حافظ 500 غزل دارد. اگر هر روز صبح دو غزل را با دقت بخوانم در یک سال تمام می شود. اینطوری که تقسیم بر دو می کنیم و می شود 350. از یک سال دوماه زودتر هم تمام می شود. منطق الطیر عطار را می خواهم شروع کنم به خواندن. امروز یک داستان از تذکره الاولیا ی عطار را خواندم در باب ابوسعید ابوالخیر که راستش کمی فهمیدم و بیشتر گیج شدم. یعنی به نظرم مطول آمد و اطاله ی کلام زیادی داشت.
فروغ را دوباره خواندم. هر بار یک لایه ی جدید از نور دارد شعرهای فروغ. گرم و صمیمی و زنانه.
" باور کنید باغچه دارد می میرد.
قلب باغچه زیر آفتاب ورم کرده است.
که ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود."
از برادرش می گوید که فیلسوف بود و صدای قشنگ داشت و به وحشیانه ترین شکل بدنش را قطعه قطعه کردند. از خواهرش می گوید که همین چند سال پیش فوت کرد و خانواده ی فروغ را انگار نقطه ی پایان گذاشت. که می گوید " در پناه عشق مصنوعی اش، ریز شاخه ی درختان سیب مصنوعی، بچه های طبیعی می زاید."
" من مثل دانش آموزی که درس هندسه اش را دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم."
راستش من هیچ وقت در زندگی هیچ دانش اموزی را ندیده بودم که این دیوانه وار دوست داشتن را نسبت به هندسه و ریاضی داشته باشد. او اما این شکلی ست. غریب است که صبح ها زودتر بیدار می شود و شب ها دیرتر می خوابد مثل بچه های کنکوری نگران. مثل آن ها که دلشان برای المپیاد و کلاس های فردا و امتحان های یک روز فرجه می ترسد و نگران اند. مثل آن ها ریاضی را می خواهد. مثل ان ها کتاب های لینیر الجبرا را می خواند و روی برگه هایش خرچنگ های بزرگ زیگما می کشد. او به همین اندازه تنهاست.
" و ذهن باغچه دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی می شود."
.
این ترس همیشه هست حتی وقتی اتفاق های خوب می افتد حتی وقتی بیست سال نوشته ای. الف می گفت این ترس همیشه هست. وقتی توی میهمانی نشسته ای و داری چای می خوری و وقتی می گویی امروز را تعطیل کنم و ... همیشگی ست این ترس. چسبیده به تن ادبیات و کلمه. ذات نوشتن است. ذات این تن خسته است.
.
دوست تازه ام گفت با آوای دوستانه من را دعوت می کند به شهری که پر از آبشار نیاگارا که شب ها آبی و قرمز و سبز و بنفش می شود. گفت: جهان به طرز هولناکی به سمت بی معنایی پیش می رود."
من قید را دوس داشتم. هولناکی را خیلی دوست داشتم. کلمه ها را در حریر می پیچد و می گذاشت شان بر طاقچه ی دل... روز خوبی ست.
من دو غزل خواندم.
" چراغ مرده کجا و شمع آفتاب کجا؟"
.
" ادر کاسا و ناولها"
.
" دلم از صومعه بگرفت و خرقه ی سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا"
" ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها"
.
" شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها"
.
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها"
.