یک ابر سیاه و کدر در جال پیشروی ست. صبح کمی آفتاب روی شهر نشست اما ابر رادیدم که چطور از آن جزیره ی دور پر پول، از وال استریت جنبش ش را راه انداخت و حالا هم که طرف های عصر است رسیده تا پنجره ی خانه. رسیده پشت پنجره. ایستاده و منتظر تلنگر است. سه کشتی با هم در کشاکش دور شدن از ابر که هر لحظه پایین تر می آید با هم مسابقه می دهند. همه ی ما از ابرهای غمگین هراس داریم. همه ی ما آستانه ی تحمل کمی داریم. این ها را نمی خواستم بگویم. یک جمله ای یادم آمد که گفتم آب دستت است پایین بگذار و بنویس...
آب دستم نیست اما کتری سوت می زند و من همیشه فوبیای منفجر شدن کتری های سوت زننده را دارم.
جمله ای که می خواستم بنویسم این بود که وقتی الهه ی داستان نازل می شود واینستا و نگاهش نکن. الهه ی داستان بی تاب است. بی قرار است. برایش یک مبل زرد بگذار و بنشینش کنار حسن یوسف سرخ پشت پنجره. بگذار برایت درد و دل کند. نگو باشد بعدا با هم مفصل حرف می زنیم. الهه ی داستان بال دارد. گرچه فکر یم کنی می ماند و مهربان تر از این حرف هاست اما نیست. در یک لحظه ی رویایی بال هایش را باز می کند و در برابر چشم های خواب و خمار تو که مانده ای راست است یا خواب می بینی و... پر می زند و می رود.
الهه ی داستان بی طاقت است. این را از یک جایی شنیده ام. شاید یاسر نوروزی می گفت در آن کارگاه نویسندگان کوچ کرده... او می گفت؟
الهه ی داستان بی طاقت است. زود قهر می کند و می رود.
ابر پشت پنجره ترکید. باران بارید. الهه ی ابرها هم بی قرارند. بی طاقت اند. پشت پنجره منتظر تو نمی ماند. الهه های جهان را دریابم.