مثابه ی چیزی برای پز دادن در ایران و دهان بستن آن ها که هیاهوی بسیارند برای هیچ. هر بار سوال و پرسش و خنده... هر بار می گویم نه. یعنی از اولش اینطور نبود. دو سال اول می گفتم آره دارم می فرستم. آره فرستادم. آره منتظرم جوابش بیاد. اما از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر بزرگ شده ام. دیگر قرار نیست فقط بچه ی آن دو باشم. دیگر قرار است دیوانگی خودم را نقش بزنم بر دامن کوتاه عمر. از یک جایی به بعد که جای خاصی هم نبود گفتم نه نمی خواهم دانشگاه بروم.گفتم می خواهم بنویسم. گفت خوب چه منافاتی دارد با درس خواندن؟؟ خودم هم نمی دانستم چه منافاتی دارد؟؟ یعنی دقیقا نمی دانستم. اما می دانستم یک جای کار ایراد دارد اگر بروم دکتری بخوانم و بعد هم به خودم بگویم کنارش هم می نویسی دیگر. نگران نباش. یا خودم را به روزی دیگر حواله بدهم. نمی دانتسم چه باید جواب می دادم اما می دانستم یک جای کار ایراد دارد یا خواهد داشت.
میخ خودم را زده ام. او هم بی خیال نمی شود و هر بار این سوال تکراری را می پرسد اما من دیگر پیرتر از آن هستم که به این راحتی ها میخم را از جا برکنم. پدرم می خواهد از دخترش یک تصویر پژوهشگر پولدار دست در جیب خود مستقل دارای شان اجتماعی و سه حرف ابتدایی پی اچ دی داشته باشد.
مادرم هر بار می پرسد خوب خبری نیست؟ و خبر یعنی در دریاچه ی لگن و رحم و وازن هیچ اتفاق ارزشمندی رخ نداده؟
مادرم دوست دارد دخترش را مادری جوان ببیند که چند بچه ی سفید و خوشبخت دور و برش بازی می کنند. مادرم دخترش را مادری جوان می خواهد که می تواند حتی از پوست هندوانه و پوست پرتغال معجزه های شیرین بیافریند. مثل خودش که خدای این معجزه های ظریف نارنجی و قرمز و سبز بود من اما همین دیروز یک جعبه شیرینی نخودچی کرم زده را یک راست روانه ی سطل آشغال کردم و برای اینکه عذاب وجدانم کم شود درب پلاستیک را محکم گره زدم تا اثری از جرم جلوی چشمانم باقی نماند. مادرم اگر بود ان موجودات ریز نادیده را جدا می کرد. شیرینی ها را در آفتاب می گذاشت و از آشنا و فامیل می پرسید که روش جدا کردن حشره های کوچک از شیرینی نخودچی چیست؟
مادرم تصویری جوان و هنرمند و ظریف می خواهد از دختر بزرگش که می تواند پیراهن های بلند و دامن های گلدارش را با چرخ خیاطی و خط کش کوتاه کند و نخ های ریش شده را با دقت با دندان ببرد. من اما قیچی را برمی دارم و بدون خط کشی دامن ها را کوتاه کی کنم و زیرشان ریش ریش های خیلی زیادی می شود که به کفشم گیر می کند.
من از تصویر هر دوی شان فرار کردم و توی هزارتوهای خودم گیر کرده ام. گاهی مچاله. گاهی ورم کرده. گاهی گوشه داده. گاهی تیزی زده. من رو به روی دفتر دویست برگم بدون هیچ تصویری از خودم به یک داستان آبی فکر می کنم.
دیدگاهها