اون روز تو حیاط کوچیکی که دیوارهاش تا آسمون سبز بود. خونه ای که آجرهای سرخ و قهوه ای داشت و پوشیده بود از برگ های پیچک تا آسمون و اون روز که دل تو دلمون نبود که بارون میاد و همه ی آفتاب و برگ های عشقه ی زندگی رو زود تموم می کنه.. این روزها که دلم میره برای آفتاب و نور نقره ای روی رودخونه و دوباره نگران روزها کوتاه پاییز زمستون می شم و نمی شه کاریش کرد و.. اون روز که رو یه میز چوبی و دو تا صندلی کج نشستیم و بیهوش شدیم از خنده و تو طنزنویس ترین آدم دینایی اینقدر که خوب قصه تعریف می کنیو من واقعا می خندیدم وقتی ماجرای غلامی فرخی و رحیمی ساکت رو تعریف می کردی. رحیمی مامانت بود و عاشق یاد گرفتن بود اما تو بچگی شون از این امکانات نبود حالا که هم تو رفتی و هم داداشت. هر دوتاتون یه جاهای خیلی دور
خوب ما به صورت توافق شده ای هیچ وقت از مرگ داداش تو صحبت نمی کنیم. اون خیلی جوون بود که رفت و تو گاهی برایش عکس میذاری و چیزهایی می نویسی. تو حالا تنها دختر رحیمی هستی. به مامانت می گی رحیمی و من عاشق ماجراهای رحیمی هستم. منو یاد دوستم "نون" میندازه که یه سلسه ماجراها داشت از کشور خانوم. کشور خانوم اسم مادربزرگ ش بود. مادربزرگی که اون هم دیگه نیست. من از دنیای نیست ها می ترسم. می دونی از یه چیزش خیلی می ترسم. دنیایی که توش کتاب نیست. نمی شه کتاب خوند. کاش یه امکاناتی هم اونجاها فراهم باشه وگرنه اینجوری خیلی بد می شه...
خیلی خندیدیم اون روز. وقتی بدو بدو رفتم تیرامیسو بخرم که برات به تولد کوچیک تو حیاط پشتی بگیرم هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر خوب پیش بره. همیشه یه پیش فرض دارم که بهم میگه بمون تو کامفورت زون ت و تکون نخور لعنتی. گاهی باید به حرف ش گوش بدم البته ولی دقیقا نمی دونم چه موقع هایی. نمی تونم درست و حسابی تشخیص ش بدم.
اون روز ولی خوب شد به حرفش گوش دادم. کلی از ایران حرف زدیم و اینکه تو مسافری. یه جوری بوی ایران پخش شده بود لای چوب های نیمکتی که روش دو تا هات چاکلت با طرح برگ های کاج بود.
بعدش راه افتادیم تو خیابون و داشتیم بلند بلند فارسی حرف می زدیم. یکی اومد گفت سلام شما فارسی حرف می زنید؟ ایرانی هستید؟
یه پسر با لباس آبی و شلوار جین و ریش بور و عینک گرد با فریم مشکی و دندون های بامزه ای که وقتی فارسی حرف می زد با لهجه ی انگلیسی بریتیش ش قاتی می شد. این یکی از خوب ترین اتفاق های عجیب این شهر دیوانه ست. من این شهرو با همه ی نامهربونی هاش و بوی شاش ش بیشتر از تهران گاهی دوست دارم. گاهی.. هنوز گاهی...
بعد برایمان تعریف کرد که سه سال ایران زندگی کرده و دانشگاه تهران تاریخ اسلام می خوانده و الان در آکسفورد پست دکتری است و .. از ذوق مردیم از فارسی حرف زدن خوبش. کلی هم تشویق ش کردیم. دوست شدیم. اسم و شماره اش را گرفتیم و قرار شد دوست باشیم.
بعد تو برایم ماجرای ان دختر سکند که ایرانی آمریکایی بود را تعریف کردی و از خنده بیهوش شدیم. روز خوبی بود. من به بهانه ی مامان و سوغاتی های دوردست وارد یک مغازه شدم و یک پالتوی بزرگ و گشاد برای خودم خریدم. دیوانه ام. کاش باشم.
.
دیروز اما روز دیگری بود. خانوم میم بزرگ را دیدم. قصه اش را شنیدم و دیدم پشت صدای نازک ش چه قصه ی تلخی نشسته بود. پشت سیزده سالی که در این کشور زندگی می کرد... و ساناز را دیدم که شبیه عکس های نشنال جیوگرافی بود و با هم سه تایی نشسته بودیم در محوطه ی دانشگاه و بلند بلند فارسی حرف می زدیم که یک دختر با بلوز شلوار لی آمد و گفت شما فارسی حرف می زدید و من هم ایرانی هستم و یک سال است که اینجا امده ام و... جالب بود برایم از ایرانی ها فرار نمی کرد. پیش می آمد با دست های دوستی. این نگاه ش را دوست داشتم. یاد گرفتم که بهتر است ادم لباس گلدار بپوشد و برود جلو و بگوید این کلمه ها برای من آشناست. این زبان فارسی...
در راه بازگشت یک دختر آمریکایی با دوربین آمده بود و هی می گفت می شه مصاحبه کنی باهام. 50 دلار می دم و... پیاده از 120 راه افتادم به سمت 40. شهر پر شده بود از آفتاب دم ظهر. شهر با کتاب فروشی های انقلاب گونه اش...
.
دارم خانواده ی مصنوعی می خوانم.کتاب تازه ی این روزها. دیروز نمایشنامه ی خانه ی نغمه ثمینی را تمام کردم و دوباره شیفته ی او شدم.
همین. قول داده بودم بنویسم اینجا. به خودم قول های عجیبی می دهم. امروز باید دو تا را عملی کنم.