ترسیده ام مثل اولین بار که می خواستم یک تحقیق 40 صفحه ای را تایپ کنم. یک پروژه ی کودکانه بود که من برایش آرزوهای بزرگ چیده بودم. مربئط می شد به جشنواره خوارزمی و قرار بود در راستای پیوند ادبیات و قصه و نفت و پتروشمی چیزی بنویسم و تایپ کنم و در فلاپی کپی کنم و بفرستم برای جشنواره.
ما کامپیوتر چاق بزرگ مان را داشتیم که مدل پنتیوم4 بود. نمی دانم پنتیوم چه بود اما می دانم ما آخرین مدلش را داشتیم و وقتی می گفتیم 4 یعنی ما از شما بهتریم. بیشتر از فور چیز دیگری نبود.
فقط سه روز مانده بود و من نمی دانستم ورد چیست و کجای داستان است و چگونه می توانم انگشت هایم را روی کلیدها تکان بدهم تا تبدیل به کلمه های سیاه بشنوند. از قبل یک فلاپی خریده بودم که برای همه ی اهالی خانه جادویی بود، چیزی به مثابه ی نگهدارنده ی راز که باید با دقت از آن مراقبت می کردم.
دوستم و برادرش ان روز امدند خانه مان که کمکم کنند. دوستم سال ها بعد دانشگاه بهشتی مدیریت خواند و طرفدارسرسخت نظام شد و پایبند ایدلوژی و اعتقاداتش. همین چند وقت پیش در یکی از این گروهک های تلگرامی یکدیگر را پیدا کردیم. اولش ذوق زده مثل همه ی شروع ها و بعد کمی در فضای پرایوت هم سخن شدیم و او از بچه پرسید و اینکه چرا بچه ندارم و من به شوخی گفته ام بچه ام و سخت است و از ما گذشته و پیر شده ایم و او انرژی داد و گفت ما هنوز جوانیم و بچه بسیار خوب است و مایه ی شادی و ... دیگر حرفی نداشتیم در فضای با هم بودن. بعد تویگروه برای هم جوک و چیزهای مسخره می فرستادیم و موقع انتخابات دعوایمان شد و من بخشی از نوشته اش را در استوری ایستاگرام گذاشتم و بیشتر دعوایمان شد و... من از گروه لفت دادم و دوباره یکی از صلح طلبان گروه من را وارد کرد و تمام. بالای آن گروه عدد125 نشسته است اما می دانم که چیزی جز همان جوک هایی بی معنی نیست.
آن روز دوستم امد خانه مان و برادرش که بیشتر از همه ی ما کامپیوتر را بلد بود برایم ورد ریخت. با سی دی وردی که با خودش آورده بود ریخت و نشانم داد که چطوز می توانم تایپ کنم. دستش خوب بود. نه خیلی تند اما می توانست تایپ کند.
بعد هم رفتند و من ماندم و کلیدهایی که قرار بود داستان روی کاعذ را پررنگ کنند. نمی شد. تمام شب را در ان شانزده سالگی پر آرزو و عشق به جشنواره ی خوارزمی بیدار ماندم و چهار پنج صفحه بیشتر نشد. ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم.
فردا صبح به هر دری زدم تا ادمی ار پیدا کنم که برایم تایپ کند. پول زیادی نداشتم اما وقتی این همه ترس را مامان و بابا دیدند کمکم کردند وگرنه من آدم گفتن نبودم. هرگز به ان ها نمی گفتم که چه می گذرد در من.
بابا گفت زن یکی از دوستانش تایپ می کند و پول می گیرد و ادرس خانه شان را به من داد و قرار شد با دست نوشته هایم به خانه ی او بروم.
پیاده راه افتادم و بعد از بیست دقیقه جلوی درب خانه شان بودم. زن با موهای ژولیده و بچه ای که لای در ایستاده بود و قد کوتاه وپوست سبزه درب را باز کرد و برگه ها رار از من گرفت. نصف پول را دادم. شاید ده تومان بود. بعد گفت سه شننبه ساعت سه بعدازظهر بیا و فلاپی را ببر.
می خواست تایپ کند و بریزد داخل آن مربع سیاه که قرار بود گنجینه ی اسرار شود.
رفتم و در راه فکر کردم این زن که خیلی عادی و معمولی بود چطور این همه علم داشت و می توانست به این سرعت تایپ کند و اصلا چطور ممکن است این حرکت خارق العاده را بلد باشد. در تمام راه در حیرت بودم و به زن و این مهارتش حسودی می کردم.
سه شنبه شد و رفتم فلاپی را از زن گرفتم. در خانه وقتی فلاپی را داخل کیس گذاشتم و به سختی وارد فضای ورد شدم همه چیز کلمه شده بود و من یک رمان(آن موقع فکر می کردم ان سی صفحه ای که نوشته ام اسمش رمان است) راجع به پتروشیمی و ادبیات داشتم. ( کاش داشتمش. چه شد واقعا؟ در بزرگسالی احتمالا در یکی از حرکت های انفلابی آتشش زده ام. دلم می خواست ان حجم سرخوشی را داشتم.)
روزهای بعد درگیر یافتن پرینتر بودم و توی مدرسه زنگ های تفریح با اکیپ مان کمتر می گشتم و آن ها فکر می کردند من دارم خودم را می گیرم درصورتیکه من فقط دنیال پرینتر بودم. همین. بعدها دوباره با هم دوست شدیم.
کلمه ها پرینت شدند و کاعذ شدند و راحت ترین قسمت فرستادن رمانم به جشنواره ی خوارزمی بود.
.
دو ماه بعد دفتر پرورشی من را صدا کرد. اسم معلم پرورشی مان خانوم شکری بود. زنی بود به غایت زشت و دلی مهربان داشت گرچه سعی می کرد به بچه ها رو ندهد. رفتم در اتاقک شیشه ای و گفت برایت دعوت نامه آمده. خودش باز کرده بود از قبل.
نگاه کردم. رمانم برگزیده ی جشنواره شده بود و برای مراسم دعوتم کرده بودند. به تاریخ مراسم نگاه کردم. دو روز قبل بود.