باران نمی بارد. اما من در یوتوپ نوشتم "رینی موود سانگز" حالا به من باران را نشان بدهید فرار می کنم. از ابر تمام بدنم می لرزد. اما دارم صدای باران گوش می دهم و با سردرد زیاد می نویسم.شاید که زیر باران و بوی خاکی که از تن آدمی بلند می شود از باقی مانده ی خاک آلود قصه های قشنگ. از افسانه های آفرینش که قشنگ تر از میمون بودن است. صرفا از جهت قشنگی و نه هیچ چیز دیگر...
او دراز کشیده ودر نور کم کتاب می خواند. ماشین ظرف شویی با سختی و صدایی بیش از اندازه ظرف ها را برق می اندازد. من صدای ماشین ظرف شویی را خیلی دوست دارم. صدای سر رفتن غذا را هم خلی دوست دارم. صدایی که از دوردست می آید و یعنی چیزی در حال شدن است بدون حضور تو. اما حضور تو او را شد کرده است. حالا او دارد می رود پی زندگی خودش.
من را ول کنی هر روز به خاطر چند لیوان و چند ظرف میوه خوری ماشین را روشن می کنم تا خانه مان زنده شود. هیاهوی شستن ظرف ها را دوست دارم. با آن صدا که یک ساعتی طول می کشد مسابقه می دهم. من بیشتر وجود دارم یا تو لعنتی؟
.
دیشب وقتی باران نمی امد و فقط هر دقیقه رعد وبرق های خیلی بزرگ آسمان نیمه تیره ی شب را پاره می کرد با او از عشق حرف زدیم. او که اوی من بود. او که شده بود یک ضمیر دو حرفی ساده آمد و گفت سلام. حرفمان به تعریف و کلمه کشید. من گفتم یک چیزهایی هست که می چسبد به قصه های دور و درازت. یک چیزهایی هست که می رود توی خواب هایت و دست خودت نیست بکشی شان بیرون. توی خوای هایم ادامه داشت. توی خواب هایم آبی فیروزه ای بود. رنگ انگشتر مادرجون که فکر می کرد مقدس است. سنگ مقدسی که هر وقت نفس اش مر فت و مرگ را نزدیک می دید به دهان می چسباند. گفت باور نمی کند. گفت اصلا نمی تواند خواب های آبی من را هضم کند. گفت آخر مگر می شود؟
گفتم می شود بعد از سورشی نوشتم که از دست و پا و نای و مری و حلق و معده و...از همه جای بدن شورع می شود. می گذرد از سلول ها و تمام نمی شود و.. نوشتم و گردنم درد گرفت و سوزش دلم مثل یک زخم قدیمی که باد سرد می افتد رویش و کیف می دهد داشت دهان باز می کرد...
نوشتم و نوشتم... جوابی نیامد. بستم آن صفحه ی دور را...
خوابیده بود. بعد به اسم او فکر کرد. اسمش پناه است. اسمش امن است. اسمش را با هیچ چیز دیگری در دنیا نمی شود عوض کرد. چطور باید می گفتم؟نمی توانستم توضیج بدهم. گفت کلمه ندارد. راست می گفت کلمه نداشت بعضی چیزها..
.
دریا من را می خواند. دریا چند روزی ست من را می خواند. دیروز بی تاب شده بودم و به این فکر می کرد باید بلند شوم و سوار قطار شوم. اصلا فکر اینکه می توانی سوار قطار بشوی و به دریا برسی داشت دیوانه ام می کرد که شب شد. قرار است فردا برویم دریا. دریا من را می خواند.
.