زنگ زد و گفت فردا صبح زود می رود ایران. گفت چیزی نمی خواهی از ایران؟
هرچقدر فکر کردم چیزی نبود. گفتم نه چیزی یادم نمی آید. گفت هروقت یادت آمد زنگ بزن و بگو... وقتی گفت می رود ایران فکر می کردم سال هاست ایران نرفته ام. فکر می کردم چقدر دلم تنگ شده. دل تنگی اما یک چیز غلیظ و لرزان و گذراست.
دلتنگی نمی نشیند روی طاقچه ی گوشه ی پنجره. اینطوری نیست که بیاید و ماندگار شود. یک چیزی ست از جنس هم نشینی دلِ تنگ و نوشابه ی کوکاکولا.یک چیزی لا به لای دندان و شیرینی نخودچی.
هرچقدر حساب می کنم که سه ماه، فقط سه ماه است که ازایران برگشته ام باورم نمی شود. چرا این همه دور است؟؟ چرا این همه ندارم شان؟
گاهی باید بلند شوم و زنگ بزنم به "میم" و بگویم بیا با هم برویم فشم. تا یک جایی خودم را برسانم و او با ماشین بیاید دنبالم. بعد باران ببارد و ما یاد خاطره ای دور در پارک قیطریه و آن شب و قدم زدن های پنج تایی مان بیفتیم.
صبح که بیدار شدم دلم تنگ بود. یادم نمی آمد چطور و چگونه این دل تنگی رخ داده بود؟
شاید به خاطر قصه ی مادر"خ" بود که یک روز،خیلی بی مقدمه قلبش ایستاد. یک روز قلب اش بی حوصله شد و نشست. یک روز قلبش گفت اینجا ایستگاه من است. اما هیچ کس باورش نمی شد که قلب یک مادر آن هم در یک صبح بهاری بایستد. قلب یک مادر می تواند لختی بنشیند و بگوید من خسته ام. بقیه اش را خودتان بروید.
شاید به خاطر خواندن آن ماجرا بود. اما بعد یادم آمد دیشب خواب دیده ام.
خواب دیده بودم که او یک بچه ی سرخ دارد با موهای نارنجی. دست هایش گرم بود و من تنها بودم و او هم. همه چیزشکل یک تنهایی غلیظ و بی شکل بود به اضافه ی یک موجود سفید و نارنجی در میان من و او. انگشت هایش را در خواب نوازش می کنم. هر انگشت را مثل یک آدم جدا در آغوش می کشم. در بیداری یادم می آید پیاز سرخ کرده از آن بسته بندی ها که شهروند دارد میخواهم. اما خنده دار است که به دوستم بگویم لطفا برایم از آن پیاز سرخ کرده های ایران بیاور...
نمی گویم. بی خیال می شوم. تقویم را نگاه می کنم و دوباره باور می کنم فقط سه ماه گذشته است از سفرم به ایران...