تمام دیروز را نشستم. ترسیده بودم. لرز برم داشته بود. می دانستم کار من نیست. روزها بود فرار کرده بود. اما گیرم انداخته بود. روز آفتابی مناسبی بود که با دمای بیست درجه من را گیر انداخت. راه فراری نبود. گفتم باید بروم دانشگاه. گفتم امروز رزو کرده ام. می دانست راست می گویم اما از سر بهانه.
از اضطرابی بود که به جانم افتاده بود. نه ساعت نشستم. نه ساعت با ایمانی راسخ به کلمه ها و دردهای توی قوس کمرشان.
نه ساعت بزرگ شدم آنچنان که وقتی او امد گفتم باید جشن بگیریم. به خاطر شکستن یک باور . به خاطر ترسی که در ویرگول ها شکست. با "میم" حرف زدیم و ویس گذاشتیم و گفت رویای صادقه می بینی. گفت ص کفش هایش را پوشیده که برود. توی خواب دیده بودم با کفش های ورزشی بالای کوه ایستاده و ما را هم بالای کوه می برد. "ی"پشت سر ما حرکت می کند و زیاد حرف نمی زد. میم قرار بود رازی را سر در زنخدان به ما بگوید.
گفت اتفاقا رازی را به ص گفتم.
ی بعد از سال ها و هزاران سال امروز پیدایش شد و گفت افسردگی فصلی گرفته. ادمی ست برای غیب شدن در مقاطع گوناگون. دور می شویم از هم. خیلی چیزها را نمی گوید. ناگفته پیداست. گفت به فکر پدیداری ست. فکری برای همه. فکری برای سنی که ان چیزهای کوچک که قرار است جان ببخشند و هستی رو به کاهش و نابودی می روند.
امروز 80 خیابان را پیاده رفتم. کفش های ورزشی آبی ام را پوشیده بودم. آفتاب بود و پاییز و سنترال پارک بوی برگ های پیری را می داد که به بازگشت ایمان دارد. همانگونه که استاد به من ایمان دارد. سه بار گوش دادم. برای او هم گذاشتم بشنود. خودش خواست برایش بگذارم. گذاشتم. " من به شما ایمان دارم." " به نویسنده بودن تان." " به داستان نویس خوب شدنتان"
دیشب ساعت نه، جای همیشگی سرخ مان جشن گرفتیم. خلوت بود وبرای اولین بار شماره نگرفت ازمان. شاید چون وسط هفته بود و سرد بود و انجا یکی را کشته بودند.
دیدم چه راحت از مرگ رد می شویم این روزها. دعوایشان شده بود جلوی رستوارن. یکی برگشته بود بالا و از روی میز چاقویی آورده بود و فروکرده بود در گردن دیگری. انگار کلمه است چاقو و گردن و فور شدن. انگار کتابت می کنیم بدون محضری برای بازیابی مضادیق. انگار آدم است در بطنی برای مرگ. به سوی شب.
دو کتاب شروع کرده ام. داستان کوتاه های " کوزو اشاگور" اسمش را صد در صد غلط می نویسم. دهکده ی مدفون را خواندم. خوب نبود. مزخرف بود. لایه داشت اما... یعنی نگهبان پیمان اسماعیلی یا برف و سمفونی ابری اش به مراتب بهتر است. چقدر داستان های خوبی که به دلیل بی زبانی در کلماتشان می میرند و مچاله می شوند. او هم اگر همان ژاپن مانده بود پیمان اسماعیلی بود بدون نوبل.
یک کتاب دیگر هم می خوانم گزیده ای از داستان کوتاه های امریکای لاتین با آن فضای جادویی ست. دوست دارم فضایشان را. غذاهایشان را هم دوست دارم. خانه ی سرخ مان کوبایی ست. رفتیم امپانادا خوردیم و فیله مینیوم و پنجره ی رو به شب را نشستیم که رودخانه ی تاریک داشت.
امروز دست های نازکی که انگشت های ریزی داشت و رو به سوی نور بود همه ی من را برد. مجسمه را چندین بار دور زدم. بدن زن و مردی که اسب واره بود و زنی که دست هایش به غایت به سمت نورو عروجو هرچه در دنیا اهورایی ست بود. نمی گذاشتند عکس بگیرم. اسمش را نوشتم.
یک چیزی فهمیدم. یک نقطه های روشنی از رنگ و نور و ظرافت های نقاشی امروز من را گرفت.دست های توپول خانوم پرتره و صورت پف کرده ی بدون آرایشش وخیره شدن به چشم هایی دور از زندگی
نقاشی ceremony on the mount زندگی ها همه کوه بوده و آب و دریا و سبزه.. بعد کم کم بدیهیات انسانی و حیوانی جایش را به چیزهایی غیرمعمول و لاکچری داده. ارگ در حوالی کوه های تهران زندگی کنید یا خانه ای رو به دریا داشته باشید به نوعی از طبیعت امروزی به دورید و پیرو امپریالسیم و کاپیتالیسم. بدیهیات غیربدیهی...
.
دست ها را یافتم.
http://collections.frick.org/objects/280/nessus-and-deianira