از وقتی با هم بیشتر دوست شده ایم اسم ندارد. یعنی از اسم تهی شده است. قبل ترها اسم داشت. بهش می گفتم استاد. استاد فیلمنامه نویسی مان بود. استاد خیلی جوان و خیلی خلاق و خیلی خوشتیپ فیلم نامه نویسی دانشگاه هنر تهران بود. اما از چند سال پیش که با هم بیرون رفتیم و قدم زدیم و موزه ی هنرهای مدرن رفتیم و بعد هم زیر آبشار نسشستیم و کافی نوشیدیم. از آنجا بود که از اسم تهی شد و نمی دانستم چه باید صدایش کنم. اسمش را می گفتم. مثلا می گفتم ل جان. خانوم ل. ل ی مهربان یا "ل" خالی. 
نه هیچ کدام از این ها اسم او نبود. یک جور عجیبی یاد هزار سال پیش می افتم. یاد روزهای نوجوانی که به وقت های عاشقی و اولین صدا کردن "تو" و نام تو طرف تبدیل می شد به یک موجود جدید. اسمش را چند بار تمرین می کردم قبل از دیدار و با خودم می گفتم این دفعه دیگر صدایش می کنم. چندبار باید اسم را در دهانم می چرخاندم و مزه مزه می کردم وگرنه خیلی سخت بود. من ادم در موقعیت و در لحظه و در عمل انجام شده نیستم. هول می کنم و خفه خون می گیرم.
اما خوب اینجا قضیه فرق داشت. او قرار نبود بشود طرف. قرار نبود از آوردن اسمش هول بشوم و...
 
یاد یک قصه ی دیگری هم افتادم. راهنمایی که بودم هنوز معلم ها جایگاه مقدس خدای گون داشتند و دانستن اسم هایشان به مثابه ی علمی مافوق طبیعی بود. یک معلمی داشتیم که اجتماعی درس می داد. زیبا بود و مهربان و با بقیه ی معلم ها فرق داشت. می دانست که خدا نیست و یک معلم ساده ی سفید است که لبخندهای قرمز پررنگی دارد. این ها را درباره ی خودش می دانست اما با همه ی این ها اولین روز که آمد سر کلاس نگفت اسم من این است. شما می توانید به اسم صدایم کنید. خودش را خانوم زاهدی معرفی کرد.هنوز آنقدر ساختارشکنی نمی دانست. در سال های فلسفه خوانی این اتفاق افتاد ولی. پسر نویسنده ی کویر آمد سر کلاس و گفت من را دکتر شریعتی صدا نکنید. بگویید احسان. فقط احسان خواهشا...
معلم راهنمایی مان را می گفتم.
اسم اش در هاله ای از ابهام بود. خانه شان. زندگی اش. بچه دارد یا ندارد؟ همه ی این ها مرموزش می کرد. این هاله ی امن که دور خودت می کشی و مرموز می شوی و بزرگ و ارزشنمد. من از آدم های دارای این هاله فراری ام. اما خانوم زاهدی این کاره نبود. یعنی نمی خواست خودش را به درجه ی خدایی معلم ها برساند. فقط نمی دانست که مثلا به جای فامیلی اش می تواند بگوید بچه ها این اسم من است و... بلد نبود. همین.
آن سال همه مان در تب و تاب بیشتر دانستن از معلم محبوب جامعه شناسی سوخیتم تا یک روز بعد از امتحان نهایی که داشتم با یکی از دوست هایم برمی گشتم. دوست هم خیلی نبودیم. هم مسیر شده بودیم. گفت می خواهد رازی را به من بگوید. شاید به این خاطر بود که من سرامتحان سوال 7 را برایش توی یک کاغذ نوشتم و مچاله کردم و به دستش رساندم. شاید فکر می کرد باید دین اش را با گفتن یک راز مگو به من ادا کند. 
گفت :دوست داری بدونی اسم خانوم زاهدی چیه؟ گفت یکی از آشناهامون باهاشون همسایه ن. خونه شون رسالت ه.
و بعدهم دور و اطراف ش را نگاه کرد تا کسی نباشد و گفت گوشت را بیاور جلو... گفت اسمش زاهره است.
راستش من ذوق کرده بود. پرده فروریخته بود. معلم محبوب مان اسم دار شده بود و من جزو دسته ی دانش آموزهایی بودم که اسمش را می دانستم. بعد گفتم زاهره با ظ یا ز؟چه اسم عجیبی...
از آن موقع به بعد محله ی رسالت و زاهره دو نقطه ی عطف و حساس شدند در زندگی من. یک حسی به هر دویشان پیداکرده بودم که نمی دانم دقیقا چه بود.
 
داشتم چه می گفتم که به اینجا رسیدم؟ استادم را می گفتم. استادم اسم ندارد. این دفعه هم که با هم بیرون رفتیم و رو به روی تابلوی مانه ایستادیم و به هم نگاه کردیم اسم نداشت. استادم دوم شخص جمع است. اسم استادم یک ضمیر است. بعضی اوقات فکر می کنم کاش خیلی از ادم های زندگی ام ضمیر شوند. می دانم که اسم داشتن بهتر است اما ضمیر خوبی اش این است که حداقل یک مرتبه از القاب و پسوندها بالاتر و مهربان تر است.

دیدگاه‌ها  

# نسیم 1396-05-13 12:22
وااای راضیه جه خوشحال شدم اینجا رو کشف کردم... که فیلتر نیست... لینکت می کنم با افتخار رفیق.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-05-13 18:34
بالاخره یه جایی فیلتر نیست خداروشکر. حس خونه دارم. حس اینکه مهمون میاد خونم. مهمون دوست دارم خیلی
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# ریحان 1396-05-16 11:03
منم خیلی خوشحالم اینجا فیلتر نیست :lol:
اصن نمیدونم انقدر که حسم به وبلاگ نویسی و دنبال کردن
وبلاگ های دیگران خوبه تو بقیه جاها از خوندن نوشته های ادما لذت نمی برم انگار یک هویت مستقل دارن اصن :lol:

من تو همون دوران قدیم موندم انقدر دلم میخاد بازم رسم شه وبلاگ نویسی و وبلاگ میت :D ;-)
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-05-16 22:14
تو که البته بله.. یعنی باید هم خوشحال باشی.. به لحاظات مختلف دیگه ;-) ولی آره درست می گی.. انگار وبلاگ برای تامل کردن و ایستادن و نگاه کردن ه و جاهای دیگه صرفا برای دیدن و دیدن و رد شدن.. همین می شه که هویت دار می شه و عمیق تر...
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید