کتاب " زندگی در پیش رو" را تمام کرده ام و به این فکر می کنم هر کس باید یک سوراخ جهود برای خودش داشته باشد تا در آن سوراخ جهود به راحتی و آرامش سرش را بگذارد و بمیرد. پاهایش را دراز کند و چشم هایش را ببندد و دست دست نکند. منتظر مرگ نباشد تا با فخر و غرور بیاید و ببردش. خودش توی آن سوراخ جهودش آنقدر شجاع باشد که بلند بلند بخندد و برای مرگ رجز بخواند. من ندارم آن سوراخ جهود را...
 محمد، خانوم "روژا" را می برد در آن سوراخ. از شش طبقه بدون آسانسور می بردش پایین تا خانوم روژا مجبور نباشد رکوردار زندگی گیاهی و سبزیجات باشد. به همه می گوید خانوم روژا با فامیل های خیلی پولدارش رفته اند اسراییل. اسراییل همان زیرزمین تاریکِ پایین شش طبقه است. همان جایی که موش دارد و خانوم "روژا"با شمع های بسیار روشن اش می کند. به زبان عبری چیزهایی می خواند و آرام می شود و...
.
وقتی "الف" مرد. وقتی "الف" خیلی ناگهانی و بی دردسر مُرد و قرار بود حتی جنازه اش هم پیدا نشود... جنازه که می گویم همان بدنی ست که تا دیروز می خندید و دست هایش را باز می کرد و همه ی حجم آبی آسمان را توی ریه هایش فرو می برد. بدنی که می توانست آغوش شود. لمس کند. اشک شود. بغض باشد. همان بدن را قرار بود پیدا نکنند. 
اما یک هفته گذشت و چند گوشت و دو دست و دو پا و صورتی که نه چشم داشت و نه بینی و... تحویل شان دادند و گفتند این " الف" نیست که دنبالش می گشتید؟
" الف" تان را پیدا کردیم. و بدین ترتیب " الف" زیر رشته کوه های بلند آلاباما پیدا شد.
وقتی "الف" مرد، همه ی شش نفر خانواده اش دورهم جمع شده بودند. به هم نگاه می کردند. چشم هایشان باز شده بود. "الف" فقط بیست و پنج سال داشت. کتاب هایش را تا شده گذاشته بود و یک روز صبح در آلاباما پیدایش شده بود. "الف" مرده بود و 6 نفر خانواده اش هیچ نداشتند جز نگاه. به هم نگاه می کردند. نگاه و نگاه و نگاه...
ماه ها که گذشت یکی از آن شش نفر به من گفت: " می دانی پشت آن نگاه ها چه بود؟"
باورم نمی شد که خودشان می دانستند. یعنی مفهومی داشت؟ یعنی پشت داشت؟ نگاه همه چیز است بدون حرف و کلمه. نگاه 6 نفری که می دانند دیگر هرگز 7 نفر نخواهند شد. نگاهی که او گفت ما به هم نگاه می کردیم چون چیزی بیشتر از آن نداشتیم. او می گفت آن روزها فکر می کردیم کاش کمی مذهبی بودیم. کاش یک عالم بالایی داشتیم و نذر می کردیم و نیاز و اشک می ریخیتم و آرامش می خواستیم و آرام می شدیم.
آن ها سوراخ جهود خانوم "روژا" را می خواستند. سوراخی برای زندگی کردن و برای مردن. آن ها عکس قاب شده ی آقای هیتلر را می خواستند که اثرات زندگی گیاهی خانوم روژا را از بین می برد و لحظه های هوشیاری را به او باز می گرداند. آن ها یک چیزی می خواستند که دیده نشود. که مرموز باشد و همین ناپیدایی اش، همین قدرت پنهانی، آن ها را جانی دوباره ببخشاید.
می خواستند بروند توی سوراخ جهودشان،شمع ها را روشن کنند. دست هایشان را ملتمس کنند و وقتی شمع ها خاموش شد مطمین باشند او در آرامش است. مطمین باشند جایی ست بهتر از نگاه های 6 نفره ی بین شان. اما تلفن را برداشتند. به هواپیمایی و اداره ی حمل و نقل اجساد غریب زنگ زدند و او را روانه ی شهری در دوردست کردند. شهری در خاورمیانه ی عمگین...
 و بعد دوباره دور هم جمع شدند و به هم نگاه کردند. همین...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید