دیدن آدم ها.. چیزی که در زندگی اینجا فراموش می کنیم. هردویمان از یاد می بریم. کیف می دهد گاهی. بیشتر وقت ها اما تلخ و بی معنی و بر اساس زبان فارسی ست. یعنی چون فارسی زبانیم شاید. اما د رآن روز هفت تا ادم دیدیم. جدا جدا و فردایش سه تا و...
.
او دانشگاه شریف درس خوانده بود و دکترایش را از ام آی تی گرفته بود. سازمان ملل کار می کرد و پروژه سر و سامان دادن به کودکان آفریفا و مسیله ی غذا و.. او همه ی کشورهای دنیا را دیده بود. او استاد دانشگاه بود و مثل هر آدم با استعداد دیگری همه ی چیزهای قشنگ خییل زود دلش را می زد. استاد دانشگاهی را ول کرده بود. سازمان ملل را ول کرده بود. کار خودش را انجام می داد. جالا یک شرکت برای خودش داشت. او زبان های آلمانی و فرانسه و اسپانیای و عربی و انگلیسی و کردی و فارسی را همه را تقریبا به اندازه ی زبان مادری بلد بود. او در همین یک ماه گذشته رفته بود ایسلند و مراکش و پانزده کشور دیگر را هم نام برد. برای کارهای شرکت ش رفته بود. ایران هم رفته بود.
من از این همه او می ترسیدم. راستش هروقت که قرار بود دعوت ش کنیم بهانه می آوردم. هر وقت هم که او می خواست ما را دعوت کند باز هم طفره.. رفتیم. خانه اش رنگی بود. فرش قرمز ایرانی داشت. گلدان زردمان را روی میز نهارخوری چوبی اش گذاشتیم و با هم غذای کوبایی خوردیم. او می گفت و می خندید و جوک تعریف می کرد و اصلا شبیه ان ترس خودساخته ی من نیود. حتی کلی هم با او حرف زدم. زیادتر از او که از قبل با او آشنا بود و استادش بود.
اما همه ی اینها مهم نیست. یک جمله ای که او گفت و من دارم به کنه ش فکر می کنم. جمله ای که کلمه هایش را از او پرسیدم که مبادا اشتباه فهمیده باشم ش. 
گفت من نهایتا برمی گردم ایران. گفت من نهایتم ایران است با اینکه دوازده سال بیشتر ایران زندگی نکرده ام. دوازده سال از چهل سال.. همه ی این اتفاق ها را تا 40 انجام داده... اصلا هم یک جوری برخورد نمی کند که ژن خوب است.
جمله اش این بود که بعد از این همه سال زندگی کردن در همه ی خارج ها از اروپا و آمریکا و.. و اینکه هرگز حس خارجی بودن به من نداده اند آدم ها. همیشه موفق ترین بوده و ...دیگر برایم دستاورد جدید داشتن مهم نیست. مهم هیاهو اطراف است. 
از این به بعد به هیاهو ی اطرافم زنده ام. گفت این بار که ایران رفته بودم از چهارده روزی که ایران بودم دوازده روزش را رفتم کوه. گفت قبل ترها آلپ هم کوه رفته بودم. امریکا هم کوه رفته بودم. همه ی کوه های دنیا را رفته بودم اما انگار دماوند با ذره های من پیوند داشت. انگار مولکول های من و دماوند به هم وصل شده بودند. انگار یگانه بودیم. " فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه اما یگانه بود و چیزی کم نداشت."
این جمله از شاملواست درآستانه. برایمان شاملو هم خواند. از شاملو حرف زدیم و از سایه گفت. از هوشنگ ابتهاج جان که آمده بود خانه شان و باز هم می آید و قرار شد هر وقت که آمد ما را هم دعوت کند برویم به دیدن شاعر ارغوان. ارغوان شاخه ی هم خون جدامانده ی من.. من برای این شعر می میرم. برای قصه ی ارغوان که جان جانان است.
.
گفتم: اطراف یعنی کی ؟ یعنی چی؟ اطراف چیست؟ جامعه است؟؟
گفت نه تک تک ادم ها نیستند که ترسناک است برایم حرف زدن و دوستی داشتن با ادم ها به صورت انفرادی اما اطراف هیاهو ست. احساس است. گفت پشت این حرف هیچ عقل و منطقی نیست. احساس محض است. همین و نه دیگر هیچ....
من به این حرف بارها و بارها بازخواهم گشت. قول می دهم. آدم های خوب اینجوری منتشر می شوند. با جمله ها. با یک مضاف مضاف الیه ای مثل " هیاهوی اطراف" همین.. . " کمی بیشتر از هیچ، نزدیک به همه چیز"   این جمله ی پابلو نروداست . من این جمله را کنار " هوا را از من بگیر خنده ات را نه" می گذارم و عاشق پابلو هم می شوم. من اینطوری عاشق ادم ها می شوم. با جمله و کلمه . با ذره ها.. 
.
آمدیم خانه و قرار شد نون با شوهر آمریکایی اش بیایند خانه مان. خیلی یوهوی قرار شد. او مثل همیشه فکر کرد باید خانه را جارو بکشد. جارو برقی را روشن کرد و شروع کرد به زیر و زیر را تمیز کردن. حتی گلدان را نزدیک بود از ریشه دربیاورد که زیرش را تمیز کند. نمی تواند ذره های آشغال را تحمل کند. تفاوت بزرگ ما که من اصلا نمی بینم. خداراشکر البته. 
سر گلدان دعوایمان شد که چرا این کار را با گیاه بی زبان کرده و بعد هم رفتم توی آشپزخانه و میوه ها را چیدم و پشمک را توی کاسه ی آبی فیروزه ای که خیلی خیلی شرقی و ایرانی ست و از یک دلاری خریده ام ریختم. بعد یواشکی دیدم دارد با گیاه حرف می زند و از او معذرت خواهی می کند :) خیلی بامزه بود. یعنی قشنگ تاثیرات من بود در زندگی اش. من را دیده که گاهی با گل ها حرف می زنم. یاد گرفته :)
امدند خانه مان. نون کلاه س صورمه ای داشت و چشم های سبز و موهای طلایی و لباسی بلند و خنک و گلدار. نون خارجی ترین ایرانی نیویورک است. شوهرش یک امریکایی مهربان بود که می خواست مشکل برادر نون را با ثبت نام کردن در لاتاری حل کند. چون نمی دانست لاتاری چیست و اصلا چگونه برای خارجی ها عمل می کند و .. اما خیلی دلسوزانه بود و دوست داشتنی که فکر می کرد می شود با این روش او را در آمریکا نگاه داشت و این راهی ست مطمین.
یک ساعت نشستیم و حرف زدیم و بعد گل های سرخی که نون اورده بود را مرتب کردم و فیلم ساختم و فردایش گذاشتم توی اینستاگرام. فیلم مهربانی شده است.
.
فردایش در کافه ی پر از گل و گیاه و کوچک گرینویچ ویلج با استادم" ل" قرار و همسسرش قرار داشتیم. رفتیم و خیلی خوش گذشت. بیشتر از همیشه ی این دو ماه خندیدیم. "ل" با همسر فرهادی در یک جای رو به باغ کار می کنند. موسسه ی فیلمسازی درس می دهند و باغ همان کاخ سعدآباد است. قرار شد این بار که رفتم حتما انجا را ببینم. از دانشکده و ادم هایش حرف زدیم. از استادهای سینما تیاتر. از داتگشاه هنر تهران و... وسط تایمز اسکویر از هم خداحافظی کردیم. و رفتند. دلم ریخت. با هر بار امدن و رفتن آدم ها یک چیزی کنده می شود از آدم. ان دفعه که میم امد و رفت. آن بار که الف آمد و رفت. ما برگشتیم خانه و "س " ایمیل زده بود که اگر دوست دارید امده شوید و برویم وسط های قاره که خورشیدگرفتگی فردا را درست و حسابی ببینم. یعنی 15 ساعت سوار ماشین باشیم. 
نمی دانم چرا برایم انقدر ها هم جذاب نبود. امروز هم که کمی تاریک و ابری بود چیزی نداشت. شاید در تمام عمر همین یک بار باشد اما چیزی که جذاب بود بیشتر، گوگل بود و بازی بامزه ی کاه و خورشید را که ساخته بود. این پیامبر خلاق زمانه ی ما...
به هر حال او رفت. باید الان ها توی راه برگشت باشد با تجربه ی دیدن خورشید که سیاه و تار شده.
.
داستان تولد را خواندم از اسماعیل فصیح. بعد سرچ اش کردم و قصه ی تلخ زنش که نروژی بوده و در آمریکا با هم آشنا شده اند و همسر با بچه ای در شکم ش از دنیا می رود. هم بچه و هم زنش را از دست می دهد. تلخ بود واقعا. و قصه ی دیدن ارنست همینگوی در آمریکا. چه کیفی دارد دیدن ش یک هفته قبل از اینکه تفنگ را در دهان خود قرار دهد و تمام. نویسنده ها زود تمام می شوند. تلخ است.
.
 داستان چنگال را خواندم از صادق هدایت. چقدر خوب نگاه می کرده این ادم. چقدر آشنایی دارد با فرهنگ و طبقات اجتماعی... تو هم که رفتی و دل ما را سوزاندی.
.
یک کتاب بی مزه هم می خوانم به نام زن در ریگ روان کوبوآبه نویسنده ی مهم ژاپنی که او را با کافکا و .. مقایسه می کنند.
.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید