تا ننویسی گرم نمی شود. با کاغذ، دست را گرم می کنی و بعد ذهن نرم می شود و روان وگرنه کلمه ها می خواهند بازی دربیاورند. می روند پشت سر هم قایم می شوند و تو باید حالی شان کنی که سنی از تو گذشته و مثل قدیم ها نفس دویدن و قایم باشک بازی نداری. به نفس نفس افتاده ای. باید بهشان بفهمانی که دیگر نمی توانی پا به پای آن ها بدوی و خودت را در پستوی جمله های تراشیده و خوش هیکل پنهان کنی. حالی شان نمی شود که. برایشان خنده دار است. نمی فهمند چه می گویی. می زنند با دست به شانه های یکدیگر که یعنی فلانی را نگاه کن.بعد هم همین که برگردی، پشت سرت شکلک درمی آورند. دست هایشان را می گذارند روی صورت شان. پوستشان را می کشند و زیر چشم هایشان گود می افتد و برایت زبان درازی می کنند.
این ها واقعی هستند. هر وقت با خودم قرار گذاشته ام که روزی ده صفحه بنویسم و هر روز روی یک ایده ی داستانی کار کنم و از میان ده صفحه سه صفحه داستان پاکیزه و منزه داشته باشم، داستان که هیچ ویرگول و نقطه هم گیرم نمی آید. همه شان با هم کوله می بندد و دست تکان می دهند که یعنی ما رفتیم دنیاگردی.. مثلا می روند پراگ. می روند ایسلند برایم عکس شفق قطبی می فرستند.همین آخرین عکس شان این بود که" ق" با چشم های شهلایش در بغل "ل" خوابیده و به رنگ سبز و آبی آسمان خیره شده که یعنی "تو" را که "من" باشم کجای دلم بگذارم این وسط؟ به درک که گیر کرده ای. که مانده ای در شهر لم یزرع کلمه و قصه. ما داریم اینجا با آسمان و خورشید و ماه و ستاره حال می کنیم.
بعد وقت هایی که هزارتا کاری داری و گیر کرده ای مثلا لای درب مترو یا داری می دوی که یک آدم در راه مانده ی از خودت بدبخت تر را در کسری از ثانیه نجات دهی یا توی پیچ جاده که جاده می پیچد بعد تو گیج می شوی که بپیچی یا نه.. اینجور مواقع همه شان با هم پیدایشان می شود. دست در گردن هم انداخته با دندان هایی لمینت شده و موهای اتو کشیده و کفش های نایکی به پا. که یعنی ما آماده ی دویدنیم. حتی چندبار الف دست های سین را گرفته بود و جلوی من بدون هیچ حیا و خجالتی چاچا می رقصیدند و پ و ت و ب هم لم داده بودند و سه و دو و یک چشمی نگاهشان می کردند. اینجور مواقع، همه شان لباس های اغواگرانه شان را می پوشند و یک جوری با چشم و ابرویشان بازی می کنند که "نه" نمی توانی بگویی. که الهه های قصه بی تاب اند و بی طاقت. که رنگین کمان بعد از باران اند.
ادم نمی داند با این الهه ها و خدایگان جوهری چه کند؟ نمی داند کجای وجودش را خالی کند تا جا باز شود به اندازه ی حفره ای گرم و امن برای بودن شان.
راز در همان لحظه ی ظهور ناگهانی شان گیر می کند. راز توی همان به آنی ظاهر شدن شان وسط دویدن های مجهول دقیقه ست. که می گذارندت بین دقیقه و ویرگول؟ می گویند حالا دیگر خوددانی. انتخاب با خودت. از ما گفتن بود.درهمان لحظه ی برقع بر انداختن که به آنی تمام می شود، راز قصه را باید ببینی وگرنه که هیچ. دوباره رفته اند پکینگ و کوله گردی و دور دنیا در هشتاد روز. اما یک راز دیگر هم هست. گاهی برای بعضی ها بیشتر می ایستند. برای بعضی ها حتی چین های دامن شان را هم تکان می دهند. گاهی حتی دنباله ی افسون گر لباس هایشان را هم به دست بعضی ها می دهند و می کشانندشان تا سرزمین ابر و مه...
خوش به حال آن بعضی ها...