به خودم قول داده بودم که پایم که رسید شهر این چیزها را یادم نرود. قول داده بودم این تصویرها را یک جایی ذخیره کنم. توی کلمه ها ذخیره می کنم من همه ی تصویرهای پیدا و پنهان زندگی را... اصلا یک جور بدی شده ام با کلمه. یک مستربیشن ذهنی پیدا کرده ام.
مهشید امیرشاهی می گفتی من جذب کلمه شدم. جذب شکل و قیافه ی کلمه. من دست گذاشتم روی قلبم و گفتم ای جان. خیلی احساساتی مابانه و خیلی مادرانه. یک مادر مهربان در من زندگی می کند که گاهی از دیدن ش حیرت می کنم. مادر مهربانی با دست های لاغر و انگشت های کشیده. سنتی و پر اضطراب و ترسو و عیر خلاق... مادری که شبیه من هست و نیست. مادری که نمی شود گفت دوستش دارم. نه. نمی شود گفت دوستش هم ندارم. هست دیگر. زندگی اش را می کند. الان که دارم اینها را می نویسم قرار گذاشته بودم با خودم که بیایم از شهری که آن طرف مرز آبی دیدم بنویسم اما نمی توانم از تورنتو بنویسم. بیشتر از نیاگاری مجبوب و بزرگ و ترسناک دلم گیر کرده پیش درخت گلابی. درخت گلابی را برای چهارمین بار خواندم و گریه کردم و از خوشحالی مردم. روزم را برای چهارمین بار انگار معطر کرده بود. انگار افتاده بود توی مه و ابرهای ون گوگی رودخانه و داشت با قایقی که چراغ های نیمه عصرش را روشن کرد می رفت توی جان من... من داشتم عاشق میم می شدم و ان مرگ ناگهانی اش...
. هر بار من را می میراند این داستان. باید دوباره و هزارباره و مفصل از این داستان بنویسم.
او دراز کشیده و به سقف خیره شده. سقف مان به نسبت سقف های ایران خیلی کوتاه است اما یک دیوار، پنجره داریم. پنجره ای رو به نورهای شب و گاهی رو به ماه کامل. گفت چی می نویسی؟
گفتم یه چیزهایی راجع به تورنتو و درخت گلابی؟گفتم می خوای بخونی ؟ ده صفحه ست. (الکی گفتم. بیست و چهار صفحه ست.) گفت آره اگه ده صفحه ست همین الان بده بخونم.
چراغ های اتاق را روشن کردم. دراز کشیده روی تخت و می خواند و من هم اینطرف رو به دیواری که خودم ساخته ام نشستم و چای بهارنارنج و آب و لیمو ی ترش گذاشته ام کنارم که بنویسم. شبیه نویسنده ی درخت گلابی که می خواست حواسش پرت نشود. که عنکبوت را می دید که می بافد در سکوتی طولانی و با آرامش... من اما عنکبوت نیستم. هنوز به مقام ان عنکبوت نرسیده ام. به سکوت پیر و خسته و ساکت عنکبوت...
.
یادم باشد آب های همه ی جهان که از دهانه ی سبز او می ریخت به بهشت سفیدو اندی همان پسر چینی تور لیدرمان گفت اسم انیجا بهشت سفید است. با همان لهجه ی غلیظ چینی گفت. همه ی فعل ها را هم غلط غولوط می گفت و همه حرفش را می فهمیدند. اندی نماد زبان به مثابه ی ارتباط بودو نه هیچ چیز دیگر.. اندی فقط مقصد را می دید نه زبان و ظرافت هایش را.. این ادم ها چقدر خوشبخت اند. ادم های مقصدگرا که گیر نمی کنند توی چاله چوله های خود لعنتی شان.
آبشار سبز و سفید را می گفتم که حیرت انگیزترین پدیده ی طبیعی ای بود که دیده بودم در زندگی. بزرگ و سرشار و بی اعتنا...
شهر را دیدیم. شهر آب دار و پر از رودخانه ی تورنتو را... شهر شیشه ای را.. شهری با خیایان های عریض و بزرگ که قدم زدن را سخت می کرد اما مثل نیویورک بوی شاش و دردهای انسانی نمی داد. شهری بود برای عکس گرفتن با گل های صورتی و پاییزی که زودتر رسیده بود.
.
از دوست عجیب آمریکایی ام یادم باشد بگویم. از همه ی اجتماع نقیضین ی که در اوست. جود است و تاریخ اسلام می خواند و اکسفورد درس می خواند و شش سال لندن زندگی کرده و نیویورک به دنیا امده و به من می گوید همین که تو ایرانی هستی کافی ست که به تو حسودی کنم و من برایش استیکرهای خنده اشک بار می گذارم...
.
دیدگاهها