x

نگرانی تمام شدن روزهای بهار و تابستان و آفتاب یکی از ترس های همیشگی من است و اگر آن روزها را مغتنم ندانم تا آخر روز و هفته خودم را نمی بخشم.
 می خواستم از بوی علف آن روز بنویسم. دراز کشیدم و آسمان آبی و سفید بود و بوی علف می آمد و ماه داشت از پشت ابرها بازی در می آورد. بوی علف بود و صدای جیرجیرک و جاهایی صدای قورباغه هم اضافه شد. 
این روزها از عکس های آدم ها بالا می آورم. یک جورهای عجیبی شده ام. همه را توی خودم خیلی سریع می کشم. امروز صبح با خیر تلخ اعتصاب غذای او بیدار شدم و دلم ریخت. آدم ها نباید به خاطر شخصی سازی زندگی شان تباه شود. واقعیت این است که حالم از همه ی ما و خودم بیشتر از همه به هم خورد که مثلا چرا بلند نشویم برویم جلوی بن بست اختر. چرا یک کار جدی تر نکنیم؟؟ چه کنیم؟؟ 
بعد خوشحال شدم توی دلم که ایران زندگی نمی کنم. با خواندن اخبارهایی از این دست که ادم ها را بدون محاکمه زندانی می کنند و اعدام و... فکر می کنم ما چرا از طالبان و دا تعجب می کنیم. سی سال بعدشان را داریم زندگی می کنیم و... تلخ است زندگی حتی در روزی به خلوتی امروز که خیابان از ماشین ها خالی ست.نمی دانم چرا؟؟ به درک...
.
دیشب وقتی داشتم می خوابیدم و مثل هر شب تا نیمه های شب توی تخت با نور کم داستان می خواندم چون خوابم نمی برد و یکی از داستان هایی که می خواندم کنتراست بود از احمد آرام. یک چیزی خیلی عجیب اینکه این نویسنده متولد1330 است و یک نویسنده و مترجم معروفی به این اسم هست که دقیقا همین اسم و همین فامیل را دارد. یک تکرار دوباره خود. یک حس عجیبی داشتم اینکه یک ادمی باشد دقیقا با اسم و فامیل تو با شغل تو و حالا تو هستی صد سال جلوتر از او با همان اسم و فامیل و با همان شغل. عجیب است دیگر؟؟ نیست؟
داستان های شرمین نادری را خواندم توی کانال ش . داستان های گرمی که دست خط او را دارد. قجری و زبانی مخملی طور.. دوست داشتم داستان هایش را... و کانال تو مشغول مردنت بودی را چک کردم که چقدر پررنگ و پر نقش و نگار است. فیلم هایش را باید توی لیست بگذارم. 
یک کتاب انگلیسی بامزه شروع کرده ام که دایری یک بچه است. خیلی جالب است. یک کتاب جدی هم شروع کرده ام که داستان کوتاه در ایران است. دکتر حسین پاینده. دو جلد مدرن و پشت مدرن را پارسال خواندم و جلد ریالیسم و ناتورالیسم را دیشب شروع کردم و یک داستان از نویسنده ای کخه از پیش داوری اش کرده بودم. نویسنده نامش شهلا پروین روح است. یک خانومی که در ده سالگی ازدواج کرده وبعد از داشتن دو بچه رفته دبیرستان و دیپلم گرفته..
 تعجب کرده بودم. یکی از داستان هایش به اسم تنها می مانم را خوانده بودم که به دام نچسبید. خیلی ابتدایی بود. دو تا پوینت او ویو از یک دختر پسر جوان در پارک که آروزی با هم بودن دارند و دیگری یک پیرزن خسته ی تنها که در همان پارک است.
امروز در راستای کتاب و داستان های ریالیستی یک مثال داستانی بود به اسم سنگ مورد. یک داستان فوق العاده بود. من چشم هایم خیس شد. چون ریحانه این روزها برایم قصه هایی از بچه های دروازه غار تعریف می کند و چیزهایی که آن ها می دانند و من نمی فهمیم و اگر هم بدانیم بی فایده است. داستان یکی از این بچه ها و این زندگی بود. داستانی تلخ و باورپذیر. داستانی فوق العاده.
ادم دلش می گیرد.فضای داستان بسیار خاص بود. در قبرستان و کارهای مرتبط با آن می گذشت و دختر دوست داشت درس بخواند و تحصیل کند اما نمی شود. این را داستان نمی گوید اما ما می فهمیم. درد دارد.
.
دیشب یاد او افتام. یکی از دخترهای فامیل است. یک جورهایی فامیل نزدیک من است. خیلی نزدیک. اما خیلی دور است به من.از ان دخترهای خانوم و مرتب است که در همه ی  فامیل مثال و نمونه ی خوبی بود. که مامان هایمان وقتی بهشان گفتیم یک دوست پسره ده ساله دارد داشتند سکته می کردند و ما را متهم به حسادت و دروغگویی می کردند. دختر سبزه ی بانمکی که دست به ابروهایش نمی زد. موهایش با تا زیر پا بلند می کرد. غذا می پخت و سفره را جمع می رکد و تمیز کاری های دم عید و خانه تکانی و... دکتر هم می خواست بشود. یک کلیشه ی دهه ی 50 برای دختر نمونه بود. یک کلیشه ی خوبی که منتظر شوهر خیلی خوب برای دختر خیلی خوب هستند. دارم فکر می کنم چقدر دوریم ما از هم. چقدر بی ربطیم. چقدر او کارش را خوب بلد بود.مسخره است. نمی دانم چه می کند این روزها؟ می دانم هرگز پایش به اینجا باز نمی شود. حتی اگر بگویم بیا اینجا را بخوان. یادم هست که چقدر از خواندن متنفر بود. خواندن برایش دردناک ترین اتفاق هستی بود. نمی خواند. می دانم. حالا چرا یاد او اقتادم؟ یادم نیست. دیشب یادم بود. الان یادم نمی آید.
.
مامان را هم دیروز در حال خواندن یکی از داستان های آیدا احدیانی سادم افتاد. اسم داستان بود. چرا رومیزی خواهرم تمام نمی شود؟؟
چون خواهرش شب ها وقتی همه خواب بودند همه ی چیزهایی که بافته بود را می شکافت. مثل مامان که شب ها وقتی ما خواب بودیم این کار ار می کرد. چرا؟ چون گوشه ی داخلی برگ سبز به جای رج پایین بالا شده بود و مامان وقتی همه ی بلوز را بافه بود یک نگاهی انداخته بود به برگ و فهمیده بود ای دل غافل برگ نوکش کمی رو به آسمان است اما در الگو باید به سمت آسمانی چپ طور باشد. من بودم می گفتم تف به الگو و می خوابیدم و فردا می گفتم بچه جان ای بر پدرت.. چشم هایم از جا کنده شد؟ بیا. بپوش نمیری از سرما..." بچه باید دستم را می بوسید. چشم هایم را هم.. ولی مامان آسمان الگو را می خواست نه چشم هایش را... شاید هم از تمام شدنن بلوز می ترسید. کی بود می گفت.. آهان یک داستان دیروز گوش می دادم. در اتوبوس بودم و در راه منهتن که داستان شب گوش می دادم و نجار می گفت این آخرین کنده رانمی خواهم درست کنم. درستش کنم دیگر چیزی ندارم. من هر روز به امید این می آیم اینجا. مامان هم شاید همین امید را داشت که هر روز با صدای شعر آقایی که او هم دیگر میان ما نیست. صبح ها بیدار می شدیم با صدای بلند رادیوی رو اعصاب مامان و آن آقا داشت بندری می خواند و می زد و می رقصید و سلام علیکم علی اهل وطن... ما دیوانه می شدیم که آخر آقاجان این وقت صبح وقت این کارهاست؟ خدایش بیامرزد. آرام باشد. کاش هنوز هم هر روز گرم از خواب بیدار شود و بزند برقصد. من فهمیدم مرگ من را ناراحت می کند. انجا کتابی نیست برای خواندن. انجا قصه ای نیست برای دنیال کردن؟ کاش اینطور خالی نباشد. کاش حداقل بشویم بذر یک چیز سبز که بهار و تابستان و زمستان را روی پوست جوان ش لمس می کند.
داشتم مامان را می گفتم که صبح ها قبل از ما بیدار می شدیم و می گفتیم اینکه دیشب بیشتز بود چرا اینجوری شد؟ بعد مامان یک سری توضیحات زیر و رو و آرشه مارشه می داد و من فکر می کردم چقدر ادم باید به یک بلوز برای فرزند شلخته ای مثل من که حتما در روز اول به یک تیزی جایی گیر می کردم و کش می آمد گوشه ی برگ لبا، دلش خوش باشد؟
برای من عبث ترین کار جهان بود بافتن و شکافتن. عبث ترین کار... الان اینطور فکر نمی کنم. یعنی.. بگذارید یک مقایسه ی کوچک داشته باشم بین کاری که مامان می کرد و بابا دارد می کند و خود من.. بابا دارد یک خانه ی قدیمی را در شمال تازه و نونوار می کند. وقتی با من اسکایپ کردند و گفتند من پوق زدم تمسخرآمیز بود. البته اینترنت شان قطع و وصل شد و نفهمیدند و من هم بحث را پیچاندم. کار بابا هم به نظرم عبث ترین کار دنیا بود. آخر کی ان خانه ی قدیمی را اینطوری دیوار و حصار و...
آن روزها من داشتم وب سایتم را می ساختم. از صبح بیدار ساعت 5 و نیم بیدار می شدم و فوت و فن های جوملا را یاد می گرفتم و مازول می ساختم و آرتیکل و... و دقیقا تا ساعت 2 شب پای وب سایت بودم. شب ها در خواب یک چیزهایی می گفتم و صبح او به من می گفت یعنی واقعا اینقدر ذوق داری؟ تعجب می کرد و می خندید و مسخره ام می کرد و دلش می سوخت و... به همین چیزهای کوچک م عاشق شده. می دانم. قسم می خورم همین هاست.
بعد سه تا کار را گذاشتم کنار هم دیدم کار من از هردوی ان ها عبث تر است. یک چیزی که وجود ندارد و من را روانی می کند و .. خنده دار است. ما ادم های خنده داری هستیم که هر یک به امید تمیز کردن و بهتر کردن یک چیزی صبح ها از خواب بیدار می شویم. یکی مان به امید قشنگ تر کردن دنیای کلمه ها. یکی به امید صاف تر ساختن گوشه ی گلبرگ بافتنی. یکی مان به امید بهتر ساختن خانه ی چوبی. یکی به امید تمیز کردن عددها و اطلاعات ریاضی خفه شده در کامیپوترها و... اینطوری می شود که تمام عمر به امید پروانه شدن پیله می بافیم دور خودمان. پروانه می شویم؟ مهم نیست. امیدش خوب است. امیدش که ما را صبح ها زودتر بیدار می کند.
.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید