دو روز است خانه را تمیز می کنم. از صیح تا شب. از صبح ساعت 8 بیدار می شوم و شب ها تا ساعت دو بیدارم و خانه را تمیز می کنم و در و پنجره هایش را تعمیر می کنم و پرده های توری قرمز آویزان می کنم و می روم کمی عقب تر می ایستم و دوباره نگاه می کنم که ببینم نورها تا کجای خانه ی همسایه ها می رسد. دو روز است صبح ها کمرم درد می کند. انگشت هایم تاز شده اند و لمس.. اما بیدار می شوم. اینجا من را به خود می خواند. این خانه را می گویم. همین خانه ای که "ر" هم می تواند ان را ببیند و صندلی چوبی ای در گوشه ی پنجره برایش بچینم و با هم تیرامیسو بخوریم. یا چیزکیک های غلیظ چاق کننده.
خانه ای که خودم را مرتب کنم. این قفسه ها را کم داشتم. می خواستم شان تا وقتی دنبال یک چیزی هستم این همه اینطرف و آن طرف نگردم. می گویند این خانه های ویلایی و باغ و حیاط دار از مد افتاده. می گویند دیگر عصر وبلاگ نویسی و بلندنویسی های خانه ای به سر امده. راست می گویند. وقتی گشتم آدم ها کمی بودند که توی این خانه های وسیع زندگی کنند. همه شان آپارتمان نشین شده بودند و کار من انگار برعکس است. آپارتمان های کوچک م را اجازه داده ام و خودم را در این دشت دور بی نام دوباره شروع...
دو روز است که قفسه ها را به هم وصل می کنم و روزی 13 ساعت پای خانه ام می نوشینم و منتظرم بیایند با گل های آفتاب گردان. با هم دمنوش گل سرخ و بهارنارنج می نوشیم. امروز اتفاقا یه یکی از خانه های اطراف سر زدم. به یکی از همسایه ها و برایش نوشتم. نوشتم که چقدر امدن به خانه ات را دوست دارم گرچه پرده ها را کشیده بود و ماه هاست از ضخیم ترین پرده ها استفاده می کند. لای پنجره کمی باز است. من از آنجا وارد می شوم. خانه ی "نون" را می گویم.
همین الان. دقیقا وقتی که "نون" را نوشتم بوی قرمه سبزی توی خانه ی آجری پیچید. به مامان که می گویم با سبزی های خشکی که از ایران و از فروشگاه شهروند خریده ام قرمه سبزی درست می کنم باورش نمی شود. اصلا نمی داند چطور ممکن است؟ اما باز هم به آشپزی تقلبی من افتخار می کند. امروز باید می رفتم نیویورک. کلاس داستان نویسی داشتم. کلاسم نزدیک ان غول بزرگ شیشه ای ست. هر بار که از مترو بیرون می آیم رو به رویم سبز می شود و هر بار برایم تازگی دارد. هر بار بزرگترین سازه ای ست که در تمام عمرم دیده ام. یادبود یازده سپتامبر است. یادبود آن قبرستان دسته جمعی ست که جز سکوت از ان ها چیزی نمانده. برایشان آبشار و نماهای مرمر درست کرده اند. هر بار که از آن جا رد می شوم یاد کتاب "ماه نیمروز" شهریار مندنی پور می افتم. یاد داستان چکاوک آسمان خراش.. و به پرواز ذهن اش حسودی ام می شود و به خودم قول می دهم بروم یک روز در این قاره ی بزرگ که می دانم او را هم در خودش دارد پیدایش کنم.
امروز وسط های ساختن در و پنجره ی چوبی این خانه و اضافه کردن پودر لیمو عمانی به قرمه سبزی نگران محمد بودم. باید سریع تر به او برسم. باید ببینم ده ساله گی اش تا کجا پیش می رود؟
محمد توی ذهنم است وقتی پلاستیک ها را جا به جا می کنم و روی بعضی از آن ها نوشته سبزی پلو و دیگری نوشته سبزی آش و شنبلیله و.. باید به سبزی قرمه سبزی برسم و این وسط محمد مانده که باید یا خانوم لورا که یهودی ست مسلمان بزرگ شود. خانوم لورا دیگر حافظه ی درست و حسابی ندارد. خیره می شود به یک جایی و بی خیال نمی شود و فکر می کند هنوز هم شغل ان روزهایش را دارد. آرایش می کند و لب هایش را غنچه می کند و دنبال مشتری می رود. به محمد فکر می کنم و زندگی پیش رویش... رومن گاری اسم این کتاب را گذاشته است زندگی پیش رو
هوا آفتابی ست. قرار بود بزنم بیرون و بروم خانه ی دوست هایم. فرندز را می گویم. خانه شان را.. خاطره هایشان را... زندگی کردن با ان ها را...
ویوالدی گوش می کنم و این قطعه ها را دوست ندارم. یک قطعه ای ست که دوست دارم. ویدیوپوتری اش را دیده بودم که کار تیاتری تینوش نظم جو بود. یک آهنگی داشت. یک خوانشی... کاش اینجا بتوانم آپلود کنم. شاید بشود.
به هرحال این اولین نوشته ی من است. می روم به همسایه های دیگرم سر بزنم و اول از همه باید از حال مجمد باخبر شوم. محمد که نمی داند ده ساله است یا پانزده ساله؟ محد سن ندارد. محمد را با یک تیکه کاغذ آورده بودند و نوشته بودند لطفا مسلمان بزرگ شود. همین..
نمی شه ویدیو اضافه کرد اما اسم نمایشنامه بود "پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی" که تینوش نظم جو ترجمه ش کرده.
دیدگاهها
راضیه یه چیز عجیب بذار بهت بگم: مینا تو اولین روزای دوستیمون به من گفت "تو دور تا دور خودت یه دیوار ضخیم کشیدی که نمی شه بهت نزدیک شد، ولی من همین تنهاییتو دوست دارم و بهش احترام می گذارم"... بعدم یه بار بهم کتاب "جوجه تیغی" رو هدیه دادو گفت خانم میشل منو یاد تو می ندازه و پشت جلد کتاب آمده بود: خانم میشل: از بیرون پوشیده از خار، یک قلعه ی واقعی نفوذناپذیر ولی از درون به همان اندازه ی جوجه تیغی ظریف است: حیوان کوچک بی حال، به شدت گوشه گیر و بی اندازه ظریف...