کرخت بود. پوست صورتش. انگشت های کوچک و استخوانی اش.. همه و همه.. بیدار شدن های صبح های بی موقع.. لحظه ها و انبانه ی دردها.. ساعت ها.. گذتشن شان. گفت: اوه بله خوش بگذرون.. او بله آزادی.. اوه بله لذت.. و دیوانه وار با چشم هایی که مرده بودند راه رفت. افتاده بود به جان خیابان های فشن و برادوی. افتاده بود میان توریست های نیویورک. افتاده بود توی زندان شیشه ای اش. 
ان دیگری ش می پیچید و رانه های ماردر دستان و دور گلویش بود. داستان می خواندم دیروز به اسم مارافسای تلخ و قوی.. می گفت زبانی که اسم مولارو می گه مار نیش ش نمی زنه. دروغ می گفت. یعنی می گفت مار کافر نشنیده اید؟؟ مار کافر هم داریم دیگر و از این حرف ها..
 یک دوستی داشتم که می گفت برای دویدن کنار ساحل،برای موهایش در باد می خواهد مهاجرت کند. دیروز روی شن ها خوابیدیم. دویدیم. اسم هایمان را نوشتیم. اسم مادرو برادر و خواهرهایمان را. اسم تنهایی هایمان را.. اسم شهرهایمان را.. اسم را می نوشتیم روی ساحل. موج می زد و می برد و دفتر نقاشی مان صاف می شد و تمیز.. دختری با رنگ تیره تیره با بازوبندی که کالری ها را نشان می دهد در خط ساحلی می دوید و عرق می ریخت. ما نوشابه می خوردیم و ساندیوج کالباس و به او می گفتیم دیوانه. می گفتیم زندگی مان در این نقطه هاست که تمام می شود. ما دیوانگانی بود غوطه در تنهایی های آخرهای تابستان مان.
.
برایم فیلمی ساخته بود و فرستاده بود که گاهی.. که یکی از کارهای او این است که مدت ها گوشه ای می نشیند و به او فکر می کرد. همین و نه دیگر هیچ.. و من فکر کردم برای همین شاید باشد که باید به بهترین ورژن خودش آدمی تبدیل شود. زبان الکنم که نمی چرخد و پریشان است و فقط روی دست هایم انگار کن کلمه نوشته باشند و خط بزنی به جاده ی سفید لپ تاپ..
بی خواب بود با چشم هایی ریز، با چروک هایی از آرزو.. با خواستن همه ی علم و دانش های جهان. بی تاب بود در نور کم دانش را می خورد و من بیدار می شدم و شیر مانده ی کم چربی را به اضافه ی نیم مانده ی دلتنگی برای هیچ، به اضافه ی خواب روزهای دور را دیدن، به اضافه ی هوم سیک شدن بالا می آوردم. بالا نمی آمد. می رسید تا سیبک گلو.. همانی که عمو ح نیم دایره در جوانی زیاد داشت و دیگر پیدایش نیست. نبودن کوچک ترین فرزند خانواده.. داشتم فکر می کردم شاید بزرگترین دستاورد یک آدم جمع کردن بچه هایش باشد. دوست داشتن آن ها.. او اما پیرزن عجیبی بود که نتوانست از پس این کار بربیاید. هفت نفر بالای قامت یک متر و هفتاد سانتی او ایستاده بود. فقط در همان لحظه در سکوت. بدون حرف. با چشم هایی نیمه خیس و.. بعد تمام شدن. فقط همان خاک مرطوب و قامت افقی بود که لحظه ای در کنار هم جمع شان کرد و همین...
.
باید انتقام دراز کشیدن بیست دقیقه ای امروز را از خودم بگیرم. باید انتقام تا ساعت ده ول شدن در قصه ها را از خودم بگیرم. این همیشه انتقام گرفتن. این همیشه نامهربان بودن با خود. خودم که دور است و دامن های رنگی به سبک دهاتی ها می پوشد را چرا نمی توانم دوست داشته باشم؟ خودم که کنج های دنج را می بیند و می سازد و با آدم ها با شوق و با دست هایی پرنده حرف می زند را چرا مهربان تر نیستم؟
.
دیروز مهشید امیرشاهی می خواندم و فیلم ش را نگاه می کردم و یوتویپ ش را می دیم. چقدر او را دوست دارم. ان حرف زدن و آن خندیدن و ان سه زبانی که به هر سه به اندازه فارسی روان حرف زد. آن موهای سفید پووش داده ای که با باد می پریدند. آن دست های نازک که لای دو انگشت در جوانی و در میانسالی سیگاری نیم سوخته بود. آن لهجه ی بریتیش ش که از زمان فیزیک خوانی اش مانده بود. ان خنده ها و شوخ طبعی ها و.. او هم نیست. همه نیستند و من باید شیر گیر کرده در سیبک گلویم را بالا بیاورم از این همه نبودن.
.
از خانوم شین می خواندم و نوشته های همشهری اش که از خانه شان نوشته بود. از عشق بازی اش با نور. از یخچال شان که مجبور است کنا رپنجره بگذارد و حیف از نوری که کم است و نصف هم بشود. از شاخه های پیچک سبز نوشته بود.
.
امروز یک چیزی می خواندم که من را برد به خاطره ای دور. در حیاط بی معنی ان دانشکده ی خانه وار نشسته بودم. حیاطی بود دراز و بدون هیچ رازی. هنری ها ردیف به ردیف می نشتند و از ایده های دگرگون کننده شان حرف می زدند. در همان حیاط نیم وجبی چند نفر کن گرفتند. باور نکنید. حتی در همان حیاط گربه ای بود که پیجی داشت در فیس بوک به اسم گربه ی سینما تیاتر. انتهای حیاط سه پله می خورد رو به دری که میله ای بود و سبز. من عاشق آن در و میله ها بودم. یک بار برای فارغ التحصیلی آنجا رفتم. یک کتابخانه ی کوچک بود و دو خانوم جوان که با گربه ها دوست بودند و برایشان غذا می گذاشتند و کارهای اداری را اتجام می دادند. دوست داشتم مثلا یک کارمند باشم به وقت دانشگاه هنر و ماندن در آن حیاط.. اما ان حیاط را انقدرها دوست نداشتم. با همکلاسی هایم نشسته بودم که همه شان پسر بودند. دو همکلاسی دختر بیشتر نداشتم که هر دویشان رد حال حاضر در سینمای بدنه ی ایران آدم های مهمی هستند. دارم خیلی پراکنده گویی می کنم. به درک.بگذار ایجا را شلخته درو کنیم تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید.
درباره ی ایده می خواندم که نوشته بود چرند و پرندهایتان را بنویسید. آنقدر بنویسید تا یک ایده ی خوب از تویشان به چشم هایتان بخورد. راست می گوید انگار. مثلا از من اگر می پرسیدی هرگز فکر نمی کردی بیست دقیقه ی پیش که امدم در این خانه هوایی تازه کنم فکر نمی کردم کار به اینجا برسد. اصلا یادم نبود حیاط داشت آن دانشکده ی کذایی.
توی حیاط با همکلاسی هایم حرف می زدم. همان موقع سعید که از همه مان بزرگ تر بود و به عشق ورویای تیاتر از زن ش و زندگی روتین اش که هر روز رفتن به شرکت نفت بود جدا شده بود گفت اینقدر این شاخه اون شاخه نپر راضیه.. گفت من می فهمم که الان تو سنی هستید که فکر می کنید توانایی های مختلفی دارید اما.. راست می گفت مثلا من آن موقع فکر می کردم هم فلیمساز خوبی می توانم باشم. هم معلم دبیرستان و فلسفه و منطق و ادبیات و عربی و هم مشاور کنکور ارشد و انسانی و هم معلم خصوصی و هم نویسنده و فیلمنامه نویسی و... همینجوری داشتیم حرف می زدیم که یک دختری با مانتوی قرمز و رژ جیگری و موهای شرابی آمد و به من گفت که من منشی صحنه ی پرویز شهبازی ام برای فیلم تازه اش. تو رو چند روزه زیر نظر دارم. میای تست بدی؟
پمن خیلی سریع و بدون فکر گفتم: نه من نمی خوام بازی کنم.
یعنی اینقدر بچه بودم که کمی تشکر و مرسی و خوشحالی الکی هم از خودم نشان ندادم. دختر بهش برخورد و شست من را و با اخم و عصبانیت گفت: چرا فکر می کنی کارگردانی و از شان و اعتبارت کم می شه و...
حالا چه می خواستم بگویم و چه دیدم که یاد این خاطره افتادم. امروز از فیلم نفس می خواندم اولین ساخته ی پرویز شهبازی که بازیگر پسر در ان برای اولین بار بازی کرده بود و نابازیگر بوده. پسری به اسم سعید میرزایی که بعد از این کار پیشنهادهای بسیار زیادی برای بازی در فیلم ها و سریال ها داشته و کارگردان های زیادی دنبالش آمده بودند و چند جایزه بازیگری به خاطر همین فلیم گرفته بود اما هیچ کدام از پیشنهادها را قبول نکرده بود و گفته بود از سینما متنفر است و افسردگی داشته و در نهایت در همان حوانی در سال 93 با گاز خودکشی می کند.
من توی این قصه گیر کرده ام اما نمی دانم در کجایش؟ یک رهایی دارد شاید. یک انزوای دوور از جهان. یک جهان خودساخته ی تو بگو هیچ و پوچ و لاییک و ناامید و...
.
یک چیز خیلی خیلی بی ربط وسط فکرهای عمیق و فلسفی اینکه به دونفر عمل دماع می آید. یعنی دو نفر را دیده ام که گفته ام اوه چقدر زیبا.. اوه چه عالی شده.. اوه چه دلنشین... یکی مهشید امیرشاهی و دیگری هم س.س
.
به خودم قول داده ام فردا برای شین تولد بگیرم. دعوت ش می کنم به کافه ی محبوب حیاط دارم. کاش باران نباشد و برویم در حیاط و نیمکت های چوبی و دیوار سرخ پر از پیچک بنشیتم. کیک می خرم و دو تا کافی هم از انجا می خریم و او از نقاشی  و امتحانش برایم می گوید و من از نوشتن و امتحانم. هر دو گیر کرده در گردهمایی های مزخرف و پرطمطراق مهاجر بودن. چیزی که برایم جالب است اینکه ما هر دوی مان هیچ چیز تقریبا جدی ای از هم نمی دانیم. مثلا من نمی دانم فامیلی خانوم شین چیست با اینکه دو سال است که با هم دوستی م و می رویم بیرون.. اما خوب فامیلی اش را چه کنم؟ نمی دانم دیگر و خیلی چیزهای دیگری که از هم نمی دانیم و به ان ها خوشحالیم.
.
نمایشنامه ی خانه نغمه ثمینی را می خوانم. کتاب جدید شروع کرده ام. کتاب کوچک مهربانی ست. فصل اول ش را تمام کرده ام.

دیدگاه‌ها  

# مینا 1396-06-24 13:59
سلام راضیه. این چندمین باره که توی این چند روز میام به خونه ت سر میزنم. در غروب جمعه بیست و چهار شهریور گفتم قبل از اینکه ریویویی برای کتاب کریپکی راجع به ویتگنشتاین بنویسم بیام ببینم توی خونه ت چای داری یا نه :P بعد همینطور این فکر از ذهنم گذشت که آیا ممکنه راضیه اینجا چیزی در مورد من هم نوشته باشه؟ به طور معجزه واری همین طور که توی اتاقهای خونه فوضولی می کردم و گشت میزدم جشمم افتاد به اون جمله ای که گفتی دوستی داشتم که به خاطر دویدن توی ساحل و رها شدن موها در باد میخواست مهاجرت کنه. خب این حتمن منم. خود خودمم :lol: :lol: :lol: :lol:
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-06-26 20:21
وااای آره یادمه تو هم یکی از فانتزی هات همین بود ولی یکی دیگه هم تو ذهنم بود وقتی این رو می نوشتم. یکی از دوستام به اسم فریده که نقاش بود و طراحی می خوند و همیشه عادت داشتیم ساعت دوازده شب به بعد می رفتیم جلوی خونمون می شستیم و با هم رویا و آرزو می بافتیم. 16 سالمون بود و همسایه بودیم. اونم یکی از رویاهاش همین بود و خیلی هم تصویرگونه و نقاشی وار ترسیم می کرد.فریده اینا اسباب کشی کردن و به طرز عیجبی دیگه پیداشون نشد و گمش کردم. یعنی هنوز هم اسم و فامیلش رو تو همه ی شبکه های اجتماعی سرچ می کنم و هیچی.. یعنی اصلا هیچی ازشون نیست. واقعا عجیبه تو این دوره...
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید