یکی از نگرانی های دایمی من در زندگی از دست رفتن لحظه هاست. لحظه هایی که بکر و نورسیده هستند و باید جایی در زرورقی و پر پرنده ای حفظ شوند. مستور و گشوده. آمیخته ای از این دو همه چیز را زیبا می کند. دست لحظه ای که به تمامه رو شود تمام می شود اما وقتی پس و پشت و پناهی برای خودش باقی بگذارد آنجا شروع ماجراست و نگرانی و هراسی که شیرین است.
آن شب باران می بارید. تند و شلاقی. ان شب و بویی که از سر انگشتان دست های من با خاک مزار بیژن نجدی درهم تنیده بود، یکی از آن لحظه ها بود. در اتوبوسی بی قواره و کهنه که قرار بود من را از شمال به تهران برساند. شب بود و هر آن، شب تر می شد. شب در من بود. شبی پر شور و شعف. شبی که روشن بود. شبی که مجالی شده بود برای پرداختن لحظه ای که در من هر آن باشکوه تر می شد. شور می شد تمام تنم با فکر کردن لحظه ای که می شود ساخت در این شب.
دلشوره به جانم افتاده بود و چقدر کیف داشت. مور مور می شد تمام اضلاع تنم. از گلو به پایین را زیر و روی پوستم را حس می کردم. بدنم و لامسه ام به این درون،آگاه بودند. به این شوریِ منتشر شده در بدن،هوشیار بودند. در سرم چیرهای دیگری بود که امکان این درک و فهم را نمی داد. در سرم خانه ای بود نزدیک به کوه. خانه ای در پناه بام سبز،در جوار مه و بارانی که مهربان بود و شبیه مه های روی رودخانه ی هادسون دل را نمی کند. مه ای بود از جنس دلدادگی. من این مه را، آن لحظه ای که در تمام کوه تنها بودم و انگشت هایم را رو به آسمان گرفتم و مه لغزید لا به لایشان، شناخته بودم.
آغاز این مه و خانه ای که در نزدیکی اش بنا شده بود در سر من، از آنجا بود. از آن بام سبز. از شهری که در من رشد کرده بود به اندازه ی دو روز و یک شب در سرما خوابیدن و بخاری را از ترس مرگ با خوابی خاموش روشن نکردن.- من از مرگ می ترسم. من به زندگی وابسته ام. نمی توانم رهایش کنم. هنوز کلمه های زیادی هستند که من را آزار می دهند. من به بهبودی آن ها به زندگی چسبیده ام. من و آن ها در هم آمیخته شده ایم. به یکیدیگر دچاریم و آلوده ی یکدیگر هستیم. قوام می گفت در ترکی وقتی به دیگری عاشق می شوی به نوعی آلوده ی او می شوی. من به آلوده واله شدم در ان کلاس فلسفه- 
داشتم از خانه ام می گفتم که هفته ای دو بار او را خواهد داشت. اویی که من می ساختم و بعد از تمام شدن آن دو روز او را روانه ی جهانی دیگر می کردم. که این فراق و وصال مدام را شیفته ام. که همه ی زندگی در لذت لحظه ی دیدار و لحظه ی رفتن است. در این لحظه ها باقی اتفاقات و کنش های جهان رخ می دهد. من این زندگی را ساخته بودم و او در شب، در تمام من کش می آمد. هرچقدر به تهران، به ان شهر همیشه نزدیک و همیشه زنده ام نزدیک تر می شدم، آن لحظه پررنگ تر می شد.
وسوسه ای افتاده بود در تمام سلول های بدنم. وسوسه ی ساخت یک لحظه. قصد کرده بودم لحظه ای بسازم در حالیکه لحظه ها ساختنی نیستند. نباید در راستایشان سعی کرد. هرگونه سعی ای آن ها از حالت پویایی که باید داشته باشند خارج می کند. ان ها باید برامده ی آن ساحت ذاتی و وجودی خود باشند. نباید با دست و آجر و انسان در راستای ساختنش تلاش می کردم. باید خود لحظه به آنی ساخته و پرداخته می شد و خودش را به هر نحوی که در جانش نهفته است ابدی و ازلی می کرد.
آن شب اما همه وسوسه بود و هوس. همه ی شهر، لحظه را می خواند و من را به تصویر کشیدن وادار می کرد. بیداد پیچیده بود در تمام رگه های تهران.
.
نوشتم. کلمه ها نجات دهنده اند و چشم های خواب را آگاه و هوشیار می کنند. بیدار بود.نفس داشت. گفت او هم. از تنگنای جان گفتیم .‌ و من از ساخت لحظه...نه نگفتم. نگهش داشتم. به شکل یک نقشه ی تعبیه شده.
نوشتم من پیشنهادی دارم که می تواند از تنگی جان بکاهد.
گفتم. نوشتم و توی تاریکی شب منتظر ماندم تا لحظه را بسازم. یک بار وقتی لحظه ی ناب و بکر را  بیات میکنی یاد میگیری که دفعه ی دیگر با انگشت های نورسیده ی بهار دست بکشی بر تن و بدنش. به همان زلالی و شفافی و همراه با ترس و دلهره و هراس بیش از حد
.
نوشتم و به لحظه ای در مغاک شب فکر کردم. به جایی که من و او را در خودش می بلعد و ما کیف می کنیم. می پیچم توی شب. هیچ چیز از این لغزش دلشوره آورنده تر هست؟
دست هایم می لرزید. انگشت های ترسیده ام را کشیدم روی شیشه و پاک کردم پیشنهاد ساخت لحظه را.... ردش اما ماند که گفت چرا پاک کردی؟ 
.
لحظه  ساخته نشد. عقیم و الکن توی تاریکی شبی نزدیک به بهار درتهران گم شد.ساعت دو شب از میان ابرهایی که از لابه لای انگشت های صبحگاهی ام گذشته بودند به خانه رسیدم. به اتاق آبی مان و شبی نیمه خنک و ساکت بدون هیچ لحظه ای...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید