توی گوگل سرچ کنم چگونگی کم تر گود شدن چشم ها؟ خوب که چه شود؟ گود می شود دیگر. گودی چشم ها را دوست دارم. یعنی تا نیمه های شب کتاب خواندن. یعنی داستان پشت داستان ردیف کردن. یعنی از چیزهای بی معنی زندگی بیش از اندازه لذت بردن. معنی که می گویم ندارند چون همینجوری در خیال زندگی می کنند و در خیال ادامه پیدا می کنند همان جا هم دفن می شوند. 
دیروز رفتیم خیابان کنار آب را قدم زدیم. پاییز ریخته بود توی خیابان و صدای برگ می آمد.
 به او گفتم خوب مثلا تو اون جمع هایی که k پول دراوردن مهم ترین محور سخن هاست و پوزیشن اجتماعی و فعالیت های خیلی واقعی و دردهای دردناکی مثل بیرون رفتن از کشور و چگونه خودمان را از هر راهی در کشور غیر دوست و غیر برادر نگاه داریم من بیایم بگویم دیروز داشتم خاکسترنشین های ساعدی را می خواندم. یا عروسک فروشی صادق چوبک چه فضای تلخ و بیر حمی دارد یا مثلا بگویم دیروز 40 صفحه از چشم های عسلی زنی نوشتم که او را می شناختم. که در تمام عمر او را می شناختم اما در یک روز خاص دیگر او را نمی شناختم. بگویم از موهای پیچ خورده ی او می نوشتم که خوشحال بود در آن سال ها که بیگودی مد بود و زن ها باید کلی پول آرایشگاه می دادند او سیو می کرد و صرفه جویی می کرد و همینجوری هر روز بیشتر و بیشتز عاشق موهای فرش شده بود.
 از خانه ای بنویسم که در سرما و کشوری بی نور بنا کرده. 
خانه ای که بیست متری ست و دیوارهای سیفد پوست پوست شده ای دارد. آخر کدام عاقلی برایش مهم است از این زن و از خانه و دیوارها و عاقبت موهای فرشده اش بداند؟ تو من بگو.. 
بعد می گویند چرا  فولانی با موهای پرپشت و بلوطی اش حوصله ی ادم ها راندارد؟؟ چرا اخلاق نویسنده ها تخمی ست؟ بیایند از این چیزها حرف بزنند بعد شما بروید تو خواب و خیال منشن ی که می خواهید در ریج وود داشته باشید که 7 خوابه است و چهار طبقه و گاراژ و کتابخانه دارد و سه تا ماشین و دو تا قایق تان پارک کرده اید و بعد او هی دلش برای موهای چین خورده بسوزد و هی شما روغ بمالید به قایق تان به وقت سرما که یک وقت زنگ نزد.متاسفانه باید گفت ما رفتیم و دل شما را سوزاندیم. دلتان هم نسوخت به درک. نسوزد. روغن بمالید به قایق تان تا دلتان می خواهد. 
.
صبح را با نامه های صوتی شروع می کنم. آدم هایی که با هم تاریخ های کوتاه و بلند داریم. ادم هایی که ساخته ایم و گاهی قطع شده و دوباره ساخته ایم و.. ادم هایی که دلم برایشان تنگ می شود. خوب است این حس چقدر. نمی دانم صداهایم کجا می رود. یکی از صداهایم رسیده به منطقه ای که یک دریاچه در شب دارد به اسم چالدره. یکی از صداهایم به شهر خشک داغی رسیده که 40 درجه گرما دارد. یکی از صداهایم رفته کربلا. دو تا از صداهایم در تهران به آدم ها رسیده. یکی نزدیکی های مترو آزادی و بوی دود و دیگری نزدیکی های ظفرو سربالایی های پولداری تهران مثلا. سرنوشت صدا را دوست دارم. سرنوشت صدا کلمه و هر چیزی که از تو رها می شود و خودش می رود تا زندگی خودش را داشته باشد.
.
به نویسندگان بزرگ امروز یک ستاره و دو ستاره دادم. شاید به خاطر سبک خییل ریالیسم و ناتورالیسمی بودی که دنبال می کردند. شاید به خاطر موضوعات بود که دیگر در زمانه ی ما آنقدرها خریدار ندارد.
دیروز یک چیزی نوشتم که از یک تصویر شروع شد.در راستای قولی که به خودم داده ام که روز ده صفحه چرند و پرند بنویسم. نوشتم و بعد از دو صفحه ولش کردم. نمی آمد ده صفحه. بیشتر از ان چیزی نداشتم برای رو کردن. رفتم سراغ داستان بی مزه ای به اسم پرنده ای در آسانسور از آرمان صالحی. کرپ.
