اوبر یک چیزی ست شبیه اسنپ و تپسی در ایران. آمده بودم آنقدر ذوق داشتم که از انقلاب تا ولیعصر هم می خواستم اسنپ و تپسی بگیرم. شاید چون اولین اسنپ م یک 206 سفید با دختری خیلی خوشگل بود و برایم موسیقی گذشات و از ترافیک و شلوغی جمهوری نجاتم داد و از روی گوگل مپ و آیفون ش بهترین مسیر را پیدا کرد و من را به تولد ص رساند. کاربه جایی رسیده بود که دوست هایم می گفتد با اسنپ برمی گرده نیویورک. زنگ می زنیم و می گوید من دارم میرم نیویورک اما.. اما با اسنپ عزیر...
به هرحال دیروز اوبر گرفتیم و رفتیم خرید. یک خانوم راننده مان بود. با یک ماشین سفید از این غول های امریکایی آمد دنبالمان. آمریکایی ها عاشق غول هستند از همبرگر و حیاط و خانه بگیر تا ماشین. هرچه بزرگتر زیباتر.. یاد جمله ی سقراط می افتم که می گفت من دماغ های بزرگی دارم پس بیشتر می توانم نفس بکشم و زیباترم. یک نگاه کاربردی و ابزاری به زیبایی در راستای مفید بودن. خانوم راننده آمد و ما سوار ماشین بزرگ ش شدیم. خانوم راننده یک تاپ سفید نخی پوشیده و موهایش را رنگ کرده بود. البته من چون فرق بین هایلایت و رنگ و مش را هرگز نمی فهمم فقط می توانم بگویم رنگ کرده بود و موهایش طلایی بود. یک عیینک دودی قهوه ای هم گذاشته بود و می خواست ما را تا نزدیکترین فروشگاه همه چیز فروشی مان برساند.
سه تا فروشگاه همه چیز فروشی پایین ساختمان مان داریم که به نظر هر دوی مان گران است. می رویم سوار ماشین های اوبر می شویم و 6 دلار می دهیم و چند تا بلاک دورتر پیاده مان می کند. خانوم راننده قرار بود ما را به گیلاس های سرخ برساند. خیلی وقت دلم گیلاس می خواست مثل یک نماد برای تابستان. شبیه یک چیزی برای کش آمدن آفتاب و امید داشتن به ادامه ی هوای گرم.
ایران شنیده ام هوا بالای چهل درجه است به اضافه ی دود و آلودی. خیلی لعنتی ست. اما من از وقتی که اینجا امده ام برای بهار و تابستان می میرم. هر کاری می کنم که تمام نشود. حتی پاییز را هم که در ایران متنفر بودم اینجا عاشقم. به درخت ها. به سکوت شان. به ریختن بی صدا و بزرگ منشانه شان.
ماشین خانوم موطلایی را نگاه می کنم. با دقت نگاه می کنم چون همین پریروزش سر کلاس داستان نویسی برای بچه ها خوانده بودم که نوشتن از نگاه کردن و دقیق نگاه کردن شروع می شود. با دقت نگاه می کنم و می بینم جلوی آینه اش چشم نظرهای آبی دارد. از این هایی که ما در خانه هایمان داریم. از این ون یکادها. چشم نظر آبی را در امریکا در چند جا دیده ام. مغازه ی سوریه ای مفتاح و مغازه ی ترکیه ای تسکین.
به "ح" چشم نظر را نشان می دهم و آرام می گویم ترک است. نیست؟ بعد توی اپلیکشن اوبر نگاه می کنیم. اسمش تایسین است. ترک است؟ اسمش را نمی فهمیم. اپلیکشن را بالا پایین می کنیم. نوشته می تواند انگلیسی و عربی حرف بزند.
عرب است. دوباره حس در خاورمیانه بودن دارم. مثل رفتن پیش دکتر سوریه ای. مثل نشتسن در ماشین هایی که رانندگان ش از جنگ عراق و.. فرار کرده بودن. مثل آقای افغانی که سی سال در امریکا زندگی می کرد و ما را تا فرودگاه جی اف کی رساند. حس امنیت. حس آسایش. حس همسایه بودن. حس اینکه اگر بپرسد کجایی هستی و بگویی ایران الکی یک صدای بلند کش دار از سر ذوق از خودش درنمی آورد که بگوید: آآآآآ عراق...
.
می رسیم به گیلاس ها. دو بسته گیلاس برمی دارم. تیرامیسوها و گلدان ها را نگاه می کنم. به نظرم هر دویشان گران هستند و توی ذهنم برنامه ریزی می کنم که این بار که کاسکو رفتم هر دویشان را می خرم. کاسکو یک کل فروشی خیلی بزرگ ارزان است.
.
شب رفتیم توی آب های سرد. به او گفتم ظهرها یا صبح های اول وقت آفتاب بالای سرت است و می تابد روی شیشه ها و تلالو اش روی آب ها...آفتاب من را بیشتر از ماه می کشد.
داستان می خوانم. داستان های نویسنده هایی که همه اش یک گوشه ای از دنیا گم شده اند. شاید هم پیدا شده اند. نمی دانم. این در باغچه نبودن خوب است یا بد است؟ رضا قاسمی می گفت: نویسنده ی مهاجر است که می تواند به گذشته نگاه کند به مثابه ی یک دوره ی گذر کرده. می گفت گذشته برای نویسنده ی مهاجر معنا و هویتی کاملا مستقل دارد. یک چیز قشنگ دیگر هم گفت که توی مستندش دیدم. می گفت وقتی با دوستانم از یک مسیرمی رویم و دوستم بگوید اوه مسیر را اشتباه آمده ایم بیا برگردیم و دور بزنیم عصبی می شوم و می گویم راهی نیست از همین جا ادامه بدهیم. می گوید چرا می توانیم اما مسیر کمی دورتر می شود. من قبول می کنم چون رفتن مسیرهای رفته و دوباره رفته را دوست ندارم.
یک داستان می خواندم به اسم نامکانی در اشغال کبوترها. داستانی از رضا قاسمی و مرد مرده ای که در ایستگاه قطار می بیند. مردی از روستایشان که خبر امده بود مرده است. اما زنده بود و عین چهل سال پیش جوان و با همان شکل و شمایل. به هم خیره نگاه می کردیم و انگشت ششم داشت.
این حضور انگشت ششم را از گلشیری گرفته شاید. از نمازخانه ی کوچک من. قاسمی در فرانسه زندگی می کند. داستانی عجیب خواندم از مهسا محب علیو یک مصاحبه ی بی بی سی از او که می گفت می خواهد ایران زندگی کند. رمان نگران نباش را در لیست خوانده شدن ها گذاشتم. رفتم تهران نوآر و کارهای سالار عبده را در لیست آمازون گذاشتم که سفارش دهم.
داستان خواندم از مژگان صمدی نویسنده ای که در لندن زندگی می کند. داستان گرمی بود به اسم بگذار خودم باشم. بخش هایی از داستان را خواندم که فضای دانشگاه تهران و خوابگاه فاطمی ست. این فضاها من را دیوانه می کند. فهمیده ام به فضا ها جدیدا وابسته شده ام. بعد از مهاجرت اینطوری شده ام که روی فضا و معماری حساس شده ام. یک جورهایی در بعضی فضاها راحت ترم و آرام ترم. در بعضی دیگر نه. مثلا وقت هایی که با مارلین قرار داریم ترجیج می دهم قرارمان در حیاط موزه ی هنرهای مدرن باشد تا در کافه ی کوچک بی مزه اش. یا کلا در خیابان های نیویورک باشد تا در محیطی سربسته. شیاد به خاطر زبان باشد. شاید حرف زدن به زبانی دیگر محیطی باز می طلبد. نمی دانم. فضاها را می گفتم. که مثلا درمورد کارهای پل استر آنقدرها هم داستان و قصه گویی هایش را دوست ندارم اما پل بروکلین خیابان های نیویورک و منهتن توی داستان هایش من را وادار به خواندن و تمام کردن کتاب هایش می کند. یا همین سریال شهرزاد را بیشتر به خاطر حال و هوای خانه های قدیمی و حوض های پر آب و شمعدانی ها نگاه می کنم.
داستان دیگری خواندم از ساسان قهرمان نویسنده ی ایرانی که در کانادا زندگی می کند. به اسم مهمانی. داستان خاص و عجیبی بود. از این تکنیکی ها که موضوعش شاید مال من نبود. قبل ترها یک کتاب خوانده بودم از او به اسم گسل. خیلی کتاب خوبی بود که در ایران اجازه ی چاپ پیدا نکرده بود. داستان مهاجرت و جدا شدن از ایران.
داستان دیگری از ساقی ساسان که انگار ربطی به این ساسان نداشت. البته او هم در کانادا زندگی می کند و دگرباش است. داستانی به اسم ها... داستانی پست مدرن.
داستان دیگری خواندم از بهرام مرادی که در برلین زندگی می کند. به اسم چ ک ه چخوفی کافکایی هدایتی... داستان روان پریشانه ی عجیبی بود.
یک داستان خوب خواندم به اسم حفره از قاضی ربیحاوی که می دانستم برنده ی چند جایزه ی ادبی و گلشیری و اینها شده است. واقعا فکر نمی کردم او هم ایران نباشد. او هم فرانسه زندگی می کرد. یعنی مانده بودم دیگر چه کسی مانده است؟
داستانی خواندم با حال و هوایی سوریال و عاشقانه با فضای دریای لوس آنجلس از خسرو دوامی همسر مهرنوش مزارعی که هر دو نویسنده اند و در آمریکا زندگی می کنند.
یک داستان خوب هم به اسم دیوید و بوریس از مهرنوش مزارعی خواندم که عشق د هم جنس گرا بود در لفافه. یعنی اگر با فضای خارج طور آشنا نباشی تا آخر داستان نمی فهمی و با خودت می گوی خوب الان چی شد؟ که چی؟
یک داستان خیلی عجیب با فضای بوف کوری خواندم از فردی به اسم سهیل زمانی که انگار نویسنده هم نیست و فقط همین داستان را در وبلاگ ش نوشته بود هرچقدر اسم و فامیل و آردس وبلاگ ش را سرچ کردم پیدا نشد. نبود اصلا. داستانی به اسم ... راستش اسم داستان را یادم نیست اما فضای شور و تلخ ساحل را داشت و جسدهایی که در باد از جرثقیل آویزان بودند و تکان می خوردند و ژنرال که عاشق خواهرش شده بود و...
دوست دارم کارهای فیروزه جزایری دوما را شروع کنم. کتاب ترجمه شده ی فارسی را از ایران خریده ام اما فعلا کتاب رضا فرخفال مانده است. چرا نمی توان کتاب را تمام کنم؟؟ خیلی سنگین است. می خوانم نابود می شوم. از کلمات و از فضا و از ادبیات خیلی جدی... نرم و نازک نیست..
یک چیزی می خواستم بنویسم از یکی از دوستانمان. یک چیز عجیب از آدمی که ترجیح می دهد استعداهایش را در راستای زندگی کردن استفاده نکند. زندگی که به زعم همه بیهوده و عبث است اما من کیف می کنم از دیدن اش. به کسی اما نمی گویم...
می نویسم. الان نه..