روز مه آلود شروع شد. باران می بارد و هوا خنک شده. نوزده درجه ی س است. هنوز با فارنهایت دوست ندشه ام. خیلی از ایرانی هایی که اینجا می آیند همان سال اول همه چیزشان را به اینچ و فارنهایت و پوند تبدیل می کنند. من هنوز باید 6 سال و اندی حساب و کتاب کنم. 
روزپر شده بود از مه  و پشت پنجره سفید بود و خواندن داستان جزیره ی غزاله علیزاده هم مه و حال و هوای جزیره را بیشتر می کرد. به نظرم داستانش را می توان از زاویه ی دید آقای حیدری معلم روستای شمال هم نوشت. داستانی پر شده از حال و هوای جنگل و رنگ و سبزی و رطوبت و فضای روستایی. شخصیت ها عمق نداشتند اما فضا تا حدی خوب درآمده بود گرچه فضا هم بیشتر حال و هوای شرح خبرنگاری داشت تا فضای داستانی که در آن شخصیت ها خودشان را می سازند و قصه جلو می رود و روایت شاخ و برگ پیدا می کند. عملا قصه ای هم در کار نبود. قصه نداشت. شرح زیبایی ها روستایی در گرگان بود و دختری شهری که برای آقای معلم نمود و تبلور دخترهای رمان های کتابخانه ی کوچکش بود. غربتی که معلم روستا داشت از تنها بودن و هم صحبت واقعی نداشتن در روستا. چون دغدغه ها و جنس نگاهش به زندگی فرق داشت. 
دختر داستان یعنی نسترن در جایی از داستان آرزو می کند کاش زندگی اینچنینی داشت که با دستان ش کار می کرد. کار واقعی و بعد از کار و خستگی می افتادو خوابش می برد و...
از غزاله علیزاده شروع شده و هی 20 دقیقه 20 دقیقه بیشتر شد و نمی توانستم جلوی خودم را در خواندن و خواندن بیشتر بگیرم و افتاده بودم توی هزارتوی قصه و قصه و زندگی و زندگی... وسط یک منجلاب پر شده از لحظه و درد و کلمه...
 دو داستان خیلی خنده دار و بامزه از پیمان هوشمندزاده خواندم که ایمیل زدم و برایش نوشتم که چقدر خندیدم و.. اسم داستان های بود به فرهنگ که می روی؟ و گاف دادن... داستان به فرنگ که می روی خیلی از جنبه هایی را داشت که من روزهای اول که به نیویورک آمده بودم به چشمم می آمد و برایم عجیب غریب بود و به قوال اینها کالچرشاک بود. اما الان فراموششان کرده ام. بد است. این عادی شدن که تبدیل به فراموشی می شود...
بعد هم یک داستان خواندم به اسم نفر چهارم از منیرو روانی پور.. باید همینجا لینکش کنم چون رضا قاسمی در مجله ی دوات نوشته همه ی چیزهایی که اینجا می خوانید را باید لینک ش را بدهید. یادم باشد.
داستان منیرو در سال 71 نوشته شده بود. یعنی کلی سال پیش. یعنی یک داستانی هم سن و سال من.. داستانی بود گیرکرده میان فانتزی و واقعیت... راجع به چهار نفر که گوشه های تابوت را می گیرند. به این چهار نفر فکر نکرده ام تا به حال در زندگی. برای من یعنی کی هستند؟ 
چه تلخ... من انگل زندگی هستم. از این جرات ها ندارم که بگویم خوب اینجا دیگر خودم با دستان خودم. مرگ خوداندیشیده به قول ادبی های خیلی باکلاس... نه.. شاید هم یک روز داشته باشم. ادم که خودش را درست و حسابی نمی شناید. او گفت مارکس یک جمله دارد که "آگاهی محصول شرایط است." او از من هشت سال کوچکتر است. بله یعنی می شود 20 سال..
.
زندگی را می گفتم که از مرگ کوروش اسدی می خواندم که مشکل معیشت داشت مثل همه ی نویسنده ها.. مرگ منصور خاکسار که در لس آنجلس خودش را با پلاستیک کشت. مرگ پسر دکتر اسماعیل خویی را می خواندم که خودش را سیم پیچ کرده بود و به برق وصل کرده بود تا برق بگیردش... مرگ اعضای انجمن نویسندگان ایران قبل و بعد از ماجراهای قتل های زنجیزه ای... چه چیزهای عجیبی خواندم امروز. زندگی اسلام کاظمیه را خواندم که در پاریس خودش را کشت. بعد از سال ها نوشتن و تاسیس کردن انجمن نویسندگان ایران و انجمن نویسندگان در غربت و بعد از سال ها تلاش برای نوشتن و آزادی و عدالت و.. تلخ بود ودردناک.. 
بعد افتادم در زندگی سیا خویی که مجری من و توست و دختر اسماعیل خویی که خوشد شاعر و نویسنده و فیلسوف است و در دانشگاه لندن فلسفه خوانده و همسرش رکسانا صبا دختر ابولحسن صبا موسقیدان معروف ایرانی بوده. سال 57 به خاطر اختلاق عقابدشان که یکی طرفدار سوسیالیسم بوده و دیگری طرفدار نظام پادشاهی بوده از هم جدا می شوند و رکسانا راهی آمریکا می شود و اسماعیل خویی راهی لندن... زندگی عجیبی دارند و داشتند. سرایه- اسم دخترشان است. قشنگ است. نیست؟- در ایران است و هومن پسرشان که به آن وضع فجیع خودکشی کرد و سبا بعد از اینکه دردانشگاه تهران جامعه شناسی می خواند می رود لندن پیش پدرش و مجری من و تو می شود و مستندساز و... آتوسا دختر دیگرشان هم در ایتالیاست... مثل جزیره های دورافتاده ای از هم به خاطر فکر و عقیده باید اینطور زندگی را نصفه نیمه مزه مزه کنند. 
یک جور بدی می شوم. می روم صفحه ی سبا را پیدا می کنم در اینستاگرام.. دختر شاد و مهربانی ست. به خودش می گوید خل بانو. با سرطان مبارزه کرده و بعد از جدایی از همسرش برادرش را از دست داده و مادرش هم همین چند سال پیش در آمریکا فوت می کند. برای زندگی. برای مرگ. برای دفن خاکی از خود نداشتن خیلی دردناک است. خیلی تلخ است. خیلی زیاد... سبا عاشق پسربچه ای ست به اسم ارمیا. سبا می شود خاله ی او. ارمیا دختر سرایه است با چشم هایی به زنگ عقیق.. سبا دوست دارد فقط یک بار او را که حالا دارد بزرگ و بزرگ تر می شود و نزدیک به 5 سال دارد، دوست دارد او را زودتر ببیند اما می داند این یک آرزوی تلخ است. آرزوهایی که باید باشند و بودن شان دلگرمی ست حتی اگر دروغ باشند...
 
رکسانا سال 60 دبه ایران بزگشته چون تاب و توان هجرت و دور ماندن از ایران را نداشته.. اما به اوین می برندش... زندانی می شود و وقتی از زندان بیورن می آید برای همیشه می رود آمریکا... برای همیشه.. تلخ است این بار اما واقعی.. همیشه یعنی جایی که خاک باشد.
"مارکز می گوید: وطن ما جایی ست که در آن مرده ای داریم." خاکی که با گوشت و پوست و چشم های مرده ی تو عجین شده باشد آنجا وطن است.
 
می خواستم یک داستان از نسیم خاکسار بخوانم که افتادم توی قصه های مرگ و خودکشی... نسیم خاکسار که شبیه ترین آدم است به 60 سالگی تو. باید برایت بنویسم که چقدر چشم و ابروی تو را دارد و چقدر موهای پرشت تو را دارد که نمی ریزد اما سفید می شود. شکل توست. جنوبی ست و در هلند زندگی می کند. سال هاهم در زندان شاه بوده و هم در زندان جمهوری اسلامی بوده. فیلم ش را می دیدم که چطور خودش را با سختی به خارج از ایران رسانده و پناهندگی سیاسی گرفته. فیلم بزرگداشت ش را در ونکوور دیدم که می گفت وقتی از بالکن خانه ام شمعدانی ها را آب می دهم به یاد شما خواهم بود. قشنگ حرف می زند و مهرباناست. شبیه توست که با ادم های خوبی.. زیاد خوبی.. آنقدر خوبی که لج من را درمیاوری...
تا قبلش فکر می کردم نسیم خاکسار یک نویسنده ی زن است تا اینکه فیلم هایش را دیدم و عکسش را... خانه اش پر از کتاب و مجله های سال هایی ست که من در این دنیا نبودم. همیشه این جمله را که می نویسم زندگی برایم آسان تر می شد. از ان بزرگی و هیبت اش کم می شود. مرگ دوست تر می شود. شبیه این می شود که یک عالمه سال بوده که تو نبودی و باز هم یک عالمه سال خواهد بود که تو باز هم نخواهی بود. همین به همین سادگی. به همین جرقه گی...
از سال های در زندان می گفت و از نگاه کردن به درختی که در انتهای حیاط زندان دیده می شد و او برای لن درخت شعر می گفته. شعرهایی برای شاخه ای که وقتی آفتاب می تابید او شروع به رقص و سماع می کرد. وقتی از درخت می گفت با خودم می گفتم این است جهان بینی آقای نویسنده... جهان بینی شاخه های نازک درخت و نورشیشه ای آفتاب...
ده سال با قدسی قاض نوری نویسنده ی ادبیات کودک زندگی کرده اما هیچ جا نام و نشان دو تایی از آن ها نیست. حتی در ویکی پدیای هیچ کدام هم نیامده. عجیب است. مثل ده سالی که بوده و ابر شده در هوا...
یک جمله هم این وسط های خودکشی و از بین رفتن ها می خواندم. شاید وسط زندگی میم آزرم بود که می خواندم جمله ای از شاپور نخست وزیر ان دوره ی ایران که گفته بود:" حواستان باشد که اگر انقلاب کنید دیکتاتوری مذهبی تشکیل خواهد شد:0" 
.
رفتم زیر دوش. یک پلاستیک با خودم برده بودم. می خواستم باور کنم با پلاستیک هم می شود زندگی را تمام کرد. راه نفس که بسته بشود.. همین...
.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید