یک قرص آبی روشن بالا می اندازم. قرص من را یاد فیلم ماتریکس می اندازه. سردرد و آب خوردن. من دکتر آبی هستم. هر کسی در زندگی خرافه ای شیرین دارد برای چنگ انداختن. برای دست آویزی. پدر ح نیم دایره خرافه اش لیمو ترش بود. مثلا فکر می کرد اگر در هر شرایطی از روده و معده و... بچه ها را لیموترش بدهد آنها بهبود پیدا می کنند و اوضاع جهان کلا رو به بهبودی می رود با لیمو ترش چکیدن بر بیماری ها. مادرم به خاکشیر فکر می کرد و ما همیشه خاکشیر های شن گرفته شده در یخچال داشتیم. مادربزرگم به نمک. به مخلوط کردن آب و نمک و قرقره کردن ش فکر می کرد که چقدر نجات دهنده است. من به آب زیاد فکر می کنم. در هر شرایطی هورمونی و جسمی و روحی و حتی مسایل مهاجرتی و حتی هوای مه آلود ابری نیویورک که دل را می کند من آب زیاد می خورم و فکر می کنم بدن با آب پاکیزه می شود. فکر می کنم این یک شست و شوی کامل است برای قلبی که می تپد.
همین پریشب ها بود کند کار می کردم. نگران ترین آدم دنیا بودم. سلامت ترین موجودت زنده ی همه ی عمر نزدیک به سی ساله ام شده بودم. آدم چقدر زود به شکننده بودن خود پی می برد. هیجده ساله که بودیم بدن یک چیز ثانوی و ثالثی و رابعی بود حتی. اصلا این همه وجود نداشت. بود دیگر. برای خودش زندگی می کرد و غلط می کرد بیش از حد افاضات داشته باشد.
آب می خوردم زیاد و قرص آبی شیشه ای را بالا انداخته ام. کتاب زن د ریگ روان را خوانده ام و نوشته ام. دیروز تهران نوار رسید دم در خانه. داستان های انگلیسی نویسندگان ایرانی. داستان عبده رو خواندم و لذت بردم. چقدر خوب ایران و شرایط و ماجراها را می شناسد با اینکه نیویورک زندگی می کند و سال هاست که امریکاست. باید برایش نامه ی تشکر بنویسم. دیروز نوشته های شریمن نادری را می خواندم. دختر قاجار اسمش را بگذارم. نوشته هایش بوی قدیم می دهد. بوی اصالت. داستان باباطوسی را خیلی دوست داشتم.
داستان هایی که این روزها خوانده ام.
تولد اسماعیل فصیح.
خیابان آبان. کریم خان سالار عبده. تهران نوار
چهارراه هوشنگ مرادی کرمانی
همراه آهنگ های بابام. درویشیان
چنگال صادق هدایت
دوباره یک داستان خیلی خوب از احمد آرام " کسی ما را شام دعوت نمی کند؟"
.
امروز در خیابان گی راه می رفتم. اسم خیابان گی استریت است که یک جوان سرخ با صورت کک مکی با لهجه ی آلمانی در حالیکه داشت انگلیس حرف می زد امد ایستاد و از من کمک خواست برای جلوگیری از مازلم بن که ترامپ گذاشته است. قانون جلوگیری از ورودمسلمانان را می خواستند لغو کنند. می خواستند به مسلمانان کمک کنند. می خواستند آدم های خوبی باشند و جهان جای بهتری باشد.
.
امروز با پ رفتیم کافی شاپ فرندز نشستم و تاکوی مکزیکی خوردیم. نمی دانم کجایی بود اما آقایی که کار می کرد در انجا اسپنش بود. فلیم هم ساختیم.. باید ببینم چه فیلمی از آب در می آید. چه می شود. بعد هم رفتیم لیدی ام کیک خوردیم. کیکی از بهشت آمده بود و لایه لایه بود و فقط یک قاچ کوچک ش را هشت دلار خریدیم و با هم دوتایی خوردیم.
باید ایمیل بزنم. می زنم. می زنم و نمی ترسم.
.