اما داستان های احمد آرام چه حال خوب کن است. چپه دقیق می نویسد. داستان کافه الکترا را دوست داشتم. از داستان چشم های آبی اوکتاویو پاز گرفته بود. فضای خاصی داشت. بعد دیدم ادامه تصویر دارد می آید. داشتم اذیت می شدم و از طریفی باور نداشتم این آمدن ناگهانی تصویر را... از کجا پیدایش شد.. هی می آمد و می رفت و قطع و وصل می شد و تا آخر شب با من بود و گاهی دستم پوست نازک می شد آنقدر من را مجبور به نوشتن می کرد این تصویر... 40 صفحه شده بود. مانده بودم از کجا این همه آمد.. خوب نیست شاید. اما می شود دوباره و دوباره و دوباره نوشت اش. 
.
یادم هست ان روز گفت جواب این سوال را بدهید. اصلا مهم نیست که درست بگویید و غلط. باور کنید هیچ اتفاقی نمی افتد.و گفت چند سال دیگر. اصلا همین سال دیگر همه تان می روید سر کار و زندگی خودتان. گفت دیگر همدیگر را نمی بینید. گفت پخش و پلا می شوید و حتی اسم همدیگر را هم به یاد نمی آورید. گفت پس خجالت نکشید از جواب غلط دادن. یک چیزی بگویید. یک چیزی می شود دیگر. یعنی هیچ چیزی نمی شود. بگویید نترسید. ما اما مثل سگ می ترسیدم. ما می ترسیدیم از ضایع شدن پیش ژن های خوب کلاس مان از مدرسه های مرد ادیب کلمه ساز بیرون آمده بودند. ما لال های ترسویی بودیم که اصلا نمی فهمیدیم منظور معلم جوانمان چیست؟
آن روز ما هیچ کدام جواب ندادیم. جواب های درست و غلط بین ژن های خوب و خوب تر تقسیم شده و توی هوا پخش شد و ما همدیگر را نگاه کردیم. یک سال گذشت.  گم شدیم. راست می گفت. همه مان افتادیم گوشه های دنیا. ان هایی هم که توی یک شهر بودند خودخواسته گم شدند. 
معلم مان را سال ها بعد از گم شدن دیدیم. معلم جوان و زود به موفقیت رسیده و خارج رفته و استاد بهترین دانشگاه کشور و پژوهشگر نمونه ی سال را دیدیم و به او غبطه خوردیم . بعد بیشتر دیدیم ش . چون او اینطور می خواست. چون او تنها بود. چون او شبیه ادم های موفقی بود که خارج می روند و بچه هایشان دوزبانه هستند و زن های جوان تحصیل کرده ای دارند. اما اوتنها بود. 
بچه را نمی خواست. به اصرار زنش بچه داشت. زن را نمی خواست چون در سال های بچگی اتفاق افتاده بود و حالا دیگر انقدرها بچه نبود. استادمان در خودش گم و گور شده بود. در مقاله ها و دانشگاه های اول تا سوم کشور. در رتبه های رشته هیا بی ربطی از ریاضی تا علوم انسانی. 
استادمان خالی بود. خالی و تنها و گم شده. استادمان هر روز می خواست ما را ببیند اما ما باید می رفتیم گم می شدیم. این رسمی بود که خودش گفته بود. دیگر او را ندیدیم. افتادیم به گم کردن خودمان....
اسم تیتر این نوشته را خیلی دوست دارم. عنوان من را یاد گم شدن آن هواپیمایی می اندازد که انگار فرورفت توی اقیانوس. محو شد پشت کوه ها، اقتاد پشت دایره ی لیز کروی زمین. همان هواپیمایی که همه ی ماهواره ها و علم مغرور جهان دست به کار شد و پیدا نشد. گم شد. عنوان من را یاد شوخی های استراگون ولادیمیری می اندازد. من را می برد تا "در انتظار گودو" بودن اما من واقعا اسم معلم کلاس پنجمم را یادم نمی آید. سال مسخره ای بود که معلمی که 200 روز حداقل روزی  5 ساعت برایمان از ریاضی و فارسی و علوم گفته بود در ان محو شده است. شده یک صورت سبزه و یک مانتوی اپل دار گشاد. نه اسم دارد، نه چشم ابرو...
 از آن سال فقط مینا را با کوله پشتی که یک طرفه می انداخت روی دوشش یادم هست. کوله پشتی یک طرفه آن سال ها نماد پولداری بود و مینا پولدارترین دختر کلاس بود. 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید