ماه دیشب در وضعیتی بود که در یکی از داستان های گلشیری خوانده بودم همان ماهی بود که استاد بنا و گچبر را دیوانه کرده بود. استاد افتاده بود به جان کوه صفه و لش اش را آورده بودند. از کوه پرت شده بود. شب قبل به زنش گفته بود فردا ماه کار دستم می دهد. شب چهاردهم است. اسم داستان معصوم است اما چند داستان معصوم دارد. من برای این داستان می میرم. برای ماه مردن قشنگ ترین قصه ی عاشقانه ای ست که خوانده ام. ماه بزرگ و سرخ شده که دیشب بالای رودخانه ایستاده بود و یاکاموز تشکیل داده بود. یاکاموز را از "س" یاد گرفته ام. گفته چون استعداد ترکی دارم گاهی کلمه های ترکی یادم می دهد. یاکاموز را ما در فارسی نداریم. یعنی نوری که از انعکاس ماه روی رودخانه می افتد. کلمه از این عاشقانه تر...
دیشب ده دقیقه ایستادم رو به روی بازی ماه بزرگ و رودخانه و رد شدن یک قایق کوچک پلیس با چراغ های سبز.
از کلاس داستان نویسی برگشته بودم. در اتوبوس بودم که باو گفتم بیا پاینن و برویم رستوران کوبایی رو به روی خانه تا ساندویچ بخوریم. او گفت از سهمیه ی این هفته استافده کرده ایم و من او را مجاب کردم که این اول هفته است و تا آخر هفته نمی رویم و قبول کرد. نشستیم در بالکن رو به ماه رستوران. ماه داشت بالا می رفت. بالا که می رفت کوچکتر می شد و سفیدتر.
کمی از استاد گچ بری بگویم که گلشیری ساخته.
" لاغر بود و بلند و با چانه ای باریک و گونه هایی کمی برجسته و چشم هایی داشت که هیچ وقت مستقیم به ادم نگاه نمی کرد. اصرار داشت که مجلس شیرینو فرهاد نظامی را بالای بخاری گچ بری کند..."
توی گوشم فریدون فروغی ست و به خودم قول داه ام که روزهایی بی هوا باشم. که بی خیال تر باشم. که هر وقت آفتاب شد بزنم بیرون. بی مقصد و پی هیچ... قول که دادم سه روز پشت سر هم ابر بود و باران می بارید. امروز اما از اول صبح آفتاب است. ساعت 4 بیدار شدم و شروع کردم به داستان خوانی. دوباره ساعت 7 خوابیدم. خواب دیدم. خواب تو را دیدم که تنهایی م. تنهاترین آدم های دنیایم. توی خوابم یکی از نویسنده های پیر هم بود. فیلمش را دو روز پیش در یوتوپ دیده بودم. حالا آمده بود توی خواب من و شده بود دوست صمیمی و خانوادگی تو. من توی خواب خوشحال بودم. تو ترسیده بودی. یک چیزی هنوز با تو بود. من توی خواب یک زن میانسال بی خیال بودم که از یک حس نوجوانانه سر ذوق آمده بودم.
راه بیفتم خیابان 5 را قدم بزنم. فشن های پشت ویترین را نگاه کنم. شاید هم رفتم موزه ی 5 طبقه ی بزرگی که هرگز همه ااش را ندیده ام. کسی نیست که همه ی موزه ی متروپلیتن را دیده باشد. شاید هم رفتم قطار سوار شدم و خودم را رساندم به ساحل. وقتی فکر می کنم می توانی سوار قطار بشوی و برسی به دریا و ساحل ذوق زده می شوم اما فکر کنم هیچ کدام از این کارها را نمی کنم. نمی دانم. یکبار اما خیلی اتفاقی رسیدم به آبی دریا.. خیلی اتفاقی بود.از خیابان که رد شدم دیدم آن طرف ش آبی ست تا انتها. دریا بود. باورم نمی شد. بود ولی...
داستان ها را بگویم. داستان های نسیم خاکسار را خواندم. داستان های گرم و باورپذیردر فضای غربت. داستان های جنوبی در هلند. داستان سگی که زیر باران مانده بود. داستان آشغالدانی. داستان وقتی لیز غرق شد که خیلی فضای راشامونی داشت.
یک داستان هم از شمیم بهار خواندم. چهره ی محوشده ی ادبیات. آدمی که به یکباره از فضای ادبیات و سینما و کلا از جهان ادم ها منزوی شد. محو شد. خیلی عجیب. از او فقط هفت داستان و هشت نقد سینمایی باقی مانده. یعنی کلا همین ها را نوشته اما به عنوان یک چهره ی تاثیرگذار مرموز و نویسنده ی موفق و منتقد قوی سینما از او یاد می کنند و راستش من فکر می کردم یعنی تا همین دیروز .. یعنی همیشه فکر می کردم خانوم است به خاطر اسمش ... هرچقدر سرچ اش هم که می کردی عکس نداشت چون خواسته بود مرموز سلینجرطور باشد و هیچی.. ولی یک عکس از او باقی مانده بود که خیلی من را یاد صادق هدایت می انداخت. در یکی از جشن ها پشت چند نویسنده و ادم مطرح دیگر قایم شده بود اما صورتش به شکل نصفه نیمه ای پیدا بود. لاغر و سبزه و ابروهای پیوسته. بعد از چند سال انگار برای دیدن پدر مادرش به سویس رفته و تنها فردی که از او خبر دارد در این سال آیدین آغداشل. از تارا و تکین باید در اینستاگرام بخواهم به جای هر دقیقه رفتن و عکس گرفتن به ابراهیم گلستان یک عکس با شمیم بهار بگیرند.
به هر حال او در سایه ای طولانی زندگی کرده و هنوز هم بیرون نمی آید. یعنی نمی دانم شاید هم.. متولد 1318 است به هر حال.. امروز همینجوری در داستان خوانی ها به یک خودکشی دیگر رسیدم. عباس نعلبندیان. تنها بدون همسر و فرزند. یک لحظه از این تنهایی ترسیدم. بچه؟ فرزند؟ ادامه دادن زندگی در رگ های یک انسان دیگر...
داستانی که از شمیم بهار خواندم داستان گیتی بود دختری که از انگلیس می آید و تهران را می بینید وبعد هم می رود و... شبیه داستان تهران بردیا یادگاری هم بود برای من.. اسم داستان بود ابر بارانش گرفته...
یک داستان خواندم از نویسنده ی برف و سمفونی ابری. کتابی که دوست داشتم و توی فضاسازی مخوف و مه آلودش تا مدت ها غرق شده بودم. پیمان اسماعیلی. اما این تک داستانش چقدر بد بود. اسم داستان بود یک هفته خواب کامل... کلیشه ای و لوس بود. باید بیشتر فکر کنم که چرا اینطوری بود.
داستان روح درخت از شهرنوش پارسی پور که در امریکا زندگی می کند. داستانش خیلی اغراق شده اما یک تیکه اش را دوست داشتم. قسمتی که از روح درخت حرف می زند. که دختر و پسر باید بروند زیر یک درخت و با هم عشق بازی کنند و عشق شان زیر یک درخت با روح درخت عجیب شود و در شاخه های درخت بپیچد و بچه های سالم و باهوش به دنیا بیاورند و..
داستان سوریال فانتزی "تدی پنگوین سیاه سفید" از آیدا احدیانی ار هم خواندم که طرح ش را توکا نیستانی کار کرده بود.
یک داستان از مهرنوش مزارعی خواندم که او هم امریکا زندگی می کند به اسم بونیس و یودیل که خوب نبود. قبل تر ها هم یک داستان دیگر از او خوانده بودم به اسم غریبه ای در رختخواب من...
همین دیگر.. جمع کنم بروم.